سوکورو در فهم این که چرا زندگی اش به این جا رسیده هم درمانده بود. گفتی، بر لبه ی پرتگاهی تلو تلو می خورد. درست است، خودش خوب می دانست یک اتفاق او را به این جا رسانده، اما در این مدت، چرا مرگ سایه ی شومش را بر سر او گسترده و نزدیک به نیمی از سال سوکورو را در کام خود فرو برده بود؟ در کام خود فرو برده بود - عیناً گویای موقعیت اوست.
سوکورو در دام مرگ افتاده بود، مثل یونس در شکم ماهی. روز از پس روز در بی معنایی می گذشت و سوکورو بلاتکلیف و سرگشته، روزگار یکنواخت و پوچی داشت. تو گویی، خوابگردی باشد، یا مرده ای که هنوز نفهمیده جان ندارد.
سوکورو با طلوع آفتاب بیدار می شد، دندان هایش را مسواک می زد، هر لباسی دم دستش بود، می پوشید، با قطار به کالج می رفت و سر کلاس جزوه می نوشت. مثل توفان زده ای که به تیر چراغ برق چنگ زده، به این برنامه ی روزانه آویزان بود. در صورت لزوم با این و آن صحبت می کرد. بعد از کالج به آپارتمانی که تنها ساکن آن بود، باز می گشت. روی زمین می نشست، به دیوار تکیه می داد و به مرگ و ناکامی های زندگی اش می اندیشید. در برابرش مغاکی درندشت و ظلمانی گسترده بود که به هسته ی مرکزی زمین می رسید. سوکورو فقط لایه های ضخیمی از پوچی را می دید که او را در بر گرفته اند. تنها شنیدنی، سکوتی ژرف بود که پرده ی گوشش را می فشرد.
( صفحه 8)
خوش قیافه بود، طوری که بعضی اوقات مردم همین را به او می گفتند، اما منظور آن ها این بود که سوکورو خصوصیت خاص دیگری برای اعریف کردن نداشت. گاهی اوقات در آینه به خودش نگاه می کرد، ملالی علاج ناپذیر در خود می دید... همه چیز در مورد او معمولی بود، محو بود و بدون رنگ.
( صفحه 18)
سارا گفت: " زندگی رو وقتی هدفمند می کنیم، همه چیز خیلی ساده می شه."
(صفحه 28)
سارا گفت: " درد ناشی از این اتفاق هنوز تو ذهن یا قلبت هست. شایدم توی هر دو. کاملاً مشخصه که هنوز وجود داره و از بین نرفته. اونم به این دلیل که تو این پونزده شونزده سال اخیر هیچ وقت سعی نکردی دلیل افتادن این منجلاب رو بفهمی. "
- نمی گم دلم نمی خواست حقیقت رو بدونم، می گم بعد از این همه سال بهتره فراموشش کنم. مدت زیادی از اون قضیه می گذره و توی گذشته ها گم شده.
لب های باریک سارا روی هم آمدند و سپس گفت: " به عقیده ی من خیلی چیز خطرناکیه. "
- خطرناک؟ چه طور؟
سارا مستقیم در چشمان سوکورو نگاه کرد و گفت: " تو می تونی خاطرات رو فراموش کنی، اما تاریخ رو، روزهایی رو که پشت سر گذاشتی رو، نمی تونی پاک کنی. اینو یادت باشه، تاریخ رو، گذشته رو نمی تونی حذف کنی یا تغییر بدی. مثل اینه که بخوای خودتو نابود کنی و از بین ببری. "
سوکورو در حالی که به نظر می رسید از خودش با صدای بلند می پرسد، گفت: " من هیچ وقت راجع به این موضوع با کسی صحبت نکردم و نمی خواستم بکنم."
سارا لبخند کم رنگی زد و گفت: " برعکس اون چیزی که فکر می کنی، شاید باید یه نفر راجع به اون حرف می زدی."
( صفحه 42)
آن تابستان پس از این که سوکورو به توکیو بازگشت، حس عجیبی داشت و فکر می کرد، از لحاظ جسمی تغییر اساسی کرده است. رنگ ها برایش عوض شده بودند، انگار فیلتری مقابل چشمش باشد.
