Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

شکار گوسفند وحشی

$
0
0

 

نمی دونم، یه چیزی در وجود تو هست. مثلاً یه ساعت شنی: روی آدمی مثل تو می شه حساب کرد که وقتی شن ها تموم شد اون ساعت شنی رو برگردونه.

(صفحه 29)

 

همه عکس های تنهایی که از او توی آلبوم بود، کنده شده بود. عکس هایی که دو نفره بودیم، بریده شده بود و قسمت هایی که من در آن ها تنها بودم یا عکس های کوهستان، رودخانه و گوزن و گربه دست نخورده مانده بود. سه آلبوم عکس به یک گذشته تجدید نظر شده تبدیل شده بود. انگار از بدو تولد تنها بودم، همه روزهای زندگی ام را تنها بوده ام و تنها هم خواهم ماند.

(صفحه 34)

 

بعضی چیزها فراموش می شوند، بعضی چیزها ناپدید می شوند، بعضی چیزها هم می میرند.

(صفحه 37)

 

محرمیت: شاید این مسئله اهمیت زیادی برای آدم داشته باشد، یا کاملاً بی اهمیت باشد.

محرمیتی داریم که از اول تا آخر آن بهبود خویشتن است و محرمیتی داریم که فقط وقت کشی است. محرمیتی که اوایل درمانی است، آخر سر به چیزی از سر ِ بی کاری تبدیل می شوند و برعکس.

(صفحه 41)

 

"این احساس ِ شما، از نوع احساس های بَده یا خوب؟ "

" هیچ کدوم، شاید هم هر دو، نمی دونم."

صاف توی صورتم نگاه کرد و گفت: "به نظرم، شما باید بیش تر درباره روش های ابراز احساسات مطالعه کنین."

گفتم: " خودم می دونم که نمی تونم احساساتم رو خوب بیان کنم."

(صفحه 52)

 

" خب، چی کار باید بکنم؟"

مدتی طولانی چیزی نگفت، به نظر می آمد به چیز دیگری فکر می کند... سکوتش را شکست و گفت: " گوش کنین، فکر می کنم ما باید با هم دوست باشیم، البته اگر از نظر شما اشکالی نداره."

گفتم: " البته که از نظر من اشکالی نداره."

گفت: " منظورم دوستان خیلی صمیمیه."

سر جنباندم.

به این ترتیب هنوز سی دقیقه از دیدارمان نگذشته بود که دوستان خیلی صمیمی شدیم.

گفتم: " به عنوان یه دوست صمیمی چند تا چیز هست که دلم می خواد بپرسم."

" بپرس."

" اول این که چرا گوش هاتو نشون نمی دی، دوم این که، آیا تا به حال گوش هات به غیر از من در مورد کس دیگه ای نیروی خاصی نشون داده؟ "

بدون این که حرفی بزند، نگاهش را به دستانش که روی میز بود چرخاند.

به آرامی گفت: " بله، چندبار."

" چند بار؟ "

" مطمئن باش. اما اگه بخوام واضح تر بگم، به اون قسمت ِ خودم که گوش هاش رو نشون نمی ده بیش تر عادت دارم."

" پس می شه گفت اون قسمت از تو که گوش هاش رو نشون می ده با اون قسمت که گوش هاش رو نشون نمی ده فرق داره."

" تقریباً درسته."

" می شه درباره اون قسمت که گوش هاش رو نشون می ده حرف بزنی."

" مدت طولانی از اون وقت ها گذشته، مطمئن نیستم بتونم اون رو خوب بیان کنم. راستش رو بخوای، از وقتی بیست ساله بودم گوش هام رو به کسی نشون ندادم."

" اما وقتی به عنوان مدل گوش کار می کردی، گوش هات رو نشون می دادی، درسته؟ "

گفت: " آره، اما اون ها، گوش های واقعیم نبود."

" گوش های واقعیت نبود؟ "

" درباره گوش های مسدود شده ات، بیش تر بگو."

" گوش های مسدود شده گوش های بی جونه. من گوش های خودمو کشتم. یعنی، آگاهانه، مسیر اون ها رو بستم ... حواست به من هست؟ "

نه، حواسم به او نبود.

گفت: " خب، بپرس."

" منظورت از این که گوش هات رو کُشتی، اینه که، کاری کردی کَر بشی؟ "

" نه، خیلی خوب می شنوم، اما حتا وقتی می شنوم باز هم گوش هام بی جونه. تو هم می تونی این کارو بکنی."

قاشقش را پایین گذاشت، پشتش را صاف کرد، شانه هایش را پنج سانتی بلند کرد، فکش را جلو داد و برای ده ثانیه به همان حالت نگه داشت و یکدفعه شانه هایش را پایین انداخت.

