Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

سال اسپاگتی

$
0
0

 

1971، سال اسپاگتی بود. در آن سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم. بخار مواجی که از قابلمه آلومینیومی بلند می شد و صدای قل قل کردن سس گوجه فرنگی که در حال جوش آمدن بود، به من حس خوبی می داد و سرحالم می کرد. از سوپر مارکتی که مخصوص غذاهای وارداتی بود، قابلمه ای آنچنان بزرگ خریدم که یک سگ ژرمن شپرد هم می توانست در آن حمام کند، یک تایمر مخصوص پخت غذا و ادویه ها و چاشنی هایی با اسم هایی عجیب و غریب خریدم. یک کتاب آشپزی مخصوص روش های پخت اسپاگتی خریدم و ده دوازده عدد گوجه فرنگی. بوی سیر، تره فرنگی و روغن سالاد همگی در هم می آمیخت و فضای آپارتمان تک خوابه مرا انباشته می کرد و جذب هر گوشه و کناری می شد. خانه انگار بوی فاضلاب های قدیمی (رُم) را گرفته بود.

در دوران اسپاگتی در سال 1971 اتفاق ویژه ای افتاد. معمولاً به تنهایی اسپاگتی می پختم و در تنهایی آن را می خوردم. در واقع نیاز نداشتم که کسی همراهی ام کند. تنها غذا خوردن را دوست داشتم. احساس می کردم اسپاگتی را باید تنها خورد. توضیح دادن این مطلب برایم راحت نیست. همیشه اسپاگتی را همراه با سالاد و چای سیاه می خوردم. سه پیمانه چای در قوری و سالادی تشکیل شده از کاهو و خیار. سپس سرخوشانه روزنامه ام را می خواندم و به تنهایی از اسپاگتی لذت می بردم. از یکشنبه تا شنبه، هر روز اسپاگتی می خوردم. وقتی شنبه به پایان می رسید چرخه اسپاگتی در هفته جدید باز هم شروع می شد. معمولاً اسپاگتی را تنهایی می خوردم ولی بعضی وقت ها این فکر به سرم می زد که شاید کسی در را به صدا در بیاورد و وارد آپارتمانم شود. این حس در روزهای بارانی شدیدتر هم می شد. حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت. بعضی اوقات یک آشنای قدیمی و گاهی دیگر یک غریبه. شاید دختری با پاهایی لاغر که یک بار در زمان دبیرستان با او قرار گذاشته بودم. زمانی دیگر نسخه جوان تر خودم، بعضی وقت ها هم ویلیام هولدن با جنیفر جونز. ویلیام هولدن؟

به هر حال هیچ کس در عالم واقعیت به آپارتمان من نیامد. همگی جلوی در ورودی پرسه می زدند اما هرگز در نمی زدند. بیرون از خانه باران می آید. تمام بهار، تابستان و پاییز را اسپاگتی پختم، مثل کسی که می خواهد انتقام چیزی را بگیرد. مثل عاشقی که مشتی نامه های عاشقانه قدیمی را درون شومینه می اندازد و می سوزاند، دسته های اسپاگتی را به درون آب در حال جوشیدن می انداختم. اسپاگتی های خرد شده را داخل ظرفی می ریزم و آن را به شکل یک سگ ژرمن شپرد در می آورم. بعد آنها را داخل آب در حال جوشیدن می ریزم و به آن نمک اضافه می کنم. با یک جفت چاپ استیک (چوب غذاخوری ژاپنی) در برابر قابلمه آلومینیومی ایستاده ام و انتظار صدای " دینگ " غم انگیز تایمر را می کشم. بسته های اسپاگتی بازیگوش و حیله گرند و دائم از در و دیوار قابلمه بالا می روند، به همین علت نمی توانم از آنها چشم بر دارم. در آن لحظه به آرامی از کناره های قابلمه به درون تاریکی مطلق شب سقوط می کنند. مثل پروانه خوش رنگ و لعابی که در ابدیت بی انتهای یک جنگل گرمسیری بلعیده می شود. عصرگاهان به آرامی در انتظار یک بسته دیگر اسپاگتی نشسته است.

