Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

خدمتکار

$
0
0

 

دخترک از اتومبیل پیاده شد، مستقیم به اتاق خودش رفت و خودش را روی تختخوابش پرتاب کرد.

" چی شده عزیزم؟ چی شده؟ "

او با گریه گفت: " من خودم رو رنگ کردم. خودم رو سیاه کردم."

پرسیدم: " منظورت چیه؟ یعنی با ماژیک سیاه کردی؟ "

دستش را بلند کردم اما هیچ لکه سیاهی روی دستش نبود.

" خانم تیلور گفت که خودتون رو هر جور که بیشتر خوشتون می آد نقاشی بکشین."

بعد تکه کاغذی مچاله شده را در دستش دیدم. آن را باز کردم و دیدم که دخترک ِ من، خودش را به رنگ سیاه نقاشی کرده بود.

" او گفت که اگه سیاه باشم یعنی کثیفم، یعنی بدم."

بعد سرش را در بالش فرو برد و گریه سوزناکی کرد.

خانم تیلور، پس از آن همه وقت که صرف آموزش می مابلی کرده بودم تا بداند مردم را چطور دوست داشته باشد و از روی رنگ پوستشان قضاوت نکند، همه چیز را خراب کرده بود. قلبم تیر کشید چون می دانستم که تمام مردم نخستین معلمشان را به خاطر می سپارند. شاید حتی چیزهایی را که یاد گرفته اند در یادشان نماند ولی چون بچه های بسیاری را بزرگ کرده بودم، می دانستم که خود معلم را به خاطر خواهند سپرد.

( صفحه 670)

 

" یه روزی روزگاری، دو تا دختر کوچوبو بودن، یکی سفید پوست بود و یکی سیاه پوست. دختر سیاهپوسته می گه که چرا این قدر پوستت روشنه؟ دختر سفیده می گه نمی دونم. خب پوست خودت چرا این قدر سیاهه؟ می دونی یعنی چی؟ "

می مابلی نگاه می کرد و گوش می داد.

" ولی هیچ کدوم از اون دخترهای کوچولو نمی دونستن برای همین دختر سفیده گفت که تو مو داری، منم مو دارم."

اشاره ای به سر دخترک کردم.

" دختر کوچولوی سفید گفت که من پا دارم و تو هم پا داری."

" دخترها گفتن پس ما مثل هم هستیم. فقط رنگمون یه کم فرق داره. بعدش هر دو دختر با هم دوست شدن. قصه مون تموم شد."

دخترک چشمش را به من دوخته بود. داستان پیش پا افتاده ای بود و حتی قبلاً به آن فکر نکرده بودم ولی می مابلی لبخند زد و گفت: " یه بار دیگه برام بگو."

من هم دوباره آن را تعریف کردم. دفعه چهارم که قصه را می گفتم، او دیگر به خواب رفته بود.

( صفحه 326)

 

نخستین بار کسی که مرا زشت خواند، سیزده ساله بودم. او دوست ثروتمند برادرم بود. کنستانتین در آشپزخانه از من پرسید: " دختر چرا گریه می کنی؟ "

در حالی که اشک از چشمانم جاری بود حرف های آن پسر را به او گفتم.

" خب هستی؟ "

پلکی زدم و گریه را متوقف کردم.

" چی هستم؟ "

" ببین یوجینا، آدم زشت عاشق خودشه. آدم زشت همه رو آزار میده و بی تربیته. حالا بگو ببینم تو این طوری هستی؟ "

آرام گفتم: " نمی دونم ... فکر نمی کنم."

" ببین، تا موقعی که بمیری و بزارنت زیر خاک، هر روز باید راجع به این موضوع خوب فکر کنی و خودت تصمیم بگیری ... باید تصمیم بگیری که آیا می خوای هر چی رو که احمق ها راجع به تو می گن باور کنی یا نه؟ "

 

***

 

عنوان:خدمتکار

نویسنده:کاترین استاکت

مترجم:هدیه تقوی

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1389

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 736 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی-- قرن 21 م.

قیمت: 150000 ریال

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>