ورق بزن این روزها را
از تقویم رومیزی ام
خط بزن
تمام این چند شنبه های بی هفته را
از صبح های من
خیال من
ملاقات خنده، در چشم های تو بود
نه این ابر ِ بدپیله
میان پلک های خودم
بگذار یک باریکه راه
رو به دست هایت باز شود
آن وقت می بینی
بر می گردند لبخندهای مرده ام
نفس بکش!
حرف بزن!
هوای دم کرده ی این شهر چیزی کم دارد
شبیه حلقه های دود سیگارت
من از کدام کوچه و خیابان بگذرم
چه ساعتی در کدام ایستگاه توقف کنم
حرام نیامدن های تو شد
دل خوشی های کوچکم!
***
آدم،
با اشک و آه
به بهشت بازگشت.
اما،
برای حوا
تردید ها تمام شده اند
حالا ترانه می خواند
و برای کودکانش شال می بافد!
***
من با همین تب گاه به گاه
گفتگویم را با ظرف ها و اجاق گاز
کوتاه نمی کنم.
حتی لباس های شسته را
به قرار ِ با آفتاب می رسانم.
باور کنید حق دارم
گاهی تب
برای یک شاعر
لازم است ...
***
بیا بهار را
از همه این سال ها کم کنیم
تو که خوب می دانی
آفتاب از میان پلک هایت آغاز می شود
و آن چند تار موی سفید
زمستان من است
حالا بیا
باران را بهانه کنیم
با نامه ها فال بگیریم
خیس گریه شویم
اصلا بیا تمام این حرف ها را فراموش کنیم
همه چهارشنبه ها که در راهی
من ذکر می خوانم
شاید
صبح شنبه را تو آغاز کنی!
***
به احتمال دیدار تو
همه ی کلمات را بوسیده ام
حتی حروف اضافه را.
نه این که فکر کنی
به حرف ربط بی اعتنایم،
اما،
به هر چه امکان رسیدن به تو را می دهد،
بد بینم.
نمی دانم چرا،
اسم تو
از نشستن بر دفتر من
طفره می رود!
حالا بگذار بماند برای فردا،
شب فرصت روشنی
برای دیدن نیست!
***
عنوان:زمستان من است آن چند تار موی سفید
شاعر:فرزانه بابایی
ناشر:نشر نیماژ
سال نشر:چاپ اول- 1393
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 116 ص.
موضوع:شعر فارسی
قیمت: 70000 ریال