: " دارن می جنگن چون طرز فکرشون متفاوته، نه؟ "
" ای، همچی."
" پس یعنی دو تا طرز فکر ضد هم وجود داره، درسته؟ "
" آره، اما ... مطمئناً میلیون ها مکتب فکری مختلف تو دنیا وجود داره. حتا احتمالاً خیلی بیش تر."
" پس یعنی هیچ کس با هیچ کس دوست نیس؟ "
گفتم: " لابد نیس. تقریباً هیچ کی با هیچ کی دوست نیس."
داستایوفسکی این موضوع را پیش بینی کرده بود، من آن را تجربه کردم.
( صفحه 27)
با دقت به تصویر چهره ام در شیشه ی پنجره نگاه کردم. شاید به خاطر تب بود که چشمانم این قدر خسته بود. بله ممکن است، پس از خیرش می گذریم. سایه ی ساعت پنج و نیم چهره ام را تاریک می کرد. خوب است از آن هم بگذریم. مساله این است که آن چه در شیشه می دیدم هیچ شباهتی به من نداشت. این چهره ممکن بود چهره ی یک مرد بیست و چهار ساله ی فرضی باشد که آن طرف خیابان با قطار از محل کار به خانه می رفت. چهره ی من، خود من، این ها برای دیگران چه معنایی داشت؟
یک آدم معمولی ِ دیگر. بنابراین خود ِ من از کنار خود یک نفر دیگر در خیابان رد می شود. ما چه حرفی داریم که به هم بگوییم؟ سلام! چه طوری! همین. هیچ کس دستش را هم بلند نمی کند. هیچ کس یک نگاه به پشت سرش نمی اندازد.
شاید اگر گل یاسمن به گوش هایم فرو می کردم یا کفش شنا دستم می کردم کسی بر می گشت و نگاهی دوباره می انداخت، اما آن هم به همین ختم می شد. سه قدم جلوتر همه چیز را فراموش می کردند. چشمان شان به هیچ چیز نگاه نمی کرد، چشمان من هم همین طور. حس کردم خالی و عاری از هر گونه احساس شده ام. آیا ممکن است روزی دوباره چیزی داشته باشم که به دیگران بدهم؟
( صفحه 57)
یک روز تکراری دیگر بود، از آن روزها که حتماً باید علامتی روی آن گذاشت تا با روزهای دیگر اشتباه نشود.
( صفحه 63)
خیلی عجیب است. مگر نه سالیان سال تنها زندگی کرده بودم و به خوبی از پس تنهایی برآمده بودم؟ چرا همه چیز مثل قبل نمی شد؟ بیست و چهار سال زمان کمی نیست که آنی فراموش شود. حس می کردم مشغول جست و جوی چیزی بوده ام و ناگهان فراموش کرده ام دنبال چه می گردم.
واقعاً چه بود؟ درباز کن؟ نامه یی قدیمی؟ رسیدن فلان چیز؟ چیزی که گوش هایم را با آن تمیز می کنم.
( صفحه 63)
شنبه ها او را می دید، بعد سه روز از یکشنبه تا سه شنبه با خاطرات او زندگی می کرد. پنج شنبه ها، جمعه ها و نصف روزهای شنبه مشغول برنامه ریزی برای آخر هفته می شد. فقط چهارشنبه بی کار می ماند. نه پیش می رفت و نه پس رفتنی. امان از این چهارشنبه ها ...
( صفحه 67)
گفت: اصلاً دلیلشو نمی فهمم."
" اشکالی نداره. بهترین کاری که آدم می تونه بکنه اینه که تو همین مرحله ی نفهمیدن بی خیالش بشه."
( صفحه 70)
" من خودم چهل و پنج سالمه و فقط یه چیزو فهمیدم. اون م این که اگه آدم به اندازه ی کافی تلاش کنه، از همه چیز می شه یه چیزی یاد گرفت. حتا از معمولی ترین و پیش پاافتاده ترین چیزا هم همیشه می شه یه چیزی یاد گرفت. "
( صفحه 71)
" بیس سالت که بود چی کار می کردی؟ "
" عاشق یه دختری شده بودم."
" آخرش دختره چی شد؟ "
" از هم دور شدیم."
" الان چی؟ دختری دور و برت هست؟ "
" نه."
" احساس تنهایی نمی کنی؟ "
" به اش عادت کردم. تمرین کرده م."
