سلام کردم، خواستم بروم تو بخش که دستم را گرفت. گفت کارم دارد. عجله داشتم. میخواستم هر چه زودتر خودم را برسانم به ابوطالب. گفتم باید بروم. نمیتوانم صبر کنم، باشد برای بعد. شب قبلش خوابهای شومی دیده بودم. خواب دیده بودم سرپرستار بخش استخوانهای ابوطالب را ریخته توی یک کیسه و گذاشته کنار تا وقتی من آمدم بدهد بیاورم خانه. توی خواب کیسه را گذاشته بودم روی دوشم و راه افتاده بودم طرف خانه. توی راه صدای بههم خوردن استخوانهایش را شنیده بودم. وقتی کیسه را برده بودم توی اتاقم، پدرم را دیده بودم که نشسته روی تختم و منتظرم است. تو خواب، پدرم میگفت: " استخوانهایش را بیار بکار تو باغچه بالای قبر من، کاجم داره زرد میشه ..."
خانم شاکری گفت باید فکرش را میکردم. اتفاق پیشبینی نشدهای نبوده، همه فکرش را میکردند. پرسیدم: " مرد؟"
" خیلی وقت بود مرده بود. راحت شد. دارن میبرنش. نمیخواستم اینجا باشی."
ابوطالب را گذاشته بودند روی یک تخت چرخدار، ملافه کشیدهبودند رویش، داشتند میبردنش. دیگر نمیلرزید. انگار چیزی نبود جز یک جفت چشم بسته.
عنوان:او را که دیدم زیبا شدم
نویسنده: شیوا ارسطویی
ناشر: قطره
سال نشر: چاپ اول: 1383/ چاپ دوم: 1386
صفحه: 72 ص.
شمارگان: 2200 نسخه
قیمت: 10000 ریال
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14