او مرا میبوسید، من هم به نوبهی خودم با او حرف زدم، جوری با او حرف زدم که هرگز با هیچکس دیگری در اردوگاه حرف نزده بودم.
به او چه گفتم؟ از او تشکر میکردم که مرا خنداند، آن چه سالها میشد برایم پیش نیامده بود، بهخصوص این که مرا به گریه انداخته بود، و این که این گریهها، اشکهایی از شادی بودند، نه ناراحتی. مرا با استقبالش بعد از رفتن سربازها، منقلب کرده بود. نه تنها فکر نمیکردم که برایم جشن بگیرد، بلکه فکر میکردم که مرا اصلا نخواهد دید. طبق معمول نامرئی بودم، کسی به من توجهی نمیکرد. برای نازیها، من متعلق به یک نژاد پستتر بودم، فقط برای مردن خوب بودم، یا برای جان کندن قبل از مردن. نژادی پایینتر از نژاد هر حیوانی، چون سربازان حیوانات را دوست داشتند. وقتی که او شادیاش را به من نشان داد، دوباره یک انسان شده بودم. او به من نگاه کردهبود، با همان علاقه و بیصبری که به نگهبانان، به من انسانیتم را برگردانده بود. در چشمانش، من همانقدر انسان بودم که نازیها، این همان دلیلی بود که برایش گریه کردم ... فراموش کردهبودم یک انسانام، انتظار نداشتم به حساب آورده شوم، او به من عزت نفسم را برگرداندهبود.
عنوان: دو مرد از بروکسل
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: ساناز سهرابی
ناشر: افراز
سال نشر: چاپ اول 1392
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 208 ص.
قیمت: 98000 ریال
موضوع: داستانهای فرانسه- قرن 20 م.
مندرجات: از خاطرات امانوئل لویناس/ زندگی سه نفره/ قلبی زیر خاکستر/ دو مرد از بروکسل/ شبح بچه