" خب، گوش هام مرد، حالا تو."

حرکاتی را که انجام داده بود، سه بار، آهسته و با دقت تکرار کردم، اما هیچ نشانی از این که گوش هایم مرده باشد ظاهر نشد.

ناامیدانه گفتم: " به نظرم، گوش های من درست نمی میرن."

سر تکان داد و گفت: " مهم نیست، اگه لازم نباشه که گوش هات بمیرن، اشکالی نداره."

" می تونم یه چیز دیگه بپرسم؟"

" بپرس."

تا بیست سالگی گوش هات رو نشون می دادی، بعد یه روز گوش هات رو پنهان کردی. و از اون به بعد حتا یه بار هم گوش هات رو نشون ندادی. اما مواقعی هم که مجبور بودی گوش هات رو نشون بدی، مسیر بین گوش ها و هشیاریت رو مسدود می کردی، همین طوره؟:

" درسته."

" توی بیست سالگی برای گوشات چه اتفاقی افتاد؟ "

( صفحه 52-54)

 

اولین بار که کسی رو می بینم، از اون می خوام ده دقیقه حرف بزنه. بعد دقیقاً از نقطه مقابل ِ چیزهایی که گفته، اونو ارزیابی می کنم.

( صفحه 57)

 

بزرگ ترین عیب من این است که عیبهایی که با من به دنیا آمده اند هر سال بزرگ تر می شوند. انگار در وجود خودم مرغ پرورش بدهم. مرغ ها تخم می گذارند و تخم ها می شکنند و مرغ های دیگری به وجود می آیند و آن ها هم تخم می گذارند. این طوری مگر می شود زندگی کرد؟ خودم هم نمی دانم با عیب هایی که دارم چطور باید سر کنم.

(صفحه 110)

 

زمان مثل لباسی سترگ و دنباله دار است، این طور نیست؟ ما بنا به عادت سهم خودمان را از آن می بُریم تا بر تن کنیم. برای همین هم دلمان می خواهد خودمان را گول بزنیم که این لباس اندازه مان است، اما زمان بیش تر و بیش تر امتداد پیدا می کند.

این جا هیچ چیزی اندازه من نیست. این جا هیچ کس نیست. این جا کسی نیست که خودش را به اندازه چیزی در بیاورد یا دیگران را به خاطر اندازه شان ستایش، یا سرزنش کند.

(صفحه 118)

 

هر زنی کشویی دارد که رویش نوشته شده "زیبا" . کشویی که پر از خرت و پرت های بی معنی است. تخصص من این است که این خرت و پرت ها را بیرون می کشم، آن  را می تکانم و معنایی در آن ها پیدا می کنم.

(صفحه 120)

 

چیزی که برای یک نفر تمام شده برای دیگران تمام نمی شود. به همین راحتی. از آن به بعد راه به دو مسیر جداگانه می رسد.

(صفحه 126)

 

خیلی چیزها هستند که چیزی درباره شان نمی دانم. یقیناً، گذشت سن و سال هم چیزی از هوش و ذکاوت به من عطا نکرده. همان طور که یک نویسنده روس گفته، آدم از نظر شخصیت، شاید تغییر کند اما پیش ِ پاافتادگی یک چیز دائمی است. روس ها ضرب المثل های زیادی دارند، احتمالاً تمام زمستان را روی فکر کردن به این ضرب المثل ها می گذرانند.

(صفحه 142)

 

پیر شدن در آدم ها خیلی زود شروع می شود و این پیر شدن کم کم مثل لکه هایی که نمی توان آن را برطرف کرد، تمام بدن را فرا می گیرد.

(صفحه 145)

 

معمولاً می شه آدم ها رو توی دو دسته طبقه بندی کرد: آدم های پیش پا افتاده واقع گرا و آدم های پیش پا افتاده خیالباف.

( صفحه 157)

 

تلاش برای گسترش آگاهی، به تنهایی و بدون هیچ گونه تغییر کمی یا کیفی در فرد کاملاً محکوم به شکسته.

(صفحه 175)

 

وقتی عصبانی بشیم راهمون رو توی زندگی گم می کنیم.

(صفحه 183)

 

وسط شهری بودم که میلیون ها نفر توی خیابان های آن پرسه می زدند و کسی را برای تلفن کردن نداشتم.

(صفحه 188)

 

همه چیزی برای از دست دادن دارن، شما هم همین طور. همه آدما، درست مثل اشیاء که یک مرکز ثقل دارن، ضرورتاً یک نقطه مابین غرور و علاقه شون دارن. آدما وقتی این چیزا رو از دست می دن، تازه می فهمن چنین چیزی وجود داشته.

