" میدانید خانم، اینجا جای همیشگی ماست."
" جای شما؟"
" بله خانم ... با یکی از دوستانم ... البته نه با دوستان قدیمی، چون دیگر هیچ کدامشان نیستند. یعنی خبری ازشان ندارم ... ما توی پارک، روی همین نیمکت با هم آشنا شدهایم."
فرنگیس کیفش را برداشت و بلند شد: " پس باید ببخشید ..."
پیرمرد با کمک عصایش نیمخیز شد: " نه، نه ... بمانید."
فرنگیس که چند قدم از نیمکت دور شده بود، ایستاد. پیرمرد لبخندی زد که چین و چروک صورتش را برجسته کرد: " از حرفم نرنجید ... خواهش میکنم، بنشینید."
فرنگیس برای یک لحظه به چهرهی پیرمرد که هنوز لبخند بر لب داشت، خیره شد. به نظرش آشنا میآمد. از آن چهرهها بود که انگار بارها و بارها آن را دیدهبود. دوباره برگشت و سرجایش نشست. پیرمرد گفت: " اگر یک روز بیایم و ببینم این نیمکت نیست، راستش نمیدانم دیگر کجا بروم."
فرنگیس به نوک عصای پیرمرد نگاه میکرد، پیرمرد سعی داشت با آن چند برگ خشک را جابهجا کند. فرنگیس گفت: " بله، توی دنیا هر کسی به چیزی دل میبندد."
( یک عکس فوری)
عنوان کتاب: عطر نسکافه (مجموعه داستان)
نویسنده: منصوره شریفزاده
ناشر: قطره
چاپ اول: 1390
شمارگان: 1100 نسخه
موضوع: داستانهای کوتاه فارسی- قرن 14
قیمت: 25000 ریال
صفحه: 115 ص.