سامسا، نه میدانست کجاست و نه میدانست چه باید بکند؛ فقط میدانست یک انسان است، انسانی به نام گرگور سامسا. اما چطور نفهمیده بود؟ شاید وقتی که خوابیدهبود، کسی این را در گوشش زمزمه کرده باشد؟ او قبل از اینکه گرگور سامسا شود، که بوده است؟ چه بوده است؟
اما همین که او این سوال را از خودش پرسید، انگار دستهای پشهی سیاه رنگ به دور سرش چرخیدند و وزوزکنان با حرکت به سمت بخشهای نرمتر مغز، بزرگتر و متراکمتر شدند. سامسا تصمیم گرفت از فکر کردن دست بردارد چرا که هر چیز مرتبط با این موضوع، از ظرفیت او خارج بود.
( صفحه 9)
حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر، از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دو پا و لباس پوشیدن دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آنها سر در نمیآورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود، نه یک انسان، محال بود که چنین احساسی را تجربه کند.
( صفحه 38)
×××
عنوان: سامسای عاشق
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: مریم عروجی
ناشر: موسسه انتسارات بوتیمار
سال نشر: چاپ اول 1393
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 40 ص.
موضوع: داستانهای ژاپنی - قرن 21 م.
قیمت: 45000 ریال