پیرمرد با کنجکاوی پرسید: " چرا ریش گذاشتهای؟"
- " از قیافهی قبلیام بدم میآید."
- " حتما دیگر هم دلت نمیخواهد قصه بنویسی؟"
لحظهای مکث کرد و بعد گفت: " شاید."
- " اما آن شکلی قشنگتر بودی."
- " آقای خضرایی، دیگر دنبال قشنگی نیستم."
- " حیف است آدم دنبال قشنگی نباشد. قشنگی مال این است که آدم دنبالش باشد. باید بروی سراغ سرچشمهی قدرتت."
سرچشمهی قدرت؟ دیگر چی؟
- " سر به سرم نگذارید. سرچشمهی قدرت ندارم. یک آدم معمولیام، مثل آدمهای دیگر. میخواهم همینطور بمانم. این طوری راضیام."
- " خب، درست به خاطر این که مثل آدمهای دیگری، سرچشمهی قدرتی داری. راستش را میخواهی بدانی؟" ... " میخواهم رازی را بهات بگویم. تو نویسنده به دنیا آمدهای."
پوریا زد زیر خنده: " اما نویسنده از دنیا نمیروم."
اما پیرمرد جدی بود: " این دیگر به خودت بستگی دارد.... "
×××
در زندگی سر انجام لحظه ای میرسد که حق انتخاب از آدم گرفته می شود . همان طور که در آغاز زندگی هیچ کس حق انتخاب ندارد . کودک حق ندارد پدر و مادرش را انتخاب کند یا جنسش را یا ملیتش را یا طبقه اش را ... اما در دوره ی کوتاهی از زندگی به او حق انتخاب داده می شود . در اوج شکوفایی جوانی . بین پانزده تا سی سالگی . یعنی درست زمانی که آدم اصلا شعور انتخاب ندارد . و بعد دوباره حق انتخاب را از او میگیرند . هر جا می توانستی انتخابی بکنی کرده ای .
×××
وقتی شروع میکنی به صبر کردن تا مدتی همه چیزآرام است . بعد اضطراب می آید . احساس میکنی چیزی زیر پوستت میخزد و آزارت می دهد . قلبت تند و تند میتپد ، احساس نفس تنگی میکنی ، اما این فقط آغاز ماجراست . نباید تسلیم شوی ... وقتی فهمیدی که دیگر کاری از دستت بر نمی آید کم کم آرامش دل پذیری در دلت می نشیند . ناتوانی ات را می پذیری و سعی میکنی در ناتوانی ، توانایی های کوچکت را پیدا کنی . احساس میکنی از زمین بلند شده ای و دیگر وزن خودت را حس نمیکنی . چشمهایت را میبندی و خودت را در حال پرواز میبینی
عنوان: شاهدخت سرزمین ابدیت
نویسنده: آرش حجازی
ناشر: کاروان
سال نشر: چاپ اول، 1383- چاپ دهم 1388
شماره صفحه: 288 ص.
شمارگان چاپ دهم: 1000 نسخه
قیمت: 40000 ریال
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14