من را که دید آمد کنارم نشست. به آسمان نگاه کرد و گفت: " چهل سال است توی این خیابان زندگی می کنم و هیچ وقت ندیده ام یک دختر بچه بیاید روی این پله ها بنشیند."
گفتم: " تازه آمده ایم."
گفت: " خوب است." و باز هم به آسمان نگاه کرد. نگاهش هنوز به آسمان بود که بابی آمد دنبالم. با خانم سیسیلی سلام و احوالپرسی کرد. خوشحال شدم بابی آمد و حالا می نشیند و با او حرف می زند و من، هم گوش می کنم هم به هر چی خواستم فکر می کنم.
نمی دانم چقدر گذشت که شنیدم بابی گفت: " ساینا خوشگله بدو برو یک کاغذ بیار. خودکار هم بیار."
رفتم زودی با کاغذ و قلم برگشتم. خانم سیسیلی آن ها را از من گرفت و یک دایره وسط کاغذ کشید و از بابی پرسید: " بگو چی از زندگی می خواهی؟ اولین خواسته ات از زندگی چیه؟ "
بابی فوری گفت: " یک کار نان و آبدار."
خانم سیسیلی وسط دایره نوشت: " شغل."
پرسید: " خواسته ی بعدی ات از زندگی چیه؟"
بابی گفت: " یک خانه ی بزرگ. ماشین. خوشبختی. سلامتی. یک پسر هم می خواهم که برای این ساینا خوشگله برادری کند. همین چیزهایی که همه می خواهند."
خانم سیسیلی خواسته های بابی را دور دایره نوشت و داد دستش و گفت: " این نقشه ی گنج توست. گاهی به نقشه ی گنج ات نگاه کن و دعا کن که به خواسته هایت برسی. بعد دعایت را فوت کن به طرف آسمان."
بابی نقشه ی گنجش را گرفت و تشکر کرد. خانم سیسیلی بلند شد و کلاهش را صاف کرد و گفت: " گیر نده و فقط گاهی به نقشه ی گنج ات رجوع کن، دعا کن و فوت کن به طرف آسمان." گاهی. گاهی!
( صفحه 38)
***
عنوان:ولادیمیر می گوید:
نویسنده:فریبا کلهر
ناشر:نشر فریبا و نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 136 ص.
موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14
قیمت: 65000 ریال