Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

همه چی درس میشه

$
0
0

 

آهو با سینی نقره و استکان‌های ناصرالدین‌شاهی که با چای اعلا و دم‌کشیده‌ی خارجی پرشده بودند، وارد شد. حس مدلی را داشت که در فضایی تاریک راه می‌رود و نور گردی قدم‌هاش را همراهی می‌کند. تمام تلاشش را می‌کرد تا در این نمایش بی‌نقص به‌نظر برسد. مادرش قبلا نسخه‌ها را پیچیده بود؛ باید از بزرگ‌ترین فرد مجلس شروع می‌کرد و بعد بی‌توجه به سن از راست به چپ سینی را می‌چرخاند. آهو سلامی آرام گفت و یک‌راست رفت سراغ پدر‌جان. پدر‌جان با دست لرزان، اول نعلبکی و بعد استکان را برداشت و به چشم‌های سیاه و خوش‌فرم آهو نگاه کرد و فکر کرد می‌تواند همین‌جا کار را یک‌سره کند و با خواندن یک بیت شعر در ستایش زیبایی آهو، دل حمید را به دست آورد. اما هر چه فکر کرد هیچ شعری به ذهنش نرسید. توی همین فکر بود که آهو به حمید چای تعارف کرد. پدربزرگ حس کرد لبخندی کوچک کنار لب حمید نقش بسته است. به خودش نهیب زد:‌ " وقت تنگه برای تلافی کردن، یا الان و یا هیچ‌وقت دیگه. باید کاری کنی حمید به داشتن همچین پدربزرگ نکته‌سنجی افتخار کنه."

آهو داشت حلقه‌ی مهمان‌ها را تمام می‌کرد که پدرجان رسما از یافتن شعر مناسب ناامید شد، اما در عوض جرقه‌ای ذهنش را روشن کرد. تمام چیزهای محبوب حمید را از کودکی‌اش تا حالا به یاد داشت، مرور کرد تا این‌که یاد مجله‌ی ماشین، جبپ و از همه مهم‌تر آهوی زرد افتاد. گل از گلش شکفت. " آهو و آهو! چی از این بهتر؟ حمید عاشق آهوشه، حالا که قراره این آهوی خرامان هم نصیبش بشه، رکاب اون آهو رو زیر پای این آهو می‌ندازه و سه‌تایی با هم هرجا که دل‌شون بخواد می‌رن. آهو و آهو و حمید."

هنوز مطمئن نبود این‌ها جملات مناسبی باشند، اما وقتی به خودش آمد که همین جملات را ادا کرده‌بود و یک عده آدم چای به‌دست با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش می‌کردند. توی دست هر‌کدام یک ناصرالدین‌شاه بود با سبیل‌های تاب داده  ...


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>