تو این دنیا بعضی کارا رو می شه بارها تکرار کرد بعضی کارا رو نمی شه. گذشت زمان از اون چیزاییه که تکرار نمی شه. هر قدمی که بری جلو دیگه امکان برگشت نداره، نه؟
یه مدت که می گذره همه چی سخت می شه، مثل ملات که تو سطل سفت بشه و دیگه نمی شه به شکل قبل برش گردوند. تو می خوای بگی ملاتی که تو ازش درست شدی دیگه سفت شده. بنابراین کسی که تو الان هستی نمی شه یه نفر دیگه باشه.
( صفحه 12)
...
کف دست او مثل ویترینی بود پر از همه ی چیزهایی که می خواستم بشناسم، همه ی چیزهایی که باید می دانستم. او با گرفتن دستم آن چیزها را به من نشان داد. نشان داد که همچو جایی در دنیا وجود دارد. من در همان ده ثانیه پرنده ی کوچکی شدم که به هوا پرید و پرواز کرد. از آن بالا می توانستم منظره یی را در دوردست ببینم. آن قدر دور بود که خوب نمی دیدم اما در این منظره چیزی بود و می دانستم روزی آن جا خواهم رفت.
( صفحه 14)
...
به کتاب اشاره کرد و گفت: " چی می خونی؟ "
کتاب را به او نشان دادم. تاریخچه یی بود از درگیری در مرز چین و ویتنام پس از جنگ ویتنام. سرسری کتاب را ورق زد و دوباره به من برگرداند.
" دیگه رمان نمی خونی؟ "
" چرا، اما نه اون قد که قبلا می خوندم. رمانای جدیدو اصلا نمی شناسم. از رمان قدیمی خوشم می آد، اکثرا از رمانای قرن نوزدهم. اونایی که قبلا خونده م. "
" مگه مشکل رمانای جدید چیه؟ "
" فک کنم می ترسم ناامید بشم. خوندن رمانای مزخرف باعث می شه حس کنم وقتم تلف می شه. قبلا یه عالمه وقت داشتم و حتا اگه می دونستم یه رمانی به دردنخوره بازم فکر می کردم یه چیز خوبی از توش در می آد. الان فرق می کنه. فک کنم به خاطر بالا رفتن سن باشه. "
( صفحه 85)
...
هشت سالی که تو اون شرکت کار کردم اینو به ام ثابت کرد. هشت سال از زندگی ام از دست رفت: بین بیست تا سی سالگی، بهترین سالای عمرم. بعضی وقتا تعجب می کنم که چه طور تونستم این همه سال اون جا رو تحمل کنم. اما فکر کنم باید این دوره رو می گذروندم تا به جایی که الان هستم برسم.
( صفحه 88)
...
به او گفتم: " تو این عکس که به نظر می آد خوش حال ترین دختر دنیا بودی."
گفت: هلجیمه! خیلی چیزا رو نمی شه از عکس فهمید. عکس یه جور سایه س. واقعیت من هیچ ربطی به چیزی که می بینی نداره. عکس اینو نشون نمی ده. "
( صفحه 123)
...
بار هم درست مثل همه ی انسان ها است، بار را هم باید مدتی به حال خود رها کرد و بعد زمان تغییر فرا می رسد. محصور شدن در یک محیط همیشگی ِ بی تغییر موجب ایجاد حس کسالت و بی حوصلگی می شود. باعث می شود سطح انرژی فرد به شدت کاهش پیدا کند. حتا کاخ های سر به فلک کشیده هم باید به تناوب رنگ آمیزی شود.
( صفحه 129)
...
همیشه فکر می کنم دارم تقلا می کنم که یه آدم دیگه بشم. سعی می کنم یه جای جدید پیدا کنم، یه زندگی جدید و یه شخصیت جدید برای خودم بسازم. فک کنم این بخشی از بزرگ شدنه و در عین حال تلاش برای باز سازی خودم. من با تبدیل شدن به یه من دیگه می تونم خودمو از همه چیز رها کنم. واقعا فک می کردم می تونم از خودم فرار کنم، فک می کردم اگه تلاش کنم می تونم. اما همیشه به بن بست می خوردم. هر چی می شد باز آخرش همینی بودم که هستم. اون چیزی که گم شده هیچ وقت تغییر نمی کنه. ممکنه ظاهراً تغییر کنه، اما من هم چنان همون آدم ناقصی ام که همیشه بودم. همون چیزای گم شده ی همیشگی منو با عطشی زجر می ده که هیچ وقت نمی تونم سیر آبش کنم. فک کنم این کمبود بهترین تعریف از ماهیت منه.
( صفحه 174)
...
من در میانه ی تبدیل شدن به چیزی تازه بودم. رو به روی آیینه ایستاده بودم و می توانستم تغییرات بدنم را ببینم. قسم می خورم در آرامش و سکوت شب می توانستم صدای عضلاتم را بشنوم که رشد می کرد. در آستانه ی تبدیل شدن به یک من تازه بودم، در آستانه ی قدم گذاشتن به مکانی که قبلا هرگز نرفته بودم.
( صفحه 178)
***
عنوان:جنوب مرز غرب خورشید
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:کیوان سلطانی
ناشر:نشر بدیل
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 184 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.
قیمت: 95000 ریال