وقتی سوار قطار سریع السیر، داشتم به طرف توکیو می آمدم تا به دانشگاه بروم، هجده سال زندگی ام را تمام و کمال مرور کردم و دیدم محض نمونه حتا یک اتفاق در آن نیست که مایه ی شرمساری نباشد. نمی خواهم مبالغه کنم، اما دوست نداشتم چیزی از گذشته را به خاطر بیاورم؛ هر چه بود رقت انگیز بود. هر چه بیشتر وارد بحر زندگی ام می شدم، بیشتر از خودم متنفر می شدم. منظورم این نیست که مطلقاً خاطره ی خوبی نداشتم؛ یک مشت تجربه ی سرخوشانه یادم می آمد، اما اگر آنها را کنار خاطرات دردناک و شرم آور می گذاشتی، نسبت شان یک به صد بود. اگر از خودم می پرسیدم که زندگی من چطور بوده، یا نگاهم به زندگی چیست، نتیجه هر چه بود مبتذل و قدیمی و سرشار از نکبت و ادبار بود. عجب آدم پست و دون مایه ای بودم. اگر به من بود دوست داشتم کل زندگی ام را در یک جعبه بچپانم و بعد دور بیندازمش؛ جعبه ی زندگی ام را پرت کنم وسط شعله های آتش و بایستم به تماشای سوختن و دود شدنش ( البته نوع دودی را که از زندگی نکبت بار من بلند می شد، نمی دانم.) بگذریم.
( صفحه 9)
- ببین پسر خوب، یه درس ساده تو این قضیه هست. تک تک آدمای بد شبیه آدم بدا نیستن و همه ی آدمای خوب هم دقیقاً شکل آدم خوبا نیستن.
( صفحه 10)
گفتم: " دانشگاه خیلی جای کسل کننده ایه. وقتی وارد شدم حسابی خورد تو ذوقم؛ اما دانشگاه نرفتن بیشتر می زنه تو ذوق آدم."
( صفحه 14)
پرسید: " برات سخت نیست؟ "
- چی برام سخت نیست؟
- بعد از این مدت تنها شدن.
صادقانه گفتم: " بعضی وقتا."
- اما شاید تجربه ی همچین روزایی در جوونی لازمه. یه مرحله از بزرگ شدنه. نه؟
- تو این جوری فکر می کنی؟
- دووم آوردن تو زمستونای سخت باعث می شه یه درخت قوی تر بشه و حلقه های رشدش فشرده تر بشن.
گفتم: " موافقم که آدما به همچنین دوره ای تو زندگی هاشون نیاز دارن..."
( صفحه 24)
ادامه دادم: " از من بپرسی می گم کیتارو توی زندگی دنبال یه چیزیه؛ اما به سبک خودش و با سرعت خودش، و فکر کنم هنوزم دقیقاً نمی دونه دنبال چی هست. برای همین پیشرفتی توی زندگیش دیده نمی شه. اگه ندونی دنبال چی هستی، پیدا کردنش غیرممکنه. "
( صفحه 28)
زمان که میگذرد، حافظه هم به ناچار، خودش را تجدید می کند.
( صفحه 40)
حوالی بیست سالگی ام، چندین بار سعی کردم خاطراتم را نگه دارم، اما نتوانستم. بعد از آن چیزهای زیادی برایم اتفاق می افتادند که به ندرت می توانستم از آنها نگه داری کنم، ثبت شان کنم و در دفتری بنویسم شان. البته اکثر آنها چیزهایی نبودند که بگویم " وای، اینو حتما باید یه جایی بنویسم." تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که چشمانم را در توفان هایی که مستقیم رو به صورتم می وزیدند باز نگه دارم، نفسم را حبس کنم و مسیرم را به جلو ادامه دهم.
( صفحه 40)
اما وقتی به خودم در بیست سالگی نگاه می کنم، تنهایی و تنها بودن را می بینم. دختری کنارم نبود که به قلب و روحم گرما ببخشد و دوستی نداشتم که بتوانم با او احساس راحتی کنم؛ نه برنامه ای برای کارهای روزمره ام و نه بینشی برای آینده ام. اکثراً توی خودم بودم. گاهی یک هفته را بدون حرف زدن با دیگران می گذراندم. این مدل زندگی یک سال ادامه داشت. سال طول و درازی بود. این مدت، زمستانی سرد بود که پشت سر گذاشتم و پیشرفتی ارزشمند در درونم بر جای گذاشت، البته خیلی مطمئن نیستم.
( صفحه 40)
حس می کنم تمام اینها همین دیروز اتفاق افتاده اند. موسیقی این قدرت را دارد که به خاطرات جان ببخشد، گاهی آن قدر قوی است که آزارت می دهد.
( صفحه 40)
***
عنوان:دیروز
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مونا حسینی
ناشر:بوتیمار
سال نشر:چاپ اول- 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 41 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی
قیمت: 55000 ریال