وقتی به توکیو برگشت، درست لبه ی پرتگاه مرگ بود. در گوشه ای عزلت گزیده بود. تک و تنها روی لبه ی این پرتگاه تیره و تار ایستاده بود. وضعیتی بود مخاطره آمیز. روی لبه ی باریک تلو تلو می خورد. اگر در خواب غلت می خورد، امکان داشت به اعماق این خلاء پرتاب شود. واهمه ای نداشت. میلی در او بود تا داخل این سیاه چال سقوط کند.
دور و بر تا جایی که چشم کار می کرد، زمینی سخت پر از صخره و سنگ بود، بدون قطره ای آب، بدون شاخه ای علف، بی رنگ و بی نور. نه خورشید، نه ماه و نه ستاره ها، اثری از هیچ کدام نبود. حتا هیچ مسیری دیده نمی شد. در ساعتی خاص، شفق بود و سپس تاریکی ای بی انتها سراسر چشم انداز را می پوشاند. مرزی روی لبه های هوشیاری اش. اما فراوانی عجیب و غریبی در آن جا بود. در شفق پرندگانی با منقاری تیز و بُرنده، بدون خستگی بدنش را نوک می زدند و گوشت تنش را می کندند. اما همین که تاریکی، سایه ی سیاه خود را روی زمین پهن می کرد، پرندگان به جای دیگری پرواز می کردند و آن پهن دشت در سکوتی مطلق فرو می رفت. ذره های سکوت، داخل حفره های تنش را با چیزی دیگر، با ماده ای ناشناخته، پر می کردند. سوکورو نمی دانست این ماده چیست. نمی توانست آن را پس بزند. به تدریج وارد بدنش می شد مثل گروهی زنبور موهوم که تعداد زیادی تخم داخل بدنش می گذارند. سپس تاریکی کنار می رفت و فلق باز می گشت و پرندگان را با خود می آورد که دوباره به بدن بی جانش حمله ور شوند.
بدن بی جانِ او بود، اما در عین حال بدن او نبود. او سوکورو تازاکی بود و سوکورو تازاکی نبود. وقتی نمی توانست درد را تحمل کند، از بدنش فاصله می گرفت و به فاصله ی مشخصی که می رسید، دیگر درد را حس نمی کرد. می ایستاد و سوکورو تازاکی را در حال تحمل درد نظاره می کرد... سوکورو کالبدش را ترک می کرد و به تماشای درد می نشست. جوری که انگار آن درد متعلق به او نیست.
( صفحه 44)
وقتی که دوستش ناپدید شد، تازه متوجه شد که چه قدر هایدا برایش مهم بوده است.
این که چه قدر هایدا زندگی او را پر بار تر کرده بود و رنگارنگ. دلش برای مکالمات شان تنگ شده بود، برای خنده ی روشن و متفاوت هایدا. موسیقی ای که دوست داشت، کتاب هایی که گاهی اوقات بلند می خواند، نتیجه هایی که از اتفاقات می گرفت. حس طنز بی همتایش، جمله های قابل تاملش، غذایی که آماده می کرد، قهوه ای که دم می کرد. غیبت هایدا، جای خالی بزرگی در زندگی او به جا گذاشت.
هایدا چیزهای زیادی را وارد زندگی سوکورو کرده بود. اما او در عجب بود که خودش چه چیزی به زندگی هایدا داده بود؟ چه خاطراتی سوکورو برای او جا گذاشته بود؟
سوکورو به این فکر کرد که شاید تقدیر من این است که همیشه تنها باشم. انسان ها به زندگی اش می آمدند و همیشه او را ترک می کردند. آن ها می آمدند، به دنبال چیزی بودند، اما یا آن را پیدا نمی کردند و یا از چیزی که پیدا می کردند، راضی نبودند و او را ترک می کردند. یک روز بی خبر، بدون هیچ توضیح و کلمه ای ناپدید می شدند. انگار تبری بندهای میان شان را در سکوت تکه تکه کرده بود، بندهایی که داخل آن هنوز خون گرمی در جریان بود، به همراه نبضی بی صدا.
اشکالی در او وجود داشت، چیزی اساسی، چیزی که افراد را از او دور می کرد. سوکورو بلند گفت: " سوکوروی بی رنگ" . من اساساً چیزی برای ارائه به آدم ها ندارم. اگر به آن فکر کنی، حتا من چیزی برای ارائه به خودم هم ندارم.
( صفحه 115)
عنوان:سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سفر معنوی اش
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مونا حسینی
ناشر:نشر قطره
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 334 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی
قیمت: 180000 ریال