اسپاگتی ساده، اسپاگتی با ریحان، اسپاگتی با گوشت زبان، اسپاگتی با صدف، اسپاگتی و سیر. بعضی وقت ها باقی مانده غذاهای درون یخچال را بر می دارم و با آن ها اسپاگتی هایی درست می کنم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی ندارند. اسپاگتی های بی نام ونشان. دسته های اسپاگتی که میان بخارهای سال 1971 متولد می شوند و بعد به دریا می ریزند و بعد ناپدید می شوند. برایشان سوگواری می کردم. برای تمام دسته های اسپاگتیم در سال 1971.

وقتی سر ساعت 3 و 20 دقیقه تلفن زنگ زد، بر روی تشک دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم. در میان دریاچه ای از نور گرم زمستان بر روی زمین که برای چنین حال و فراغت خاطری، بسیار مناسب بود. مثل مگسی مرده در نور خورشید دسامبر سال 1971. اول صدای زنگ تلفن را به عنوان صدای زنگ نشناختم. دراز کشیده بودم و صدای زنگ مثل تکه ای از یک خاطره غیرقابل تشخیص به نظرم می آمد. با بالا رفتن طنینش، صدای زنگ کم کم در مغزم به شکل زنگ تلفن درآمد. دست آخر هوای داخل آپارتمان با لرزش تلفن در حال زنگ زدن، به ارتعاش و صدا درآمد. صد در صد و بدون شک صدای زنگ تلفن بود. در همان حال که دراز کشیده ام و بین خواب و بیداری، دستم را دراز می کنم و تلفن را بر می دارم.

آن طرف خط زنی است که به سختی او را به خاطر می آورم چرا که هرگز تاثیر به یاد ماندنی در ذهنم از خودش به جای نگذاشته است. آن قدر جزیی و کم اهمیت است که تا ساعت 4 و نیم، بخار می شود و از یاد می رود. دوست دختر یکی از آشناهایم. ولی خود آن آشنا را هم چندان نمی شناختم. اگر جایی همدیگر را می دیدیم، نهایتا حال و احوالی با هم می کردیم. همان دلیل عجیبی که چند سال قبل آن ها را با هم آشنا کرده بود، چند ماه پیش باعث جداییشان شده بود.

دختر از من پرسید: " چرا به من نمی گی اون کجاست؟ "

به گیرنده تلفن نگاه کردم و آن را با چشمانم دنبال کردم. سیم تلفن به خوبی به دستگاه متصل شده بود. آن قدرها هم حوصله ام سر نرفته بود، فقط می خواستم اتصال سیم و تلفن را چک کنم.

" چرا از من می پرسی؟ "

با صدایی سرد جواب داد: " چون کس دیگه ای بهم چیزی نمی گه. اون کجاست؟ "

جواب دادم: " خبر ندارم."

با این که جوابش را دادم، ولی صدای خودم را نمی شنیدم. انگار صدای من نبود.

چیزی نگفت. همان طور ساکت ماند.

دستگاه تلفن به قالبی از یخ بدل شد. همه چیزهای دور و برم انگار داشتند یخ می زدند. مثل یکی از رمان های علمی- تخیلی جی. جی. بالارد. به او گفتم: " واقعا نمی دونم کجاست. بدون این که حرفی بزنه ناپدید شد."

آن سوی خط، دختر خندید و گفت: "فکر نکنم آن قدر باهوش باشه که بتونه به سادگی ناپدید بشه."

دقیقا همین را گفت. با او موافق بودم. آن قدرها هم باهوش نبود. اما دلیل آن که به دختر نمی گفتم کجاست این بود که اگر آشنایم می فهمید به او گفته ام، احتمالا به من زنگ می زد و من باز بین زندگی آن ها گیر می افتادم. هنوز هم از دست تجربه های قبلی مشابهم راحت نشده بودم. درون سوراخی در حیاط پشتی، تمام آن اتفاقات و خاطراتم از آن ها را دفن کرده بودم. نمی خواستم دوباره به سراغشان بروم. هیچ کس نباید دوباره سراغشان برود.

