چندین بار لعنت بر من! دنیایی از ریشخند در این اتفاق برایم وجود داشت! فقط تصور کنید! درست در چنین لحظه ای، ذهنم جای دیگر مشغول بود، به فکر کردن درباره ی عاقبت بشر، سازماندهی مجدد سیستم اجتماعی، انقلاب های سیاسی و خواندن تمام کتاب های بسیار هوشمندانه ای که ژرفای بی پایان آنها برای خود نویسندگانشان هم قطعاً درک ناشدنی و عمیق بود. درست در چنین لحظاتی به این چیزها فکر می کردم. در واقع با تمام قوا سعی می کردم که یک " نیروی فعال و قوی " باشم. حتی به نظر می رسید که تا حدودی در رسیدن به مقصودم موفق شده ام. به هر حال در این زمان، در تفکراتم درباره ی خودم، به نظرم تا جایی پیش رفته بودم که به این باور برسم که حقی انحصاری برای موجود بودن داشتم، که عظمت لازم برای زندگی کردن را داشتم، و همین طور شایستگی کامل برای ایفای نقشی تاریخی و عظیم در چنین موقعیتی. و حالا زنی رنجور، خمیده و ترسان مرا گرم می کرد که هیچ جا و مکان و ارزشی در دنیا نداشت، کسی که تا زمانی که به من کمک نکرد، به فکر کمک کردن به او نمی افتادم، کسی که نمی دانستم چگونه کمکش کنم حتی اگر فکرش به ذهنم خطور می کرد.
( صفحه 202 )
" معنی این کارها چیست؟ چرا دیگران باید برایت نامه بنویسند، در حالی که آن نامه ای که برایت نوشته ام را هنوز نفرستادی؟ "
" به کجا بفرستم؟ "
" به همین آقای بولس دیگر. "
" آخر چنین شخصی وجود ندارد. "
کلاً متوجه موضوع نمی شدم.
با لحنی متاثر گفت: " چه شده مگر؟ به تو گفتم که چنین شخصی وجود ندارد." و دستهایش را دراز کرد، گویی که خودش هم درک نمی کرد چرا چنین شخصی وجود خارجی ندارد.
" اما می خواستم که وجود داشته باشد ... مگر من مثل دیگران انسان نیستم؟ بله، بله، می دانم، می دانم، البته ... اما تا جایی که می دانم، با نوشتن نامه به این آقا، آزاری به کسی نمی رسد. "
" ببخشید، دقیقاً کدام آقا؟ "
" به بولس دیگر. "
" اما او که وجود خارجی ندارد! "
" افسوس! افسوس! اما اگر وجود نداشته باشد ... او وجود ندارد اما ... ممکن هم هست ... وجود داشته باشه! من برایش نامه می نویسم، گویی که وجود دارد و تِرِسا خود من هستم و او جواب نامه ام را می دهد و من دوباره براش نامه می نویسم ... "
بالاخره متوجه موضوع شدم. حس بدی به من دست داد و خجالت کشیدم. در نزدیکی من، چیزی کمتر از سه متر، زنی زندگی می کرد که هیچ کس را در دنیا نداشت که با او با مهر و محبت رفتار کند و این موجود برای خودش یک دوست خیالی خلق کرده بود!
" نگاه کن! تو از طرف من نامه ای برای بولس نوشتی و من نامه را دادم کسی برایم بخواند و وقتی نامه برایم خوانده می شد، گوش می دادم و فرض می کردم بولس آن جاست و ازت خواهش کردم که نامه ای از طرف بولس برای تِرِسا که خود من باشم، بنویسی. وقتی چنین نامه ای برای من نوشته و خوانده شود، حس می کنم که بولس حضور دارد و بالتبع این طوری زندگی برایم آسان تر می شود."
وقتی این کلمات را شنیدم به خودم گفتم: " لعنت به تو آدم خرفت! "
از آن به بعد به طور مرتب هفته ای دوبار، نامه ای به بولس و از بولس برای ترسا می نوشتم. البته خودم جوابها را می نوشتم ... او هم مسلماً به آنها گوش می داد و با آن صدای بم و گرفته اش گریه ای غران سر می داد و در عوض این که نامه هایی حقیقی از دوستی خیالی می نوشتم که او را به گریه می انداخت، او هم برایم درز جیبها، جورابها و لباس هایم را می دوخت.
( صفحه 211)
هر چه انسان طعم تلخی های زندگی را بیشتر بچشد، تمایلش به شیرینی های زندگی بیشتر می شود.
( صفحه 211)
***
عنوان:یک شب پاییزی ( داستان های کوتاه از نویسندگان بزرگ روس)
مترجم:ساناز جهان بیگلری
ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1392
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 296 ص.
موضوع:داستان های کوتاه روسی-- مجموعه ها
قیمت: 150000 ریال
مندرجات:
شنل:گوگول
پزشک شهرستان:تورگنیف
درخت کریسمس و عروسی:داستایفسکی
خدا حقیقت را می داند اما صبر می کند:تولستوی
ماجرای یک رعیت که دو کارمند دولتی را اطعام کرد:سالتیکوف
سایه ها، یک رویا:کورولنکو
علامت هشدار:گارشین
قایم موشک:سولوگوب
مخلوع:پوتاپنکو
خدمتکار:سمیونوف
یک شب پاییزی:گورکی
معشوقه اش:گورکی
لازاروس:آندریف
انقلابی:آرتزیباشف
بیحرمتی:کوپرین
بانو با سگ ملوس:چخوف