Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

بهترین بچه‌ی عالم

$
0
0

 

فرانکی گورکی بهترین بچه عالم بود. همیشه به حرف پدر و مادرش گوش می‌کرد. صبح که می‌شد پرنده‌ها لب پنجره‌ی او می‌آمدند و منتظر می‌ماندند تا او بیدار شود، بعد آواز بخوانند. حیوانات وحشی نزد او می‌آمدند و از دستش غذا می‌خوردند. همه‌ی بچه‌های خیابان بیست و چهارم اسم فرانکی گورکی را شنیده بودند چون او بهترین بچه‌ای بود که توی دنیا می‌شناختند.

اما او زرنگ ترین بچه‌ی محل نبود.

فقط به‌خاطر این‌که اصلا متوجه ماه نشده بود.

....

ماه هر شب بزرگ‌تر می‌شد. در واقع بعد از مدتی باد کرد و گرد شد. فرانکی بچه‌ی خوبی بود و می‌دانست بچه‌های خوب به بیش‌تر آرزوهایشان می‌رسند. قصه‌هایی شنیده بود که آدم‌ها در آن به آرزوهایشان می‌رسیدند. آرزوهایی که ضرر آ‌نها بیش از منفعت‌شان بود. نمونه‌اش میداس شاه بود که به هر چه دست می‌زد طلا می‌شد. بختش گفته بود که کس دیگری متوجه گرد‌شدن ماه نشد. دلش می‌خواست موضوع را به مادربزرگش بگوید که می‌دانست به پدر و مادرش حرفی نمی‌زند و او را لو نمی‌دهد و خیلی چیزها می‌داند.

شبی ماه چنان باد کرد و سفید شد که فرانکی وحشت کرد مبادا او و تمام آدم‌های دنیا را بخورد. فرانکی حاضر نبود مسئولیت آن را به گردن بگیرد.

فرانکی شنیده بود که توی قصه تا سه آرزو جا دارد. فرانکی به ماه سفید یخی هراس‌آور خیره شد و آرزو کرد که گورش را گم کند تا او بتواند پیش مادربزرگش برود.

فرانکی گورکی شاید بهترین بچه عالم بود، اما معنی‌اش این نبود که همیشه کار درست از او سر بزند، خودش هم فهمید. زمانی که ماه نصف شد کیف می‌کرد. ناگهان حس کرد زیادی جلو رفته و باید آرزو می‌کرد که ماه به اندازه‌ی عادی برگردد نه آن‌که کاملا محو شود. آرزوی محو کامل ماه خطای بزرگی بود. آرزوی سومش را هم کرده‌بود دیگر جا نداشت. آرزوی سوم دیدار مادربزرگ بود که طبق معمول هر سال برای جشن سال نو به خانه‌ی آن‌ها می‌آمد.

....

فرانکی گورکی صبح از خواب پرید و مثل تیر رفت دم پنجره بلکه آمدن مادربزرگ گورکی را ببیند. مادربزرگ که از راه رسید فرانکی اولین کار غلط زندگی‌اش را انجام داد. بدون اجازه از خانه بیرون دوید و از خیابان گذشت تا به مادربزرگ برسد که ماشین را عقب و جلو می‌کرد تا آن را پارک کند. فرانکی دوید به طرف مادربزرگ. روی یخ سرید و راننده‌ی مستی او را جا‌کن کرد.

مادرش می‌گفت هر‌کس موقع رد شدن از خیابان دو طرف خودش را نگاه نکند این بلا سرش می‌آید. آن وقت آدم اگر بهترین بچه‌ی دنیا هم باشد، این اتفاق برای او می‌افتد. این اتفاق هم که بیفتد ناچار می‌میرد.

( بهترین بچه‌ی عالم : چاک رزنتال)

...

عنوان: بهترین بچه‌ی عالم ( مجموعه داستان‌های خیلی کوتاه)

نویسنده: مجموعه‌ی نویسندگان

گردآورنده: جیمز توماس

مترجم: اسدالله امرایی

ناشر: نشر قطره

سال نشر: چاپ اول 1393

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 192 ص.

موضوع: داستان‌های کوتاه آمریکایی- مجموعه‌ها

×××

عکس پست از سرکار خانم مژگان دوست اینستاگرامی عزیزم! با تشکر از ایشون که اجازه دادن از عکس خوبشون اینجا استفاده کنم!

http://instagram.com/mojgan_sepanta

و در اینستاگرامم:

 

موهایش را با سنجاق و کش بسته است و دست گذاشته زیر چانه، توی رویا و روی کاناپه ی من از پنجره ی خیس بیرون را نگاه می کند. می گوید همه چیز سبز است. میچ نگاه کن که همه چیز چه قدر سبز است. چه طور می توانی این حرف ها را بزنی، وقتی همه چیز از این جا این قدر سبز است.

همه چیز سبز است: دیوید فاستر والاس


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>