Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

می خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم

$
0
0

 

سه روز وقت داشتم توی اینترنت وول بزنم و طرز تهیه غذاهای هندی را پیدا کنم. هی می گشتم و می گشتم. رفتم دم دکان های عطاری تجریش بست نشستم. پاپیچ پیرمردهای عطار شدم. به هوای زیره سبز، به هوای زیره سیاه، سرک می کشیدم توی دکان عطاری شان. وسوسه می شدم و رازیانه می خریدم؛ با پودر گل سرخ می مُردم از خوشی. عطارها با خوشحالی برایم سر تکان می دادند و جوز خندی را می گذاشتند روی ترازو. از بازار تجریش زنجبلی تازه می گرفتم و با دیدن بوته های کوچک سیر پایم سست می شد. فلفل های قرمز، فلفل های سفید. برگ بو، دارچین و هل. طعم و عطر. دنیای تند و تیز غذاهای هندی دنیای ناسناخته ها بود. از خودم و سدتپختم شرمنده بودم، که این همه سال مدعی بوده ام و دلم خوش بوده و با چند پَر زعفران به خودم می نازیده ام و مثلاً غذا را رنگی رنگی و معطر می کرده ام. اما دنیای ادویه ها دنیای بی شیله پیلگی بود. دنیای آشپزی با هزار جور عطر، بدون فخر فروشی های زعفرانی.

در گشت و گذارم توی کوچه پس کوچه ها و عطاری های تجریش در فکر و خیال غرق شدم. دیدم آدم های دور و برم شبیه ادویه هایند. خلق و خوی هر آدم یک جور ادویه بود. پیمان نمک بود. زندگی بدون او معنا نداشت. مامان زرد چوبه بود و بی مزد و منت به زندگی رنگ می داد، اما هیچ وقت به چشم کسی نمی آمد. بابا دارچین بود و آرام بخش. طلیعه فلفل سیاه بود و هر وقت پیدایش می شد، دنیا خوشمزه تر بود. ناهید، گل سرخ بود. نه ترش بود، نه شیرین. اما بدون او نمی شد. دنیا بدون گل سرخ خاصیتی نداشت. بهروز فلفل قرمز بود، پشتیبان و بی سرو و صدا. بو نداشت و طعم داشت. بی های و هوی و محکم. من اما هیچ کدام نبودم و همه شان بودم. من گرام ماسالا بودم.

...

خیلی طول کشید تا این گزاره بهمان ثابت شود که آبگوشت شاخ دارد. خانه مان داشت از بیخ و بُن کن فیکون می شد که یکهو شاخک های مامانم جنبید و فهمید ما از آن خانواده ها هستیم؛ از آن ها که وقتی آبگوشت می خورند، پاچه هم را می گیرند و از گَل و گردن همدیگر آویزان می شوند و می پرند به هم.

شاخ آبگوشت دومین واقعیت بزرگ زندگی ام بود؛ هنوز هم است. مامان می گفت آدم یا نباید آبگوشت بپزد، یا باید حجت را بر بقیه تمام کند. می گفت خوردن آبگوشت خالی نه تنها مزه ای ندارد، بلکه بی فایده است. تِزش این بود که بی برو برگرد کنار آبگوشت باید نان سنگک، سبزی خوردن، ماست و خیار، سالاد شیرازی، ترشی لیته و دوغ باشد. این ها حواشی زندگی بود. مشکل اصلی و همیشه خانه ما خودِ خود آبگوشت است. فرضیه ای که بعدها به نظریه مهم خانوادگی مان تبدیل شد " شاخ " بود؛ شاخ آبگوشت.

تا وقتی مامان داشت بساط آبگوشت را آماده می کرد، همه به هم لبخند می زدیم و خنده های گل و گشاد نثار هم می کردیم ... آبگوشت که داشت جا می افتاد، زندگی روال عادی اش را طی می کرد. لوبیا سفیدها مغزپخت می شدند. نخودهای پخته توی دیگ جولان می دادند. گوشت ها دل می بُردند و دنیه ها قر می دادند. سیب زمینی ها می ترکیدند و گوجه ها می شکفتند. وقتی مامان فلفل سیاه می پاشید توی دیگ، تازه بوی لعبت بهشتی می پیچید توی خانه. یکی مان بشقاب را از سبزی تازه پر می کرد. بابا دبه های قدیمی ترشی لیته و سیرترشی های قهوه ای چند ساله اش را از توی زیرزمین می کشید بیرون. من نعناخشک می پاشیدم روی ماست و خیار. بهروز پیاز چهارقاچ می کرد و کاسه های سفالی لالجین مامان را از توی کابینت های فلزی در می آورد. سفره پهن می شد. منتظر می ماندیم؛ عین جوجه های یک روزه، با دهان های باز و چشم های خمار. منتظر بودیم مامان تغار آبگوشت را بیاورد سر سفره و ما نان تریت کنیم.

یکهو آن لحظه باشکوه می رسید. گرباد می شد. طوفان می شد. سیل می آمد. تگرگ می شد. باد سیاه می وزید. بوران می گرفت. آسمان می شکافت. زمین ترک می خورد. یکی با دیگری دعوایش می شد. کسی به پر و پای دیگری می پیچید. بحث می شد. جدل می شد. فتنه می شد. غوغا می شد. همگی با هم قهر می کردیم. با لب و لوچه آویزان، با دماغ باد کرده، با گوش های کش آمده، می نشستیم به خوردن آبگوشت. با غصه نان تریت می کردیم. با فین فین پیاز می خوردیم. با دلخوری گوشت کوبیده را می لمباندیم. با آه ترب گاز می زدیم. با ناله کاسه ترشی را می لیسیدیم.

بالاخره مامان به ستوه آمد. یک بار گفت: " بمیرید ان شاء الله. هر وقت آبگوشت داریم، گند می زنید به سرتاپای هم. " انگار خودش ناظر کیفی بود. دانای کل بود. گل و بلبل بود. ما خاک بر سر بودیم. ما یاغی بودیم. ما جنگلی بودیم. چند ماه گذشت، به کشف و شهود رسید. گفت: " شستم خبردار شده چه مرگتان است. عیب از آبگوشت است. شاخ دارد. اسمش هم که می آید، یکی آن یکی را انگولک می کند."

 

 

عنوان:می خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم ( یازده روایت آبگوشتی)

نویسنده:فاطمه ستوده

ناشر:هیلا

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 96 ص.

موضوع:داستان های فارسی

قیمت: 60000 ریال

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>