ممکن است یک بار دیگر همان ملات و مواد را کنار هم بگذاری، همه چیز را مثل دفعه ی پیش بچینی ولی هیچ وقت نتوانی نتیجه ی قبلی را تکرار کنی.
( صفحه 11)
...
مهم اراده ی بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمی شود بُرد. یک وقت می بَری، یک وقت می بازی.
( صفحه 13)
...
اما وقتی پای شخص سوکورو وسط می آمد، حتا یک خصوصیت نداشت که ارزش حرف زدن درباره اش یا پُز دادنش به دیگران را داشته باشد. دست کم خودش، خودش را این جوری می دید. همه چیزش میان مایه، بی بو و بی خاصیت و بی رنگ بود.
( صفحه 16)
...
سارا پرسید " ولی احساس تنهایی نمی کردی؟ "
" احساس می کردم تنهام ولی احساس تنهایی ِ به خصوصی نمی کردم."
( صفحه 27)
...
می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوب شان کنی، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.
( صفحه 37)
...
گفت " هر آدمی رنگ خودش را دارد. می دانستی؟ "
" نه، نمی دانستم."
" هر آدمی رنگ تَکی دارد که مثل هاله ی خیلی خفیف دورتادورش را گرفته. یا مثل نورِ پس زمینه. من این رنگ ها را شفاف و روشن می بینم."
( صفحه 76)
...
باید به کامل ترین شکلی که از دستت بر می آید، زندگی کنی. هر قدر همه چیز سطحی و کسالت بار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد. تضمین می کنم.
( صفحه 81)
...
" بهت که گفتم، می خواهم این قضیه را پاک از ذهنم بیرون کنم. یواش یواش موفق شده ام روی این زخم را ببندم و یک جورهایی دردش برایم تمام شده. وقت زیادی برده. حالا که این زخم بسته، چرا دوباره باید بازش کرد؟ "
" می فهمم ولی شاید، فقط از بیرون، به نظر می رسد که زخم بسته شده. شاید توی زخم، زیر دَلَمه، هنوز خون بند نیامده باشد و بی صدا خون ریزی کند. به این فکر کرده ای؟ "
( صفحه 88)
...
" تو مشکلاتی داری که داری دنبال خودت می کشی شان، چیزهایی که ممکن است خیلی عمیق تر از آن باشند که فکر می کنی. ولی فکر کنم این ها از آن دست مشکلاتی اند که اگر واقعا تصمیم بگیری، بتوانی از پس شان بربیایی. لازمه اش این است که اطلاعات ضروری را جمع کنی، یک طرح اصولی اولیه تهیه کنی، برنامه ریزی و زمان بندی دقیق کنی و از همه مهم تر، اولویت هایت را بگذاری جلوت. لازم است یک راست چشم تو چشم ِ گذشته نگاه کنی، نه مثل یک پسربچه ساده دل زخمی؛ مثل یک آدم بزرگ ِ حسابی که روی پای خودش ایستاده. آن هم نه برای این که چیزی را که دلت می خواهد ببینی؛ نه. برای این که چیزی را که باید، ببینی. وگرنه بقیه عمرت این بار را همین طوری دنبال سر خودت این ور و آن ور می کشانی.
( صفحه 90)
...
سوکورو تصمیم گرفت بیش از این کش اش ندهد. ممکن بود تا ابد به آن فکر کند ولی هیچ جوابی نگیرد. این شک را داخل کشویی در ذهنش گذاشت و روش برچسب زد: " بلاتکلیف" ، و هر گونه فکر بیشتری را به آینده موکول کرد. از این جور کشوها درونش زیاد داشت که تردیدها و سوال های بی شماری در آن ها پنهان شده بود.
( صفحه 101)
...
چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یاد گرفتم، این بود که اکثر آدم های دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راست اش خیلی هم خوشحال می شوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند ولی احساس واقعی شان این نیست. فقط عادت کرده اند غر بزنند. اگر به شان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج می مانند.
( صفحه 154)
...
هر چی توی زندگی پیش تر می رویم، یواش یواش بیشتر می فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می فهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می دهیم.
( صفحه 169)
...
در عمق گوش هاش صداها با هم قاتی شد و تبدیل شد به پارازیتی گوش خراش و وحشتناک - از آن صداها که فقط در سنگین ترین سکوت شنیده می شوند - صدایی که از بیرون نمی آید، بلکه سکوتی است که از اندام های درونی خودت پا می گیرد. هر کسی صدای خودش را دارد که با آن زندگی می کند، با این همه، آدم به ندرت فرصت می کند راستی راستی بشنودش.
( صفحه 198)
***
عنوان:سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:امیر مهدی حقیقت
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 2500 نسخه
شماره صفحه: 302 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.
قیمت: 160000 ریال