ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هر چیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگری مان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار می دهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بر بخوریم که مرهم تمام رنج های ملال آور ما باشد؟ هر چند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشوند، یا روابط درک نشده مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند ( و دعایمان مستجاب شد) آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزاده خانمی که بر ما ارزانی شده فقط بر حسب تصادف بوده است؟ آیا نمی توانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتناب ناپذیر از تقدیر عاشقانه مان بخوانیم؟
(صفحه 9)
فکر کنم تا در بستر احتضار نیفتیم، برایمان دشوار است اعلام کنیم که کسی عشق زندگی مان بوده.
(صفحه 13)
از آنجا که به این نتیجه رسیدم برای هم آفریده شده ایم، قادر نبودم به این فکر کنم که ملاقات کلوئه به سادگی تصادفی بیش نبوده. توانایی تحلیل مسئله سرنوشت و تقدیر و تردیدی را که لازم بود از دست دادم. هر چند هیچ یک از ما تا آن زمان خرافاتی نبودیم، هردویمان بر مجموعه ای از جزئیات، هرچند پیش پاافتاده، انگشت گذاشتیم، و قاطعانه نتیجه گیری کردیم که: دست سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده.
(صفحه 14)
وقتی عاشق می شویم، تصادف های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می کنیم. هر چند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی مان کاملاً تصادفی و لاجرم غیرممکن است، اما باز اصرار می ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می شود.
(با دست خودمان) سرنوشتی می بافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگی مان هر چند اندک، ساخته خود ماست، نجات پیدا کنیم، ( و فراموش می کنیم) که طوماری (و طبعاً سرنوشت از پیش مقرر شده ای) وجود ندارد؛ این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان را به آن اطلاق می کنیم ندارد - به عبارت دیگر می خواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشق های ما را بیمه نکرده است پرهیز کنیم.
(صفحه 18)
جبری گرایی عاشقانه من و کلوئه مانع از آن شد که بیندیشیم اگر شرایط به گونه ای دیگر رخ می داد.
(صفحه 18)
اشتباه من در این بود که سرنوشت عاشق شدن را، با سرنوشت عاشق شدن به شخصی خاص، مغشوش کرده بودم. خطا در این بود که تصور می کردم این کلوئه است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است.
(صفحه 19)
الیاس کانتی می گوید: " دیدن ورای آدم ها آسان است، ولی ما را به جایی نمی رساند." به عبارت دیگر چه آسان و چه بی فایده در افراد عیب می یابیم. آیا وقتی عاشق می شویم بعضاً به این دلیل نیست که، حتی به بهای کوری خودمان در این فرایند و آن لحظه خواسته ایم، دیدن ورای آدم ها را نفی کنیم؟ اگر بدبینی و عشق دو گزینه متقابل باشند، آیا عاشق شدن ما به این دلیل نیست که می خواهیم از موضع ضعف بدبینی، نجات یابیم؟ آیا در هر " عشق در نگاه اول" نوعی گزافه پردازی نسبت به خصوصیات معشوق وجود ندارد؟ نوعی گزافه پردازی که ما را از منفی نگری معمول مان منفک می کند و تمرکز و نیرویمان را معطوف کسی می کند که چنان باورش داریم که هرگز حتی خود را چنین باور نداشته ایم.
(صفحه 20)
چیزی که وحشتناک است حد و حدودی است که از دیگران بت می سازیم در حالی که برای تحمل خود مشکل داریم - و چون چنین مشکلی داریم ... باید متوجه می شدم که کلوئه هم انسانی معمولی است.
(صفحه 23)
هر نوع عاشق شدنی پیروزی امید بر دانش شخصی است. ما عاشق می شویم، به این امید که چیزهایی را که می دانیم در ما هست، در دیگری نیابیم: جبونی، ضعف اراده، عدم صداقت، سازشکاری و حماقت. حلقه ای از عشق بر گردن دوست می اندازیم و تصمیم می گیریم هر چه میان آن است عاری از خطاست. در معشوق کمالی سراغ می گیریم که در خودمان نمی یابیم، و از طریق وحدتمان با او، امیدواریم (علی رغم تمام شواهد و دانش شخصی مان) ایمانی متزلزل را در نوع خود بیابیم.