گفتم: " متاسفم."

پرسید: " مگه از من خوشت نمیاد؟ "

نمی دانستم چه پاسخی بدهم. در واقع چندان مرا تحت تاثیر قرار نمی داد.

تکرار کردم: " متاسفم. الان دارم اسپاگتی درست می کنم."

" چی گفتی؟ "

" دارم اسپاگتی درست می کنم."

مقداری آب خیالی را دورن قابلمه ریختم و با کبریتی خیالی، اجاق را روشن کردم.

گفت: " خوب که چی؟ "

مقداری اسپاگتی خیالی را درون آب جوشان ریختم و به آن نمک اضافه کردم. زمان سنج خیالی را بر روی 15 دقیقه تنظیم کردم. چیزی نگفت.

" الان به جای مهم و سخت پختنش رسیدم."

در خیالم، درجه حرارت دستگاه تلفن کمتر و کمتر می شد.

با عجله اضافه کردم: "پس می تونی بعدا بهم زنگ بزنی؟ "

گفت: " که این طور، پس وسط کار پختن اسپاگتی هستی؟ "

" آره درسته."

" تنهایی غذا می خوری؟ "

" آره"

آهی کشید و گفت: " من واقعا مشکلی دارم."

" متاسفم که نمی تونم کمکی بهت بکنم."

" موضوع سر پوله، متوجهی؟ "

" جدی؟ "

" می خوام که پولمو برگردونه."

" حق داری."

" گفتی اسپاگتی؟ "

" آره."

به زور خنده ضعیفی از پشت سیم تحویلم داد و گفت: " بعدا می بینمت."

گفتم: " خداحافظ."

بعد از این که قطع کرد متوجه شدم که دریاچه نور بر روی کف زمین چند سانتیمتری جا به جا شده است. به جای خودم در وسط نور بازگشتم و به سقف خیره شدم.

تصور تمام آن دسته های خیالی اسپاگتی که هرگز پخته نمی شوند ناراحت کننده است. شاید باید به او می گفتم. حالا پشیمان شده بودم. به هر حال آن آشنا، چندان آدم مهمی در زندگی من نبود. یک نقاش آبستره متوسط که کاری جز حرف های قلمبه و سلمبه زدن نداشت. آن دختر احتمالا واقعا به پولش احتیاج داشت. با خودم فکر می کنم این روزها چه کار می کند. به نظرم تا ساعت 4 و نیم بعدازظهر، سایه های او محو شده اند و دیگر فکرم را درگیر نکرده است.

سامولینا، نوعی گندم طلایی رنگ است که در ایتالیا می روید. واکنش ایتالیایی ها چه بود اگر می دانستند به جای صادرات اسپاگتی، تنهایی را در سال 1971، سال اسپاگتی صادر می کرده اند؟ شرط می بندم که شگفت زده می  شدند.

 

***

 

عنوان:سال اسپاگتی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:شهاب حبیبی

ناشر:نشر چلچله

سال نشر:چاپ اول-1394

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 156 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 95000 ریال

عناوین داستان ها:سال اسپاگتی/ بشقاب پرنده بر فراز شهر کوشیرو/ شهرش، گوسفندان/ مرغابی کاکلی/ یک روز عالی برای کانوگورها/ دختر جشن تولد/ فاجعه در معدن نیویورک/ ملاقات با دختر صد در صد دلخواه در یک صبح زیبای بهاری/ گربه های آدمخوار/ هواپیما

ترجمه سال اسپاگتی از محمود مرادی - نشر ثالث را در اینجا بخوانید:

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/188/

 لینک دسترسی به پی. دی اف. نسخه انگلیسی این داستان:

http://nstearns.edublogs.org/files/2012/04/The-Year-of-Spaghetti-16nqt81.pdf


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>