Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

طوطی

$
0
0

 

چه چیز عجیبی ست خاطره: گاه مثل شعبده باز از کلاه عکسهایی فوری را بیرون می کشد که خیال می کردی تا ابد فراموششان کرده ای.

(صفحه 14)

 

- بین زندگی ما و شعرهایی که توی مدرسه یاد گرفته ایم چه رابطه ای هست؟ حفظ کردن شعر هم مثل حل کردن مسائل ریاضی است، یا چیزی شبیه آن، نه؟

همیشه کنجکاوی لوییزیتا بود که او را به آن گونه جر و بحثها می کشاند، وگرنه او خودش به این فکرها نمی افتاد.

- شعر در زندگی به چه دردی می خورد؟

- همکلاسیهای خودمان را نگاه کن. به نظر تو برای ادامه زندگی به شعر احتیاج دارند؟ آنها به یک شوهر احمق ِ پولدار احتیاج دارند تا حسابی پوستش را بکنند. هرگز از خودشان نمی پرسند که "شعر" چیست، همان طور که درباره "مرگ" هم از خودشان سوالی نمی کنند. هیچ وقت هم دچار غم و غصه و ترس نمی شوند. زندگی آنها مثل یک مرغابی پلاستیکی است که روی آب وان حمام شناور است. بدون شک از من و تو زندگی بهتری خواهند داشت ولی واقعا می شود اسم آن را "زندگی" گذاشت؟ یک عمر خمیازه!

آنسلما گفته بود:

- اگر شعر به دردی نمی خورد پس چرا وجود دارد؟

- شاید به خاطر اینکه به ما یادآور شود که تفاوت بین ما و میمونها درست در همان چیزی است که " به دردی نمی خورد".

مثلا زیبایی به چه درد می خورد؟ ترحم، هماهنگی، اینها به چه درد می خورند؟ مسائل مهم هرگز به درد نخورده اند.

(صفحه 15)

 

مگر زندگی او در سالهای اخیر غیر از این بود؟ انگار چوب دستی سحرآمیزی همه چیز را در جای خود منجمد کرده بود. قلبش آکنده از برف شده بود. اعضای بدنش یخ زده بود. آن برف و یخ همه جا او را همراهی می کرد و پیرامون او را نیز منجمد می ساخت.

- این جادو از چه وقت آغاز شده بود؟

با مرگ جانکارلو؟

یا خیلی قبل از آن؟

آخرین باری که واقعاً شور زندگی را حس کرده بود، کِی بود؟

خاطرات، همانند ِ نوک کوه های یخ، داشتند از آب بیرون می زدند. قسمتی که بیرون زده بود با آفتاب روشن شده و قسمتی بسیار عظیم هم در ظلمت عمیق دریا، منجمد برجای مانده بود.

(صفحه 36)

 

در آن سالها، در گرماگرم جوانی، "آینده" چیزی اسرارآمیز بود که داشت در مقابل آنها گسترده می شد؛ گرچه پرده ای رویش را پوشانده بود. ولی همان "آگاه" نبودن هم نه آنها را می ترساند، نه نگرانشان می کرد. می دانستند که به هر حال "فردا" ی آنها موفقیت آمیز و درخشان خواهد بود.

هنوز قلبش پُر از برف نشده بود، دل و جگرش یخ نزده بود.

(صفحه 38)

 

همیشه آرزو داشت تدریس کند. عاشق این کار بود و انجام دادن کاری که دوست داشت مثل این بود که با یک آهنگ والس چرخ می زند و پیش می رود - همه چیز آسان می شد.

(صفحه 40)

 

بعدازظهر هم با موسیقی گذشت. هر دو روی مبل نشسته بودند و به والس های شوپن گوش می دادند. گرچه، آن آهنگها برای آنسلما غم انگیز بودند؛ آن آهنگهای "شبانه" او را به یاد غروب می انداخت، به یاد چیزهایی که تمام می شوند، چیزهایی که تمام شده بودند، به یاد گذشته ...

(صفحه 64)

 

یک بار به او گفته بود: " وقتی با تو هستم انگار دارم به تابلویی نگاه می کنم که چند بُعد دارد. من فقط همان طرحهای جلو را می بینم، ولی تو به من گل کوچولوی آبی رنگی را نشان می دهی که در کوههای دور دست ِ زمینه روییده است."

(صفحه 65)

 

ما بر خلاف حیوانات، منطق سرمان می شود. فقط انسان است که می تواند روال زندگی خود را تغییر بدهد.

(صفحه 70)

 

داشت فکر می کرد همان طور که زمین شناسان از ضخامت و تراکم خاک زمین، زمان را حدس می زنند، شاید بتوان از طریق نامه ها هم تغییر و تحول احساسات بشری را حدس زد.

(صفحه 77)

 

شهامت این را نداشت که خود را در آینه تماشا کند. در چهره اش چه تحولی رخ داده بود؟ آیا با همان نقاب پا به گور می گذاشت؟ یا همان طور که لوییزیتا گفته بود، همیشه تغییر و تحولی امکان پذیر بود؟

(صفحه 77)

 

- می دانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند، بگومگو کردن طبیعی است. عشق باید با دعوا همراه باشد.

(صفحه 80)

 

جدایی، چیزی را در وجودش شکسته بود که دیگر قابل ترمیم نبود.

(صفحه 103)

 

تو می دانی رنگین کمانها جادویی اند؟ اگر چشمهایت را بر هم بگذاری و یک نیت بکنی، به آرزویت می رسی.

(صفحه 105)

 

چه کسی می تواند در مورد آنچه در قلب ما می گذرد قضاوت کند؟

(صفحه 112)

 

***

 

عنوان:طوطی

نویسنده:سوزانا تامارو

مترجم:بهمن فرزانه

ناشر:کتاب پنجره

سال نشر:چاپ اول 1389- چاپ چهارم 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های ایتالیایی

قیمت: 80000 ریال

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>