(صفحه 24)
چگونه این آگاهی مانع از عاشق شدن من نشد؟ زیرا غیرمنطقی و کودکانه بودن ِ نیازم بر تمایلم به باور آن می چربید. آگاه بودم که از خود بی خودی عاشقانه چه خلایی را می توانست پر کند. می دانستم وقتی انگشت روی کسی می گذاشتیم که دوستش بداریم چه شعفی به ما دست می دهد. احتمالاً مدت ها پیش از آن که چشمم هم به کلوئه بیفتد، نیاز داشته ام در چهره کسی آن صداقتی را بیابیم که هرگز در چهره خودم ندیده بودم.
(صفحه 24)
عشق نیازهای ما را با سرعتی منحصر به فرد بازسازی می کند. ناشکیبایی من با مامور گمرک و ماجرایش حاکی از این بود که کلوئه، که تا چند ساعت پیشتر حتی از وجودش هم بی خبر بودم، به همین سرعت اشتیاقی را در من به وجود آورده بود. حس کردم اگر از دست بدهمش خواهم مرد - به خاطر کسی می مردم که ساعت یازده و نیم همین امروز صبح وارد زندگی من شده بود.
(صفحه 25)
در تاکسی و در راه شهر احساس دلتنگی عجیبی کردم. آیا واقعاً این همان احساس عشق بود؟ صحبت از عشق، در حالی که به سختی صبحی را با هم گذرانده بودیم، حاکی از توهمی عاشقانه و جنونی معناشناختی بود. با وجود این احتمالاً عاشق می شویم بدون آن که دقیقاً بدانیم عاشق چه کسی شده ایم. شور اولیه بی تردید بر مبنای بی خردی استوار است. عشق یا به سادگی شیفتگی؟ چه کسی، جز زمان ( که کار خودش را می کند) می توانست بگوید؟
(صفحه 26)
برای کسانی که با اطمینان عاشقند، اغواگری عرصه ای برای از این شاخ به آن شاخ پریدن نیست. هر لبخند و کلامی منجر به ده ها اگر نه هزاران معنا می شود. اشاراتی که در زندگی معمولی ( در زندگی بدون عشق) معنای خود را دارند، اکنون می توانند با مفاهیم گوناگون، فرهنگ لغات را از رو ببرند. و برای اغوا کننده، تردید ها به پرسشی مرکزی تبدیل می شود، همانند دلهره مجرمی که منتظر حکم است: آیا او مرا می خواهد یا نه؟
(صفحه 27)
جذاب ترین ها، آنهایی نیستند که در ملاقات اول اجازه می دهند لمس شان کنی ( که به سرعت بی تفاوت می شوی)، یا آنهایی که اصلاً اجازه نمی دهند ( خیلی زود فراموششان می کنی)، بلکه آنهایی هستند که می داند چه میزانی از امید و ناامیدی را بربیانگیزند.
( صفحه 32)
کلوئه گفت، " من نمی فهمم، تو یا به چیزی به عنوان عشق واقعی باور داری یا نداری؟ "
" آخه این خیلی ذهنیه. نمی تونی فرض کنی که قابلیت منحصر به فردی به عنوان "عشق" وجود داره، مردم از این واژه چیزهای متفاوتی استنباط می کنن. تفاوت گذاشتن میان شور و عشق خیلی ظریفه، از خود بی خودی و عشق - "
...
" جدی می گم، اگر از اغلب آدما بپرسی که عشق را باور دارن یا نه، احتمالاً می گن ندارن. ولی واقعاً این طور فکر نمی کنن. این یه جور دفاع از خودشون در مقابل خواسته شونه. باورش دارن، ولی تظاهر می کنن ندارن، تا وقتی که دلشون می خواد عاشق بشن. اغلب آدما اگه می تونستن بدبینی شون رو می انداختن دور. اکثرا فرصتشو پیدا نمی کنن."
(صفحه 33)
" آدم باید با توقعات برابر به یه رابطه متعهد بشه، همون اندازه کوتاه بیاد که طرف مقابلش حاضره - نه این که یکی فقط بخواد خودشو سرگرم کنه و دیگری دنبال عشق واقعی باشه. به نظر من از اینجاست که تمام رنج ها شروع می شه."
( صفحه 35)
اغوای با اعتماد به نفس ِ کسانی که کمتر به آنها جذب شده ایم برایمان آسان تر است، و این یکی از طنزهای تلخ عشق است. احساسات من نسبت به کلوئه بدین معنی بود که هر گونه باوری را نسبت به ارزش خود از دست داده بودم. من در کنار او " کی " بودم؟
(صفحه 36)
مردد بودم " چه کسی باشم که او خوشش بیاید؟ " دروغ های شاخداری نمی گفتم، به سادگی می کوشیدم پیش بینی کنم دلش می خواهد چه بشنود.
