من و امیر توی تاکسی. توی راهی که انتهایی نداشت و با این همه از هم دور و دورتر میشدیم. یک دستم توی دست امیر بود و دست دیگرم تا افق میرسید و عزیز با حسرت به حلوایی که از توی ماهیتابه به قعر دهان هیولا افتاده بود، نگاه میکرد.
ایرج با چشمان سبز بیحالش توی صورتم زل زده بود و گفته بود: " تقاص منو پس میدی." گوشهایم را گرفته بود. تقاصی نداشتم به کسی پس بدهم.
دایی رضا میگفت:" همهی آدمها یه جورایی تو زندونن. فقط خودشون نمیدونن." دایی رضا، پیر و شکسته گفته بود:" گفتن میخوایم از زندون آزادت کنیم. اما فقط سلولام رو عوض کردن."
امیر روی زمین را نگاه کرد و گفت: " هر چیزی باید توی اوج تموم بشه."
...
دوران نقاهت را پشت سر میگذاشتم. مثل روح سرگردانی توی خانه پرسه می زدم. لبریز از گفتن بودم و با این حال احساس میکردم هیچ کاری به من مربوط نیست و باید تا ابد ساکت و صامت گوشهای بنشینم. امیر شهامتم را مثل خوره از درون جویده بود. هیچوقت نتوانسته بودم کلامی از زندهگی خصوصیاش بپرسم. حتا نتوانسته بودم از اصلی که به آن معتقد بود بپرسم: " هر چیزی باید تو اوج تموم بشه."
صبا گفته بود: " حقته که ازش بپرسی بالاخره میخواد چی کار کنه."
صدای عزیز توی گوشم طنین انداخته بود: " توی کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن."
جملهی بیمرزی که توی ابتدا و انتهایش سرگردان بودم. امیر مثل عبارتی نارس همه جا با من بود. لابهلای حروف کتاب و جزوهها. توی صف اتوبوس و توی اشکهایی که مثل میهمانی سمج سرزده از چشم بیرون میریختند.
( صفحه: 232- 234)
عنوان: نیمه ناتمام
نویسنده: نسرین قربانی
ناشر: آموت
سال نشر: چاپ اول، 1390
صفحه: 360 ص.
شمارگان: 1100 نسخه
قیمت: 110000 ریال
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14