کمی بعد، همه چیز بازگشت، سرگیجه ها و حفره. اتل روی تخت دراز می کشید، بدون اینکه لباسش را دربیاورد، بدون اینکه شام بخورد. با چشمان باز به گوشه ی پنجره ای که نوری از آن می گذشت خیره می شد. احساس غم نمی کرد، ولی با این حال اشک از چشمانش سرازیر می شد و متکایش را مرطوب می کرد. در حالی که فکر می کرد این سوراخ، فردا، با بیداریش پرخواهد شد، خوابش می برد. ولی پس از بیدار شدن مشاهده می کرد که رد زخم همچنان در دلش باقی است.
عجیب این بود که می توانست با وجود این حفره، هم چنان زندگی کند. می توانست برود، بیاید، از بازار خرید کند، در جلسات پیانو شرکت کند. می توانست حرف بزند و حرف بزند، کمی بیشتر غذا بخورد و گاهی نیز پنهانی مشروب بنوشد. حتی ممکن بود روزنامه ها را مطالعه کند و به مسائل سیاسی توجه نشان بدهد و سخنرانی رییس دولت آلمان را برای اعلام جشن در بوکربرگ، از رادیو گوش بدهد: صدایی خشن، مسخره و خطرناک که می گفت: " آزادی از آلمان بهشت ساخته است!"
اما تمامی این ها نمی توانست حفره را پرکند، رد زخم را از بین ببرد و جای خالی عصاره ی وجودش را که در طی این سال ها از بین رفته بود، پر کند؛ عصاره ای که گریخته و در هوا گم شده بود.
می بایست کودکی را ترک می کرد و وارد بزرگسالی می شد. همه ی این ها، برای چی؟ برای اینکه دیگر مجبور به تظاهر نباشد. برای اینکه کسی باشد. برای اینکه محکم باشد و فراموش کند. بالاخره خود را آرام کرد. اشک هایش تمام شد و چشمانش خشکید.
عنوان: آوای گرسنگی
نویسنده: ژان ماری گوستاو لوکلزیو
مترجم: مهتاب صبوری
ناشر: افراز
سال نشر: چاپ اول، 1388
شمارگان: 1100 نسخه
صفحه: 200 ص.
موضوع: داستانهای فرانسه-- قرن 20 م.
قیمت: 42000 ریال