( صفحه 37)
باید بیشتر درباره کلوئه اطلاعات می یافتم، آخر چگونه می توانستم خود واقعی ام را ترک کنم پیش از آن که خود غیرواقعی ام را بشناسم؟
(صفحه 39)
به این نتیجه رسیده بودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هر گونه خصوصیات شخصی بود، خود واقعی ام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.
(صفحه 43)
اگر نسبت به دوست داشتنی بودن خودمان کاملاً اعتقاد نداشته باشیم، ابراز محبت طرف مقابل می تواند برایمان مانند دریافت جایزه افتخار برای انجام کاری باشد که هیچ ارتباطی به ما ندارد.
( صفحه 52)
سنتی غمبار و دیرپا در تفکر غربی وجود دارد قائل به این که، عشق در بن مایه احساسی مارکسیستی و یک جانبه است و این که هوس، تنها می تواند بر پایه ناممکن بودن توافق دو طرفه، شکوفا شود. بر مبنای این نظریه، عشق فقط وسیله است و نه هدف، و با به دست آمدن هدف (به وصال رسیدن) چه جسماً و چه گونه ای دیگر، (عشق) می سوزد و از بین می رود... با مد نظر قرار دادن این دیدگاه، عشاق چاره ای ندارند جز این که میان دو قطب تمنای وصال و اشتیاق به رد کردن آن در نوسان باشند.
(صفحه 58)
در هر رابطه ای لحظه ای مارکسیستی وجود دارد، لحظه ای که آشکار می شود عشق دوجانبه است. و راه حل آن بستگی به ایجاد تعادل میان عشق به خود و نفرت از خود دارد. چنانچه نفرت از خود دست بالا را ببرد، در آن صورت کسی که عشق را دریافت کرده اعلام می کند که معشوق ( به هر بهانه ای که بخواهید) لایق او نیست ( لیاقت نداشتن بدین معنی که ارزشش را ندارد). حال اگر عشق به خود دست بالا را ببرد، هر دو طرف ممکن است بپذیرند که دیدن عشق دوجانبه، لزوماً شاهدی بر حقارت معشوق نیست، بلکه گویای ایناست که خودشان تا چه اندازه دوست داشتنی بوده اند.
(صفحه 59)
فرضیه پردازان عشق به درستی، درباره ترکیب، دچار تردیدند و تردیدشان ناشی از این حس است که ربط دادن مشابهت ها آسان تر از کنکاش در اختلاف ها است. ما عاشق شدنمان را بر پایه مصالح ناکافی بنا می سازیم، و ناآگاهی مان را با هوس جبران می کنیم. لیکن همین فرضیه پردازان اشاره می کنند، زمان به ما ثابت می کند پوستی که بدن های ما را از هم جدا می کند تنها محدوده ای جسمی نیست، بلکه نماینده عمیق تری از نقطه عطفی روانی است، که اگر بکوشیم از آن بگذریم، حماقت کرده ایم.
( صفحه 61)
بنابراین، در مورد عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکرده ایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاه ها در مورد نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم، و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یکدیگر آمادگی دارند. در مورد عشق دربزرگ سالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیت ِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آن که بدانیم متولد می شود) بیشتر دانستن می تواند هم مانع باشد هم مشوق - چون ممکن است "آرمانشهر" را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد.
( صفحه 62)
تفاوت ها تهدید آمیز در نقاط اساسی بروز نمی کرد (ملیت، جنسیت، طبقه، شغل)، بلکه بر عکس سر ِ مسائل کوچک سلیقه ای و دیدگاه بود.
(صفحه 66)
حال اگر سیاست و عشق آغازی سرخوشانه داشته باشند، پایانشان معمولاً خونین می شود. ما با سیاست عشق محوری که به ظلم می گراید آشناییم، آنجا که حاکم باور دارد او منافع واقعی ملتش را می فهمد و منجر می شود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صائر کند که با او مخالفت کنند ( که " برای خوبی خودشان است" ). عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگی هایشان را همین گونه نسبت به مخالفین و کفار بروز بدهند.
(صفحه 76)
عنوان:جستارهایی در باب عشق
نویسنده:آلن دو باتن
مترجم:گلی امامی
ناشر:انتشارات نیلوفر
سال نشر:چاپ اول1394- چاپ دوم 1394
شماره صفحه: 228 ص.
موضوع:عشق-- فلسفه
قیمت: 140000 ریال