Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

ابَر قورباغه و پایِ عسلی

$
0
0

 

دیدارمان با شگفت زدگی دو طرفه شروع شد - من در مورد چهره ی جوانش، و او در مورد سن واقعی من. او فکر می کرد که من بزرگ تر از او بودم. جامعه سن استادان قلم را مخفی نگه می داشت.

وقتی شگف زده کردن همدیگر را تمام کردیم، تنش معمول اولین ملاقات هم از میان رفته بود. ما همبرگر استیک و قهوه امان را خوردیم، با احساسی که انگار دو مسافریم که از یک قطار جا مانده اند. و حالا که حرف از قطار شد، از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی سوم می شد خط قطار برقی را در دید...

پس از قهوه داستان های زندگی مان را برای هم تعریف کردیم در حالیکه صفحه ی برت باکاراچ در گرامافون می خواند. از آنجا که تا آن وقت واقعاً داستان زندگی نداشتم، بیشتر او صحبت کرد. او گفت که وقتی کالج می رفته، دلش می خواسته نویسنده شود. او درباره ی فرانسیس ساگان، یکی از نویسندگان مورد علاقه اش صحبت کرد. او بخصوص آیا شما برامس را دوست دارید؟را دوست داشت. من هم از ساگان بدم نمی آمد. دست کم، به نظر آنقدرها که بقیه می گفتند سبک نبود. هیچ قانونی نیست که همه را مجبور کند مثل هنری میلر یا ژان ژنه رمان بنویسند.

او گفت، " ولی من نمی تونم بنویسم."

گفتم، " هیچ وقت برای شروع دور نیست."

" نه، می دونم نمی تونم بنویسم. تو خودت اینو بهم گفتی." او لبخند زد.

" با نامه نگاری با تو، بالاخره اینو فهمیدم. من استعداد ندارم."

من برافروخته شدم. الان تقریبا دیگر هیچ وقت برافروخته نمی شوم، ولی وقتی بیست و دو ساله بودم همیشه گونه هایم گل می انداخت. " ولی راستش، نامه هات یه چیز صادقانه ای داشت."

به جای جواب لبخند زد- لبخندی کمرنگ.

...

الان ده سال گذشته است، ولی هر وقت از آن محل در خط آهن اداکیو می گذرم به او فکر می کنم و به همبرگر استیک برشته اش. به ساختمان هایی که به موازات خط آهن قرار دارند، نگاه می کنم و از خودم می پرسم کدام یک از پنجره ها می تواند پنجره ی او باشد. سعی می کنم تصور کنم که از پنجره ی او چه منظره ای دیده می شود و سعی می کنم حدس بزنم کجا می توانست باشد. ولی هیچ وقت نمی توانم به خاطر بیاورم.

شاید دیگر آنجا زندگی نمی کند. ولی اگر زندگی کند، احتمالاً آن سوی پنجره اش هنوز به همان برت باکاراچ گوش می کند.

...

خیلی چیزها هستند که ما هرگز از آنها سر در نمی آوریم، هرقدر هم که بزرگ تر شویم و هر قدر هم که تجربه کسب کنیم. تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که از قطار به پنجره های ساختمان هایی نگاه کنم که ممکن است متعلق به او باشد. گاهی به نظرم می آید هر کدام از آنها می تواند پنجره ی او باشد، و گاهی فکر می کنم هیچ کدام از آنها نمی تواند متعلق به او باشد. تعداد پنجره ها خیلی زیادند.

تنوع نامه ها شگفت آور بود! نامه های کسل کننده، بامزه، غمناک. متاسفانه، من اجازه نداشتم آنها را نگه دارم. (طبق قوانین باید تمام نامه ها را به شرکت برمی گردانیم)، و این مربوط به خیلی وقت پیش است که من نمی توانم آنها را با جزئیات به خاطر بیاورم، ولی می توانم به خاطر بیاورم که آنها از هر جنبه ای سرشار از زندگی بودند، از مسائل بزرگ تا ریزترین مسائل پیش پا افتاده. و پیام هایی که برای من فرستادند - برای من، یک دانشجوی بیست و دو ساله- به طرز غریبی دور از واقعیت به نظرم می رسید، و گاهی به تلخی بی معنی می آمد. ولی این صرفاً به دلیل کم تجربگی من در زندگی نبود. حالا می فهمم که واقعیت مسائل چیزی نیست که برای دیگران شرح می دهید بلکه چیزی است که شما می سازید. این چیزی است که به معنا زندگی می بخشد. البته در آن زمان نه من این را می دانستم نه آن زن ها. حتماً این یکی از دلایلی است که هر چیزی که آنها در نامه های شان می نوشتند به طرز غریبی دو پهلو به نظر می رسید.

