- می خواهی چه کار کنی؟
بلیز در حال آماده شدن برای روشن کردن ماشین بود. اکنون لحظه ای توقف نمود.
آماده می شوم که کار را انجام دهم، جورج."
- چه کار؟
- دزدیدن بچه.
جورج خندید.
" به چه می خندی، جورج؟ "
و سپس با خود چنین فکر کرد: انگار خودم نمی دانم.
- به تو.
- برای چه؟
- چه طور می خواهی او را بدزدی؟ به من بگو.
" فکر کنم همان طور که طرحش را ریخته بودیم، از داخل اتاقش."
- کدام اتاق؟
- خوب ...
- چه طور می خواهی داخل شوی؟
او آن قسمت را به یاد آورد.
" یکی از پنجره های طبقه بالا. آن ها آن دستگیره ها را روی آن نصب کرده اند. تو آن را دیده ای، جورج. زمانی در شرکت برق بودیم. یادت است؟ "
- نردبان داری؟
- خب ...
- وقتی بچه را برداشتی، کجا می خواهی بگذاری اش؟
- توی ماشین، جورج.
" واااای خدا. "
- جورج ...
- می دانم که بچه را در ماشین لعنتی می گذاری. می دانم که او را پیاده تا خانه نمی آوری. منظورم زمانی است که او را به اینجا می آوری. آن وقت چه کار خواهی کرد؟ او را کجا خواهی گذاشت؟
" خب ... "
- پستونکش چی؟ شیشه اش چی؟ و همین طور غذای بچه! یا شاید هم فکر کردی برای شام کوفتی اش قرار است همبرگر و آبجو بخورد؟
- خب ...
( صفحه 78)
***
وجود او در فروشگاه زنجیره ای لوازم بچه به همان میزان غیر واقعی بود که وجود یک قلوه سنگ در میان اتاق نشیمن.
خانم فروشنده از او پرسید که آیا کمک می خواهد؟ بلیز پاسخ داد که می خواهد. هر چقدر هم فکر می کرد باز نمی توانست متوجه شود که برای نگهداری یک بچه به چه چیزهایی نیاز خواهد داشت. بنابراین به تنها ملجا موجود پناه برد. پناهگاهی که او به خوبی با آن آشنایی داشت: حیله.
" من مدتی خارج از کشور بوده ام... متوجه شده ام که زن برادرم ... در زمانی که من نبوده ام صاحب یک بچه شده است ... که هم اکنون نوزاد است. خب، من هم می خواهم مخارج آن بچه را تقبل کرده و هر چه نیاز دارد، برایش تهیه کنم. "
" اوه، بله. چه انسان بخشنده ای. چه با محبت. دقیقا چه چیزی نیاز دارید؟ "
- نمی دانم. همه چیز. نمی دانم ... هیچ چیز ... درباره ی بچه ها.
- برادرزاده تان چند وقتش است؟
- ها؟
- بچه ی زن برادرتان؟
- اوه، فهمیدم! شش ماه.
- نامش چیست؟
بلیز لحظه ای درمانده شد. سپس ناگهان گفت: " جورج. "
- نام زیبایی است. نامی یونانی. به معنای " پرتلاش" .
- جداً؟ که این طور!
" خب، آن ها تا به حال چه چیزهایی برایش خریده اند؟ "
بلیز برای این پرسش آماده بود.
" مساله اینجاست که هیچ یک از وسایلی که آنان خریده اند خوب و مرغوب نیست. آن ها واقعا در مضیقه ی مالی هستند. "
- متوجه شدم. بنابراین شما می خواهید ... از صفر شروع کنید.
- دقیقا همین طور است.
- واقعا که فرد مهربان و بخشنده ای هستید.
بلیز از اینکه همانند یک انسان بودن چقدر دشوار است حیرت زده شده بود.
( صفحه 103)
***
درست زمانی که فکر می کرد هوشمندانه عمل کرده است، احمقانه ترین کار را کرده بود. باز هم احمقانه عمل کرده بود. احمقانه کار کردن، زندانی است که هیچ گاه نمی توان از آن فرار کرد. و شخص احمق، کسی است که در چنین زندانی به حبس ابد محکوم گردیده است.
( صفحه 325)
***
عنوان:بِلیز
نویسنده:استیون کینگ
مترجم:سید جواد یوسف بیک
ناشر:انتشارات افراز
سال نشر:چاپ اول 1389
شمارگان: 2200 نسخه
شماره صفحه: 384 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی -- قرن 20 م.
قیمت: 88000 ریال
لینک ناشر:http://www.afrazbook.com/