خدای من، بعضی موقع ها فکر می کنم که قبلا چه طوری بودم - رویاهایی که داشتم، پیانو می زدم، روزی هفت ساعت تمرین می کردم، فکر می کردم که یک روزی یک پیانیست بزرگ می شوم. از خاله نل درس آواز می گرفتم چون حس می کردم که یک روزی صاحب کارنامه درخشانی در اپرا می شوم ... الان می توانی فکرش را بکنی؟ من! توی گِرَند اپرا! حالا می خواهم از تو بپرسم. دوست دارم بدانم.
خدای من! وقتی می روم بالای شهر و توی خیابان راه می روم و همه ی این دختربچه ها و پسربچه های مسخره را می بینم که توی دراگ استور قدم می زنند- فکر می کنی هیچ کدام آن ها هم مثل ما آرزوهایی دارند؟ فکر می کنی هیچ کدام این دختربچه های مسخره در مورد یک کارنامه عالی توی اپرا فکر می کنند؟
( صفحه 54)
یادت می آید یکشنبه ها چه طور عادت داشت حاضر شود؟ و ما فکر می کردیم که او چه قدر بزرگ است؟ و چه طور به من اجازه می داد که پولش را بیرون بیاورم و بشمارم؟ و همه ی ما فکر می کردیم که او چه قدر پول دار است؟ و آن مغازه کوچک توی میدان چه قدر به نظرمان شگفت انگیز می رسید؟ ... الان می توانی فکرش را کنی؟ چرا فکر می کردیم بابا بزرگ ترین مرد شهر است...
( صفحه 56)
همه این چیزها چند روز پیش، وقتی داشتم به آن عکس نگاه می کردم، به یادم آمد، و فکر کردم، خدای من، ما دو تا بچه در کنار هم بودیم، و من فقط دو سال از گراور بزرگ تر بودم، و حالا چهل و شش سالم است ... می توانی باورش کنی؟ می توانی مجسمش کنی - آن طوری که بزرگ شدیم و تغییر کردیم و رفتیم؟ ... و خدای من، گراور، خیلی بالغ به نظر من می رسید. او بچه آرامی بود- حدس می زنم به همین خاطر هم بزرگ تر از ما به نظر می رسید.
نمی دانم اگر گراور الان بود و می توانست آن عکس را ببیند چه می گفت. همه امیدها و رویاها و آرزوهای بزرگ من به باد رفته اند، و همه این چیزها مال خیلی وقت پیش است. انگار توی یک دنیای دیگر اتفاق افتاده است. بعد بر می گردد، انگار همین دیروز اتفاق افتاده ... بعضی موقع ها شب ها بیدار می مانم و به همه آدم هایی فکر می کنم که آمده اند و رفته اند، و این که چه طور همه چیز با چیزی که فکرش را می کردیم فرق دارد. آن وقت روز بعدش می روم توی خیابان و صورت آدم هایی که از کنارشان می گذرم را نگاه می کنم ... آن ها برای تو عجیب به نظر نمی رسند؟ تو چیز مسخره ای توی چشم های آدم ها نمی بینی، انگار همه آن ها به خاطر یک چیزی گیج باشند؟ انگار توی این فکر باشند که چه چیزی را از دست داده اند؟ ... حالا من دیوانه ام، یا تو می دانی که منظورم چیست؟ تو دانشکده رفتی، جین، و من ازت می خواهم که اگر جوابش را می دانی به من هم بگویی. حالا آن ها، این طوری به نظرت می رسند؟ وقتی بچه بودم هیچ وقت متوجه همچون نگاهی توی چشم آدم ها نشده بودم- تو متوجه شدی؟
خدای من، کاشکی جواب این چیزها را می دانستم. دوست دارم بدانم چه چیزی اشتباه است- از آن موقع تا حالا چه چیزی تغییر کرده- و آیا ما هم آن نگاه عجیب را توی چشم های مان داریم یا نه.
(صفحه 64)
***
عنوان:فرشته ای روی ایوان ( مجموعه داستان های کوتاه)
نویسنده:تامس ولف
مترجم:محمدرضا شکاری
ناشر:انتشارات کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1393
شماره صفحه: 112 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م.
قیمت: 40000 ریال
عناوین داستان ها:پسرک گمشده/ مادر/ خواهر/ برادر/ فرشته ای روی ایوان