- آقا بزرگ می فهمه داره چکار می کنه.
- البته. ما هم به ایشون احترام می زاریم. فقط یه چیزایی هست که ایشون باید برای ما روشن کنند.
- اون از زندگیش به خاطر این حرفا گذشته.
- من نمی خوام با شما مشاجره ی سیاسی بکنم، ولی نگاه کنید ببینید در دوره ی شاه قبلی ما چه مملکتی داشتیم بلانسبت، سگ صاحبش رو نمی شناخت. شما فقط کافیه بهش بگین پاشو از توی کفش دولت دربیاره.
- چطوری؟ وقتی می بینه مملکت شده جولانگاه یه مشت سرمایه دار خارجی که دارن این مردم بی نوا رو می چاپن.
- ببینید! گیریم حق با شماست. آخه مردم به اون چه؟ اون باید الان فکر رفاه دوران پیریش باشه. مگه شما، نه، مگه خود شما جزو این مردم نیستید؟
سرهنگ آخرین جرعه ی چای را سر کشید و ایستاد و لبخندی از روی رضایت زد که سبیلش را کج کرد.
- مگه جنگله که هر کی باید به فکر خودش باشه؟
سرهنگ که داشت کم کم طاقت از کف می داد به طرف زن آمد.
- ببین! ما یه سری کار برای شما و آقا بزرگ می کنیم. آقا بزرگ هم باید قول بده یه سری کارها برای ما انجام بده. انصافا! معامله ی خوبیه، نه!؟
زرافشان نگاه تندی به سرهنگ کرد و استکان چایی اش رابه گوشه ی میز سراند. سرهنگ سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. پشت میز خود برگشت و لبخندی زد.
- کدوم مردم هر کس سی ِ خودشه. همه می خوان بار خودشون رو ببندن و پا رو گرده ی این و اون بزارن برن بالا!
- این طور که شما می گید نیست!
سرهنگ غیط کرده بود و خون خون اش را می خورد. از پشت میز به طرف زن آمد و گفت: " روی حرف های من فکر کنید، فردا می تونید بیان آقا بزرگ رو ببینید."
زرافشان از پشت میز بلند شد و سمت در رفت. دست اش به دستگیره در بود که سرهنگ گفت: " امیدوارم دیدار بعدی مون بهتر باشه."
( صفحه 45)
زرافشان بلند شد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. می خواست خانه را جمع و جور کند، اما دل و دماغش را نداشت. نه به صرف اینکه شوهرش را گرفته بودند، او بار اولش نبود که در بند می افتاد. شاید دیگر پیر شده بود و حوصله ی این طور ماجراجویی ها را نداشت. به چیزهایی که روی زمین ریخته شده بود نگاه کرد و دلش می خواست فردا فرمانده را که دید به او بگوید: " این بود حسن نیتی که داشتی! "
چشمش به عکس هایشان افتاد که کف زمین پخش و پلا بودند. جعبه ی عکس ها مثل کامیونی چپ کرده طرفی افتاده بود. گوشه ی چند تا از عکس ها زیر لباس ها پیدا بود. آن ها را تند تند کنار زد. عکس عروسی شان را برداشت. عکسی که پشت اش زرد شده بود. یاد آشنایی اش با آقا بزرگ افتاد. عکس را رو به رویش گرفت. نشست. غبطه خورد که، انگار همین دیروز بود که آقابزرگ با اون کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید دَرِ کلاس را باز کرد و آمد تو و در حالی که لبخند می زد به ما گفت بنشینیم. نشستیم. رفت پای تابلو و گچی برداشت و نوشت: " بزرگ اسماعیلی" و آن را به گوشه ای از تابلو پرت کرد. گفت: " " فلسفه درس می دهم. فلسفه ی غرب."
زرافشان به خاطر آورد که این بی تکلفی و سادگی آقابزرگ او را گرفتار کرد. بعد باز به خاطر آورد که چند لحظه بعد، که معلوم نبود به کجا خیره شده، ادامه داد: " فلسفه درس پیچیده ایه ولی اگر علاقه مند باشید من اونو گوارای وجودتون می کنم."
( صفحه 59)
***
عنوان:نامه ای به خورشید
نویسنده:حمید حیاتی
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 320 ص.
موضوع:داستان های فارسی - قرن 14
قیمت: 175000 ریال