دلم می خواست آن قدر حرف بزند تا یک جایی بخورد توی ملاجم، تکانی به خودم بدهم؛ یا چنان بخواباند بیخ گوشم که برق از چشم هام بپرد، از خواب بپرم، از این کابوس کنده شوم، به خودم بیایم و برگردم به همان وضعیت قبلی که هر وقت دلم خواست گریه کنم، بخندم، قدم بزنم، بنویسم ...
...
" مهم نیست کارگر موزاییک سازی باشی یا مدیر یک هتل بزرگ. مهم این است که خودت باشی. ببین چی تو را به اینجا رسانده که از خودت دور شده ای؟ دنبال خودت بگرد، عباس! پیداش می کنی."
...
صدای رادیو را زیاد کردم و بخاری را بستم. سرم درد می کرد و هیچ حال خودم را نمی فهمیدم. سعی کردم از مسیر خلوت برانم. رادیو داشت آهنگی از آروُ پِرت پخش می کرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگ های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره های زیبا از برابرم گذشتند که من آن ها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد.
...
سرما در استخوان هام خانه کرده بود و بیرون نمی رفت. سرمای کهنه سال های تنهایی در انتظار هیچ، نم کشیده بود. اهمیتی نداشت که دلم بلرزد، شعله ور شوم، و دیگر یخ نکنم. اهمیتی هم نداشت که به هر کس نگاه کنم توی دلم بگویم همین است، اما زود دریابم که او هم به جمعیت خیابان پیوسته است.
...
آدم هایی که در خواب می آیند و حرف می زنند و هستند کجا می روند؟ بقیه زندگی شان کجاست؟ آیا آنها زنده اند و ما رویای آنها هستیم؟ یا ما زنده ایم و در رویای آنها گاهی حضور داریم؟ چقدر بی مرز و راحت اند، دیوار ندارند، زمان ندارند، تابلو ندارند، مرز ندارند، و ما از هر جای زمان شان می گذریم به جای دیگر. آیا جهان آنها تکامل یافته جهان ماست؟ آیا ما هم وقتی به آنها پیوستیم هر جا که بخواهیم با یک اراده می رویم؟ در هر زمانی؟ به هر خانه و شهری؟ کنار هر آدمی؟
...
کجای زمین بودم کجای مرغزار گریان؟ که دلم یک جای با شکوه می خواست.
***
عنوان: تماماً مخصوص
نویسنده: عباس معروفی
ناشر: گردون ( برلین)
سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ پنجم 1392 ( 2013)
شماره صفحه: 362 ص.
موضوع: داستان های فارسی - قرن 14