زن چیزهایی در مورد حاملگی اش می گوید... توضیح می دهد ویار کتاب گرفته و از من می خواهد چند تا کتاب خوب بهش معرفی کنم. احتمالاً یک نوع جهش ژنتیکی است. آرزو می کنم محصولش چند قلو باشد تا بتواند این ژن نادر را تکثیر کند. آن وقت شاید نسل آدم های کتاب خوان از انقراض نجات پیدا کند. ناگهان یاد تکه ای توی نمایش نامه ی کرگدن می افتم. می روم طرف قفسه ی کتاب ها و بیرونش می آورم. صفحات را ورق می زنم تا آن جمله را پیدا کنم.
صفحه ی 201. با صدای بلند برای زن می خوانمش.
" برانژه:گوش کن دیزی. ما می تونیم یه کاری بکنیم. ما بچه دار می شیم. بچه هامون بچه دار می شن. وقت زیادی می بره، اما با همین کار ما می تونیم بشریت رو دوباره احیا کنیم.
دیزی:بشریت رو احیا کنیم؟
برانژه:ما آدم و حوا می شیم.
دیزی:اون وقت ها ... آدم و حوا خیلی شهامت داشتن."
به نظرم نباید جمله ی آخر را می خواندم، تاثیر منفی داشت. زن کمی از من فاصله می گیرد و با تعجب نگاهم می کند. شاید اصلاً نباید هیچ کدام از آن جمله ها را می خواندم. خجالت می کشم. دلم نمی خواهد توضیح بدهم که منظورم از " ما" در جمله ی " ما بچه دار می شیم" شما و همسرتان است.
کمی مکث می کنم و می گویم " شما که اسم تون دیزی نیست؟! "
...
زن روبه روی قفسه ی ادبیات روسیه ایستاده و به کتاب ها نگاه می کند. ناگهان شاخک های بلند یک سوسک را پشت جنایت و مکافات می بینم. اگر زن سوسک را ببیند وحشت می کند و بچه های توی شکمش جنین مرگ می شوند. تصویر بچه های چند قلوی زن که قرار است دنیا را از انقراض نسل کتاب خوان نجات بدهد جلوِ چشمم می آید. باید نجات شان بدهم. دستپاچه تقلا می کنم حواس مادر بچه ها را پرت کنم.
" می تونم برای انتخاب کتاب کمکتون کنم؟ بیشتر به چه کتاب هایی علاقه دارید؟ "
" خودم هم درست نمی دونم، ولی دلم یه کتاب کلاسیک می خواد. فکر می کنم همین نویسنده های روسی خوب باشن. همینا که آخرشون " اُف" داره، مثل چخوف. اسمش که خیلی بامزه ست. حیف که بچه م پسر نیست، وگرنه اسمش رو می ذاشتم چخوف. البته اولش دکترا گفتن پسره، ولی بعد معلوم شد توی سونوگرافی بند ناف توی یه موقعیت اشتباهی قرار گرفته. واسه همین اشتباهی تشخیص داده بودن. چخوف کوچولو ... اسم بامزه ایه، نه؟ "
" آنتوان!"
" چی؟"
" اسم چخوف آنتوان بوده، فامیلیش چخوفه! "
" بی مزه."
رویش را از من بر می گرداند و می رود طرف جنایت ومکافات. صدای جیغ بچه ها را می شنوم که از من به عنوان پدر معنوی شان می خواهند کمک شان کنم. هر طور شده باید جلوِ این فاجعه بشری را بگیرم. " یه لحظه صبر کنید."
زن با تعجب به من نگاه می کند.
" پیشنهاد می کنم توی قفسه ادبیات امریکایی دنبال شون بگردید."
" مطمئنید؟!"
" آره ... خُب، همون طور که می دونید، نویسنده های روسی دو دسته ن. دسته ی اول که زیاد مهم نیستن، اما دسته ی دوم نویسنده های معروفی ان که به خاطر سیستم دیکتاتوری شوروی مجبور شدن مهاجرت کنن امریکا. یه جور فرار مغزها. مثلا ناباکوف. بیچاره هیچ وقت هم نتونست برگرده روسیه و آخرش هم تو امریکا مُرد. واسه همین کتاب های این نویسنده ها رو توی قفسه ی کتاب های امریکایی گذاشته م."
مادر بچه ها برای پیدا کردن نخود سیاه می رود سمت قفسه ی کتاب های امریکایی. امیدوارم پدر بچه ها ضریب هوشی بالاتری داشته باشد.
...
می خواهم با کتاب ها تنها باشم. کرکره را پایین می کشم و در مغازه را می بندم. دوست دارم با کتاب ها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چه قدر دوست شان داشته ام، ولی به جای این کار از پوشه film musik آهنگ زوربای یونانی را باز پخش و صدای بلندگوی کامپیوتر را بلند می کنم. مثل آنتونی کوئین دست هایم را باز می کنم و هم ریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو می برم. صدای دست زدن کتاب ها بلند می شود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیه ی نویسنده ها می آیند وسط کتاب فروشی و هر کدام یک دور می رقصند و برمی گردند توی کتاب های شان تا جا برای نویسنده های جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسنده ی ایرانی را هم می بینم که ته مغازه روی صندلی نشسته اند و فقط دست می زنند.
کسی می زند روی شانه ام. اسمرالداست. دستش را دراز کرده و از من برای رقص دعوت می کند. با خوشحالی دعوتش را قبول می کنم و می خواهم دستش را بگیرم که کسی با سکه روی کرکره ی مغازه می زند. اهمیتی نمی دهم. محکم تر می زند. حافظ و سعدی و بقیه ی نویسنده های ایرانی سریع تر از بقیه جیم می شوند. صدای کامپیوتر را قطع می کنم. بقیه ی نویسنده ها هم می روند. در مغازه را باز می کنم و کرکره را بالا می دهم. رابینسون است. کتاب های جدید آورده.
خنده ام می گیرد.
چشمکی می زند و می گوید " چه خبره، پارتیه؟ کرکره رو کشیدی، ولی صدای آهنگت می اومد. گفتم اگه خبریه ما هم اهل دلیم."
دعوتش می کنم بیاید تو چای بخورد.
می زند روی شانه ام؛ " حالا که نوبت ما شد فقط چایی؟!"
جدی نگاهش می کنم و می گویم " اگه بهت می گفتم بیا باهام برقص، می اومدی؟ "
مکثی می کند و می گوید " کم رنگ بریز بی زحمت."
***
عنوان:کتاب فروش خیابان ادوارد براون
نویسنده:محسن پور رمضانی
ناشر:نشر چشمه- نشر چرخ
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 151 ص.
موضوع:داستان های فارسی
قیمت: 105000 ریال