حکایت دریاست زندگی
آرام باش عزیز من آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم، چشمهایمان را میبندیم، همه جا
تاریکی است،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون میآوریم
و تلالو آفتاب را میبینیم
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع میشود.
...
نگاه کن
نگاه کن چه پیر میشوند
رویاهایی که تو را نیافته جهان را ترک میکنند.
...
تو چه دوری
تو چه دوری از من خزر
و چه نزدیکی با من
که دلم را خیس میکنی
میخواهم خم شوم و تو را ببویم
میخواهم
پچپچههایت را
زیر گوش سپیدهدمان بشنوم
میخواهم نبضت را بشمرم
وقتی که ماه
پنجههای گلآلودش را
در آب خنک میگذارد و قلبت میتپد
میخواهم
دیگرباره صدای تو را بشنوم
و هایهوی ستارگانت را
که شبی درهاشان باز ماندهبود.
آه،
قطره شفاف قاب شده در دوردست زمین، به یاد آر!
سنگهای توام میشناسند
بوتههای گلآلودت
که به لالههای گوش بر کههای دوگانهات رسته بود
تابستانهای توام میشناسند
از روزگاری که برزگران
به سایهسار خنک خفته بودند
و پرندگانت با من
تمامی راه را میآمدند و نگاهم میکردند.
به یاد آر!
هنگامی که از هراس رهگذران
جای پای پرندگانت را بر ساحل میشویی
هنگامی که کودکان تو
در آبچاله دستشان قلبم را میبرند
غرق شدگانت را
به یاد آر!
ببین
چگونه سرانگشتهای سرد دو اقیانوس گمشده را میکشم
و به سوی تو میآورم.
تو چه دوری از من دریا
و چه نزدیکی با من
که چنین دست میسایی، و نمکسودم میکنی
تا در پیکرهای از بلور
در ظلمات غربت خود بدرخشم
و جاودانه بمانم.
تو چه نزدیکی با من
ببین
چگونه
از قلبم سر میروی
و از چشمم فرو میریزی.
...
عنوان: حکایت دریاست زندگی
شاعر: محمد شمس لنگرودی
ناشر: نشر نیماژ
سال نشر: چاپ اول 1392
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 226 ص.
موضوع: شعر فارسی -- قرن 14
قیمت: 119000 ریال