 ...
پیرزن دست ساتسوکی را رها کرد. رو به نیمیت کرد و به زبان تایلندی چیزی گفت. نیمیت به انگلیسی ترجمه کرد.
«می گه تو بدنت یه سنگ هست. یه سنگ سفت و سفید. به اندازه مشت یه بچه. نمی دونه از کجا اومده.»
ساتسوکی گفت، « یه سنگ؟»
"روی سنگ یه چیزایی نوشته شده ولی اون نمی تونه بخوندش چون به زبون ژاپنی اند: با یه جور حروف کوچیک سیاه. سنگ و نوشته هاش قدیمی اند. مدت خیلی زیادی یه که با اونا تو وجودت زندگی کردی. باید از شر سنگ خلاص بشی. وگرنه، بعد از اینکه مردی و سوزوندنت، فقط اون سنگ باقی می مونه... به زودی خواب یه مار بزرگو می بینی. تو خوابت، از یه سوراخی تو یه دیوار بیرون می یاد_ یه مار فلس دار و سبز. وقتی سه فوت از دیوار فاصله گرفت باید گردنشو بگیری و ول نکنی. مار به نظر خیلی ترسناک می یاد ولی در واقع نمی تونه صدمه ای بهت بزنه، پس نباید بترسی. دو دستی بگیرش. فکر کن زندگی ته، و با تمام قدرت بگیرش. انقدر نگهش دار تا از خواب بیدار شی. مار اون سنگو برات قورت می ده. فهمیدی؟"

" چه چیزا _ ؟ "
نیمیت با جدیت گفت، " فقط بهش بگو فهمیدی."
ساتسوکی گفت، " فهمیدم."
...
وقتی به ماشین برگشتند ساتسوکی پرسید، " این یه جور فالگیری بود؟ "
" نه، دکتر. فال نبود. همونطور که شما بدن آدما رو معالجه می کنین، اون روحشونو درمان می کنه. اغلب خواباشونو پیش بینی می کنه."
...
همه ی مشتریاتو می بری اونجا؟ "
" نه دکتر، فقط شما رو."
" چرا؟ "
" دکتر شما آدم زیبایی هستین. با ذهن پاک. قوی. ولی همیشه به نظر می یاد دارین قلبتونو رو زمین دنبال خودتون می کشین. از حالا به بعد، کم کم باید خودتونو واسه ی مرگ آماده کنین. اگه همه ی انرژی ِ آینده تونو صرف زندگی کنین، نمی تونین خوب بمیرین. باید دنده ها رو عوض کنین، هر دفعه یه کم. به یه تعبیر، زندگی و مرگ به یه اندازه ارزش دارن."

 

***

 

عنوان:اَبَر قورباغه و پایِ عسلی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:فرناز حائری

ناشر:حرفه هنرمند

سال نشر:چاپ اول 1390-چاپ چهارم 1393

شماره صفحه: 224 ص.

موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی- قرن 20 م.

قیمت: 145000 ریال

عناوین داستان ها:ابرقورباغه توکیو را نجات می دهد/ تایلند/ یک پنجره/ منظره با اتو زغالی/ سقوط امپراطوری روم، شورش سرخپوست ها در سال 1881، حمله هیتلر به لهستان، و خطه ی بادهای غران/ لدرهوزن/ فیل ناپدید می شود/ پای عسلی/ هیولای سبز کوچک/ دومین جمله به نانوایی/ تونی تاکی تانی/ درباره دیدن دختر 100% ایده آل در یک صبح دلپذیر ماه آوریل

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles