شاید روزی باد هر چه سهم من و تو از این جهان است را با خود بیاورد. آن روز دیگر نه شب شاهد من و تو است نه خورشید. از آن روز، باران پیوسته همراه من و تو خواهد بود، در ایستگاههای اتوبوس، در بیمارستانها، در فرودگاهها، در ایستگاههای قطار. در آن روز هم باز به یاد تو هستم که در پاریس با هم بودیم. رادیوی کهنهی مسافرخانه یک آهنگ تانگوی قدیمی را با خش خش پخش میکرد. ایستگاه بعد مترو بهشت بود. من در ایستگاه بعدی مترو پیاده شدم. تو در انتظارم بودی. همهی اینها حقیقت بود. تو را در باران پاریس گم کرده بودم. باران به پایان نبود اما تو خیس از باران پاریس به مسافرخانه آمدی. ما فقط فرصت داشتیم که بگوییم این مهتاب، این باران، این مسافرخانه، این مهتاب، این آهنگ قدیمی تانگو ابدی نیست.
( صفحه 198)
یک روز در زمستان، جوانی به دیدارم آمدهبود که من شعرهایش را بخوانم و راه شاعر شدن را به او بگویم. حوصلهی بحث و نصیحت نداشتم. شعرهای جوان را گرفتم با شعرهای خودم آتش زدم. آتش که تمام شد، گفتم: همهی این خاکسترها برای تو، فقط نگذار خاکسترها سرد شود. خاکسترهای گرم را در دستش گرفت. دستش سوخت. گفتم: برو، تو شاعر شدی. دیگر ندیدمش. یک روز عکسش را دیدم، دستگیر شدهبود. میخواسته است یک بانک را بزند. گفتم: اگر شعر میگفت، دستگیر نمیشد. شاید تنها حسن شاعر آن باشد که شاعر بانک نمیزند.
( صفحه 194)
×××
عنوان: آپارتمان، دریا
نویسنده: احمدرضا احمدی
ناشر: نشر نیکا
سال نشر: چاپ اول 1392
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 208 ص.
موضوع: داستانهای فارسی -- قرن 14
قیمت: 140000 ریال