مادر رهایم کرد، دستم را گرفت و مرا به طرف اتومبیلش برد. کنار استیشن واگن مادر توده ای لباس تازه و اسباب بازی به من داد. مبهوت شده بودم. وقتی مادر همان طور دست هایم را پر از چیزهای تازه می کرد دهانم باز مانده بود.
وقتی با برادرانم خداحافظی می کردم صدایم می لرزید، آن ها در جواب سر تکان دادند. حس کردم یک خائن هستم، و فکر کردم آن ها از من به خاطر افشای اسرار خانوادگی نفرت دارند.
مادر با گریه گفت: " دلم برایت تنگ می شود."
من بی آن که فکر کنم جواب دادم: " دل من هم برای شما تنگ می شود."
من که قبلاً از تصمیم قاضی خیلی خوشحال بودم حالا غرق اندوه شدم. حس می کردم بین آزادی و جدا شدن از مادر و خانواده ام دوپاره شده ام. همه چیز بهتر از آن بود که بشود باور کرد، آزادی من، لباس های تازه، اسباب بازی ها. اما آنچه بیش از هر چیز برایم ارزش داشت گرمی آغوش مادر بود.
زاری کنان گفتم: " برای همه چیز متاسفم. واقعا متاسفم. نمی خواستم چیزی بگویم."
مادر گفت: " این تقصیر تو نیست ... " بعد نگاهش تغییر کرد. " ایرادی ندارد." صدایش خشک و جدی شد: " حالا به من گوش کن. تو شانس دیگری داری. برای تو این شروع تازه ای است. می خواهم پسر خوبی باشی."
همان طور که اشک هایم را پاک می کردم، گفتم: " خواهم بود."
او با لحن سردی گفت: " نه این را جدی می گویم تو باید پسر خوبی باشی باید پسر بهتری باشی! "
من به چشم های متورمش نگاه کردم. حس کردم مادر واقعاً خیر مرا می خواهد. متوجه شدم مادر قبل از ورود به دادگاه نتیجه را می دانسته.
همان طور که شانه هایم را مثل سال ها پیش که توی زیرزمین می ماندم، راست گرفته بودم، گفتم: " خوب خواهم بود. همه ی تلاشم را می کنم. کاری می کنم به من افتخار کنید. تمام تلاشم را می کنم تا شما به من افتخار کنید."
مادر گفت: " این مهم نیست." قبل از این که مرا از خودش دور کند یک بار دیگر مرا در آغوش کشید: " زندگی شادی داشته باش."
( صفحه 61)
...
" دانیل، امروز، بیا جلسه مان را با این شروع کنیم که به من بگویی ... وقتی مادرت تو را آزار می داده چه احساسی داشته ای؟ من شنیده ام که یک بار او ... "
دکتر در پرونده ای جستجو می کرد که حدس زدم باید مربوط به من باشد. همان طور که داشت پرونده را می بست زیر لب چیزهایی می گفت، با خودش گفت: " بله. تو هشت ساله بودی که مادرت ... " او عینکش را به چشم گذاشت و کاغذی را توی پرونده خواند: " ... دستت را، دست راستت را ... " دوباره سر تکان داد، اما این بار به من. " ... روی اجاق گاز گرفت. این درست است؟ "
در درون معده ام بمبی منفجر شد. دستم به خارش افتاد. ناگهان حس کردم تمام بدنم از پلاستیک ساخته شده.
به حرکات بعدی او که داشت به راحتی ورق کاغذ را توی میزش می گذاشت نگاه کردم - ورق کاغذی که وحشتناک ترین بخش های زندگی من را در بر داشت. نوشته های خط خطی روی آن کاغذ زندگی من است- زندگی من، که دکتر بزرگ در دست دارد - و هنوز حتی اسم مرا نمی داند! پیش خودم فریاد زدم، خدای من! این دیوانگی است!
" دانیل، فکر می کنی چرا مادرت آن روز تو را سوزاند؟ تو آن حادثه را به یاد داری، مگر نه... دانیل؟ " او یک لحظه مکث کرد.
ساعد دست راستم را گرفتم، حس می کردم دارم در زمان حرکت می کنم.
او اضافه کرد: " به من بگو، در مورد مادرت چه احساسی داری؟ "
با لحن سردی گفتم: " دیوید! اسم من دیوید است!" فریاد زدم: " من فکر می کنم مادرم مریض است و تو هم همین طور."
او حتی پلک نزد: " تو از مادرت متنفری، مگر نه؟ این کاملاً قابل درک است. احساس خودت را شرح بده. ادامه بده. به من بگو. ما باید از جایی شروع کنیم تا بتوانیم این مشکلات را منظم کرده ... "
دیگر به صدای دکتر گوش نمی دادم. دست راستم می خارید. قبل از آن که به پایین نگاه کنم آن را خاراندم. وقتی این کار را کردم، دیدم دست راستم دارد در آتش می سوزد. همان طور که دستم را تکان می دادم تقریباً از جا پریدم و سعی کردم آتش را خاموش کنم. با خودم فریاد زدم، خدای من، نه! نمی شود چنین چیزی اتفاق بیفتد! خواهش می کنم کمکم کن! خواهش می کنم! سعی کردم با فریاد از روانشناس کمک بخواهم. لب هایم گشوده شدند اما صدایی بیرون نیامد. حس می کردم در حالی که شعله های نارنجی و آبی روی دستم می رقصند، قطره های اشک روی گونه هایم فرو می ریزد ...
دکتر فریاد زد: " بله! همین است! خوب است! بگذار بیرون بریزد! این خوب است، حالا، دانیل، به من بگو الان چه احساسی داری؟ تو ... ناراحتی؟ خشمگینی؟ دلت می خواهد خشمت را روی کسی یا چیزی خالی کنی؟ "
(صفحه 102)
***
عنوان:پسر گمشده
نویسنده:دیو پلتزر
مترجم:گیتا گرکانی
ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ سوم 1394
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 251 ص.
موضوع:کودکان/سوء استفاده/ مادران بد رفتار/ خشونت در خانواده/ مراقبت پرورشگاهی/ فرزندان الکلیها
قیمت: 140000 ریال