- اگر منظورت اعتراف است، این کار را می کنیم. هر کسی اعتراف می کند. گریزی از آن نداری. شکنجه ات می کنند.
- منظورم اعتراف نیست. اعتراف لو دادن نیست. آنچه بگویی یا انجام بدهی، اهمیت دارد. اگر بتوانند مرا از عشق تو بازدارند- لو دادن واقعی یعنی این.
- جولیا روی این گفته تامل کرد و عاقبت گفت: " این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند تو را وادار به گفتن هر چیزی بکنند، اما نمی توانند وادارت کنند که باورش کنی، نمی توانند به درون تو وارد شوند."
وینستون اندکی امیدوار گفت: " نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون تو وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.
( صفحه 157)
واقعه ها رانمی توان پنهان نگه داشت. با پرسش ردیابی می شدند، با شکنجه بیرون کشیده می شدند. اما اگر هدف زنده ماندن نبود، که انسان ماندن بود، دست آخر چه فرقی می کرد؟ نمی توانستند احساس هایت را دگرگون کنند. به همین سان، خودت هم نمی توانستی آن ها را دگرگون کنی، حتی اگر می خواستی. می توانستند گفتار و کردار و پندارت را با تمام جزئیات برملا سازند. اما قلب درونی، که کرشمه های آن برای خودت هم رمزآلود بود، نفوذ ناپذیر می ماند.
( صفحه 158)
فکر اینکه آسمان برای همه - در اروسیه یا شرقاسیه و همچنین اینجا - یکی است، شگفت آور بود. و آدم ها در زیر این آسمان تا حدودی یکی بودند - همه جا، در سراسر دنیا، صدها یا هزارها میلیون آدم همرنگ، آدم هایی بی خبر از وجود هم، جدا نگه داشته شده با دیوارهای نفرت و دروغ و در عین حال شبیه هم- آدم هایی که به چیزی فکر نمی کردند جز ذخبره کردن قدرت در قلب ها و شکم ها و عضلاتشان که که روزی دنیا را واژگون کند.
( صفحه 202)
" به یاد می آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوه دو می شود چهار؟"
وینستون گفت: " البته."
- وینستون چند تا از انگشت هایم را بالا گرفته ام؟
- چهار.
- و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است ... آنگاه چند تا؟
- چهار.
کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک روی پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاق کش به ریه هایش وارد می شد و چون بر می آمد، آمیخته با ناله های عمیق بود. با هم فشردن دندان ها هم نمی توانست جلو ناله هایش را بگیرد. اوبراین که همچنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او نگریست. اهرم را عقب کشید. این بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار.
عقربک روی شصت قرار گرفت.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار، چهار! می خواهی بگویم چندتا؟ چهار!
عقربک حتما از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهره عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش به سان ستون هایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته، اما بی هیچ شبهه ای چهارتا بودند.
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار! بس کن، بس کن! چرا این قدر عذابم می دهی؟ چهار، چهار!
- وینستون، چند تا انگشت؟
- پنج، پنج، پنج!
- نه، وینستون، این طوری فایده ندارد. دروغ می گویی. همچنان در فکر چهار هستی. لطفا، چند تا انگشت؟
- چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن، درد را بس کن!
- وینستون، نوآموز تنبلی هستی.
وینستون هق هق کنان گفت: " چه چاره کنم؟ چطور می توانم چیزی را که در مقابل چشمم است، جور دیگری ببینم؟ دو به علاوه دو می شود چهار."
- گاهی. گاهی می شود پنج. گاهی می شود سه. گاهی می شود همه آن ها با هم. باید بیشتر سعی کنی. عاقل شدن آسان نیست.
...
- وینستون، چند تا انگشت؟
- چهار. فکر می کنم چهار تایند. اگر می توانستم، پنج تا می دیدم. سعی می کنم پنج تا ببینم.
- کدام را دلت می خواهد: تشویق کردن من به اینکه پنج تا ببینی، یا اینکه واقعا پنج تا ببینی؟
- دلم می خواهد که واقعا پنج تا ببینم.
( صفحه 229)
***
عنوان: 1984
نویسنده:جورج اورول
مترجم:صالح حسینی
انتشارات:انتشارات نیلوفر
سال انتشار:چاپ اول 1361
شماره صفحه: 272 ص.
موضوع:داستان های انگلیسی- قرن 20 م.
قیمت: 145000 ریال