دوباره پیدایش شده. نپرسیدهام کجا بوده، او هم نمیگوید.
باران میبارید و من که عادت ندارم چتر در دست بگیرم، یقهی کاپشنم را بالا زده بودم و تند میرفتم.
" سلام!"
برگشتم. ایستاده بود بالابلند، اما نه با دستهای گشوده. خواستم لبخند بزنم و نتوانستم.
" چهقدر ریشت بلند شده؟"
ایستادم و به نگاهش نگاه کردم.
" ناراحت شدی؟ "
دستش را گرفتم. خواست پس بکشد، گفتم: " یک لحظه ..." دستش را باز کردم، خودکارم را از جیبم درآوردم. شماره تلفن تازهام را کف دستش نوشتم. وقتی مینوشتم دست چپم که زیر دستش بود میلرزید و باران انگار روی شمارهها میدوید.
" ننویس ... خواهش میکنم!" و خندید.
گفتم: " چرا؟"
دوباره خندید: " آخه اگه بنویسی بهت زنگ میزنم."
" خب؟"
" آخه من نباید بهت زنگ بزنم."
گفتم: " نزن!"
گفت: " پس اقلاَ شمارهرو اشتباهی بنویس."
" خداحافظ!" و رفتم.
با صدایش برگشتم. ایستاده بود زیر باران: " پاکش میکنم. زنگ نمیزنم."
عنوان کتاب: چیزی در همین حدود
نویسنده: بهروژ ئاکرهای
ناشر: چشمه
چاپ اول: 1386
شمارگان: 3000 نسخه
موضوع: داستانهای کوتاه فارسی- قرن 14
قیمت: 15000 ریال