" تمرین؟ "
" من اصلاً از لحظه ی به دنیا اومدن یه جوری بودم. هرچی که می خواستم به دست می آوردم، اما یه چیز دیگه رو خراب می کردم. منظورمو می فهمی؟ "
" ای، همچی."
" هیچ کس حرف منو باور نمی کنه اما راس می گم. خودم تازه سه سال پیش فهمیدم. همون موقع بود که به این نتیجه رسیدم بهتره دیگه هیچ چی نخوام."
سری تکان داد و گفت: " حالا یعنی می خوای بقیه ی عمرت همین جوری بگذره؟ "
" احتمالاً. حداقلش اینه که کسیو اذیت نمی کنم."
گفت: " اگه واقعاً این طوری فکر می کنی باید بری تو جعبه ی کفش زندگی کنی."
فکر بدی نبود.
( صفحه 80)
هر روز چیزی توجه ما را به خود جلب می کند. هر چیزی ممکن است باشد، هر چیز بی ربطی. شکوفه ی رز، کلاهی گم شده، پلوور محبوب دوران کودکی، صفحه یی قدیمی از جین پیتنی ... یک مشت چیزهای بی اهمیت و بی هدف. چیزهایی که دو سه روزی در خودآگاه جولان می دهند و بعد سر جای اولشان بر می گردند و ناپدید می شوند. ما همیشه در ذهن مان چاه هایی می کنیم و پرنده هایی بالای این چاه ها پرواز می کنند.
( صفحه 82)
با خود گفت این بار باید درست و حسابی فکر کند.
فرار نکن، فکر کن! تو بیست و پنج سال داری، دیگر وقتش است کمی فکر کنی. بچه جان! تو به اندازه ی دو پسر بچه ی دوازده ساله سن داری، اما همین اندازه هم عرضه داری؟ حتا به اندازه یکی شان هم ارزش نداری. فکر کن، کجای کار اشتباه کردی؟ معطل نکن، فکر کن!
( صفحه 86)
چیزی کم بود، یک چیز مهم. چیزی که واقعیت کل واحد را ربوده و در فضا به حالت تعلیق رها کرده بود. اما چه بود این چیز؟
( صفحه 93)
" راستی ج، چند وقته به این فکر افتاده م که آدما، هر کی، کلی می گم، همه یه رو می پوسن. درست می گم؟ "
" کاملاً."
" راه های زیادی هم برای پوسیدن وجود داره... اما انگار گزینه هایی که برای هر آدم وجود داره محدوده. شاید حداکثر دو یا سه تا."
" آره فک کنم."
" اما می دونی چیه؟ اخیراً به این نتیجه رسیده م که برای من هیچ فرقی نداره. آخرش آدم می پوسه دیگه، غیر از اینه؟ "
" آدما تغییر می کنن، درست. اما هنوز نفهمیدم این تغییر یعنی چی... بعد یه دفعه متوجه شدم. هر قدمی هم که به جلو برداری، هر تغییری هم بکنی، در واقع یه مرحله از زوال و تباهیه. خیلی پرت و پلا می گم؟ "
" نه اون قدرا."
" به همین خاطر هیچ وقت کم ترین علاقه یی به آدمای پیش پا افتاده نداشته م که حتا خارج از این شهر هم با خوش حالی تمام به استقبال فراموشی می رن."
جگفت: " موضوع اینه که تو خودت داری به تغییر فکر می کنی، درسته؟ "
" خوب ... راستشو بخوای ... "
" باید یادت باشه که آدما موجودات به شدت بی خیالی هستن، خیلی بیش تر از چیزی که فکرشو بکنی."
" من کاملاً گیج شده م، نمی دونم چی کار باید کنم. "
" هیچ راهی برای تصمیم گرفتن وجود نداره. "
ج با لبخند خسته و درمانده گفت: " خودم یه جورایی فهمیده بودم."
( صفحه 106)
تنسی ویلیامز راست گفته است. گذشته و حال قطعی است و آینده احتمال.
با این وجود وقتی به تاریکی یی نگاه می کنیم که مسیر ما را تا این لحظه تیره و تار کرده است، فقط با احتمال دیگری مواجه می شویم. تنها چیزی که به وضوح درک می کنیم زمان حال است، که حتا آن هم همین الان می گذرد.
( صفحه 133)
عنوان:پین بال، 1973
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:کیوان سلطانی
ناشر:انتشارات بدیل
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 134 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی
قیمت: 95000 ریال