دلم برایش تنگ شده، این که رویش بشینم و فراموش کنم خودم چه م شده. توی حیاط بیمارستان بود. بعضی وقت ها بهش فکر می کنم: " یعنی هنوز هم اونجاست؟" به خاطر برف و بارانی که خورده بود رنگ بعضی قسمت هایش طبله کرده بود. شاید هر کس دستش را روی رنگ ورم کرده ی نیمکت می کشید، تا ته ِ دلش ریش ریش می شد. پوسته های قهوه ای رنگِ داغ، کف دست را خراش می داد و مجبور بودی کف دست را با دهان و زبان التیام ببخشی، اما باز دلت برایش تنگ می شد و باز دوست داشتی دستت را رویش بکشی...
هر وقت روی آن می نشستم، احساس می کردم با تمام نیمکت های دنیا فرق دارد. شاید یکی از دلایلش این بود که وقتی ماریا را برای اولین بار دیدم، روی همان نیمکت نشسته بودم ...
نیمکت را اولین شبی که تنها توی حیاط بیمارستان لا به لای درخت ها قدم می زدم پیدا کردم. نیمکتی که نسبت به نیمکت های دیگر کوچک تر و پیر تر بود. شاید فراموش کرده بودند تعویض اش کنند. به قدری کوچک بود که وقتی دو نفر کنار هم روی آن می نشستند باید کاملا به هم می چسبیدند. درست چند روز بعد از جراحی، سارا که تا آن موقع دومین بارش بود می آمد بیمارستان، بی مقدمه گفت: " پوریا، حوصله داری قدم بزنیم؟"
خیلی وقت بود منتظر این فرصت بودم. از لای درخت ها می گذشتیم. شده بودیم مثل عکس هندی هایی که توی مدرسه با بچه ها ردوبدل می کردیم. یکهو، جلومان سبز شد.
" این که خیلی کوچیکه!"
" اما من از این نیمکت خوشم می آد."
"باشه!"
عنوان کتاب: کریسمس مبارک ماریا
نویسنده: پوریا فلاح
ناشر: افراز
چاپ اول: 1389
شمارگان: 1100 نسخه
موضوع: داستانهای کوتاه فارسی- قرن 14
قیمت: 30000 ریال
شماره صفحه: 116 ص.