( صفحه 200)

 

به چهره خودم نگاه کردم. این کار باعث شد دلم بخواهد بدانم مردم چطور مرا می بینند. البته هیچ راهی برای دانستن آن نداشتم.

(صفحه 201)

 

"نمی دونم چطور بگم، اما توی کله ام نمی ره که این جا و الان واقعاً این جا و الانه. یا این که من واقعاً خودم هستم. اصلاً به دلم نمی شینه. همیشه همین طوری بوده. خیلی طول می کشه تا درست بشه. ده سال گذشته رو همه ش همین طوری بوده."

"ده سال؟"

" هیچ پایانی نداره، همین."

" ده سال برات خیلی طولانی بود؟ "

گفتم: " خیلی طولانی بود. خیلی خیلی طولانی، واقعاً بی پایان. اصلاً نمی تونستم چیزی رو به سرانجام برسونم و تموم کنم."

(صفحه 204)

 

با وجود این که ساعت تقریباً نه بود، می شد توی پنجره های روشن که زیاد نبودند، آدم هایی را که مشغول کار بودند دید، نمی شد گفت چه جور کاری، اما هیچ کدامشان شاد به نظر نمی آمدند. البته از چشم آنان، شاید من هم آدم بی چاره ای به نظر می آمدم.

(صفحه 239)

 

بدون او احساس تنهایی می کردم، اما این واقعیت که می توانم احساس تنهایی کنم، مایه تسلی بود. تنهایی احساس چندان بدی نبود. مثل آرامش درخت بلوط تیغی بعد از پریدن و رفتن پرنده های کوچک بود.

(صفحه 349)

 

هیچ چیز بدتر از بیدار شدن توی تاریکی مطلق نیست. مثل آن است که آدم مجبور باشد به گذشته برگردد و زندگی را از ابتدا شروع کند. وقتی اولین بار چشمانم را باز کردم انگار داشتم جای آدم دیگری زندگی می کردم. بعد از زمانی بی نهایت طولانی، کم کم این زندگی بر زندگی خودم منطبق شد.

(صفحه 387)

 

موش صحرایی گفت: " چیزی که مهمه نقطه ضعفه. همه چیز از همین جا شروع می شه. فهمیدی چه نتیجه ای می خوام بگیرم؟ "

" این که آدما ضعیفن."

گفت: " به عنوان یه اصل کلی، بله. هر چقدر دوست داری از این اصول پشت سر هم ردیف کن اما به هیچ جا نمی رسی. چیزی که من ازش حرف می زنم یه چیز منحصر به فرده. ضعف چیزیه که مثل قانقاریا تن آدمو می پوسونه. از وقتی نوجوون بودم، اینو حس می کردم. برای همینه که همیشه عصبی بودم. همین چیزه که در وجود آدم می پوسه و آدم اونو کاملاً احساس می کنه. می تونی بفهمی چه احساسی داره؟ "

موش صحرایی ادامه داد: " احتمالاً نمی تونی، تو این طرفو نمی بینی. اما خب، به هر حال، ضعف مثل یه بیماری ِ ارثیه. مهم نیست چقدر اونو می فهمی، کاری نمی تونی برای درمان خودت انجام بدی. چیزی نیست که چشم به هم بزنی و ببینی رفته. ضعف چیزیه که هی بدتر و بدتر می شه."

" ضعف نسبت به چی؟ "

" هر چیزی، ضعف اخلاقی، ضعف در خودآگاهی و حتا ضعف وجودی."

خندیدم، این بار توانستم بخندم: " تو اینو می گی ولی هیچ آدم زنده ای نیست که ضعف نداشته باشه."

" همون طور که قبلاً گفتم حرف زدن درباره کلیات دیگه بَسه. البته نیازی به گفتن نیست که هر کسی ضعف های خودشو داره. اما ضعف واقعی مثل قوت واقعی خیلی کمیابه. تو از اون ضعفی که پیوسته تو رو زیر تاریکی می کِشونه، خبر نداری. تو اصلاً خبر نداری که چنین چیزی تو دنیا وجود داره. اصول کلی همه اون چیزهایی رو که تو می دونی پوشش نمی ده."

(صفحه 400)

 

***

 

عنوان:شکار گوسفند وحشی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:محمود مرادی

ناشر:نشر ثالث

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1394

شمارگان: 770 نسخه

شماره صفحه: 424 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 250000 ریال

 لینک مقایسه ترجمه انتشارات نیکونشر:

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/648/

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles