Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

ظرافت جوجه تیغی

$
0
0

 

آدم بزرگ ها، ظاهراً گاه گاهی، وقت پیدا می کنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آن ها به شمار می آید بیندیشند. آن وقت بی آن که بفهمند، به حال خود گریه و زاری می کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می کوبند، بی قراری می کنند، رنج می برند، تحلیل می روند، افسرده می شوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آن ها را به جایی کشانده که آن ها نمی خواستند در آن جا باشند سوال می کنند.

...

آدم ها خیال می کنند به دنبال ستاره ها می گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می یابد.

...

نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار می کند حال آن که در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این امید وجود دارد که وضعیت تغییر کند.

...

ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین تمام نیروهایمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد.

...

مُردن باید یک عبور ملایم، یک سُر خوردن بی دست انداز به سوی آرامش باشد.

...

مهم مردن و در چه سنی مردن نیست، مهم این است که آدم به هنگام مردن در حال انجام دادن چه کاری است.

...

اگر در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد، نباید آن را از دست بدهم به دلیل این که وقتی آدم مُرد، دیگر برای افسوس دیر است.

...

به غیر از عشق، دوستی و زیبایی های هنر، چیز قابل توجه دیگری نمی بینم که بتواند به زندگی معنا بدهد.

...

زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش می کند، حتا ابتذال را.

...

انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است. همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اند بر سذنوشتش نظارت دارند.

...

آدم ها در جهانی زندگی می کنند که در آن واژه ها حکومت می کنند و نه عمل ها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است.

...

من کتاب های تاریخی، فلسفی، اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی، روان شناسی، فن های آموزش و پرورش و، البته بیشتر از همه، ادبی زیادی خوانده ام. اولی ها برایم جالب بودند، آخری ها هم همه زندگی من است. برای همین است که نام گربه ام را، به خاطر تولستوی، لئون گذاشته ام.

...

اگر نمی خواهی زندگی ات را با شنیدن هر آن چه دیگران می گویند خراب کنی، سرت را با گیاهان سبز خانگی سرگرم کن.

...

در زندگی من از چیزی که بیشتر از هر چیز از آن نفرت دارم سر و صدا است... سکوت اجازه می دهد آدم به درون خود برود، که برای آن هایی حیاتی است که علاقه ای به زندگی بیرون ندارند.

...

شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این نفرت را حس نمی کنید؟ این نفرت موجب می شود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساس های بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساس های خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند.

...

تازگی واقعی آن چیزی است که، به رغم گذشت زمان کهنه نمی شود.

...

وقتی ما به کسی نگاه می کنیم که عملی انجام می دهد، همان یاخته های عصبی ای که آن کس را وادار به عمل می کند در سر ما فعال می شود، بی آن که ما هیچ کاری انجام دهیم.

...

تمام این چیزهایی که می گذرند، با این که با فاصله ای کمتر از یک هزارم ثانیه تا رسیدن به آن ها قرار داریم، برای همیشه از دست مان رفته اند ... تمام این حرف هایی که می بایستی گفته باشیم، تمام این حرکت هایی که می بایستی انجام داده باشیم ... همه، برای همیشه در کام نیستی فرو رفته اند ... شکست به علت کمترین فاصله زمانی ممکن.

...

این توانایی ما در پذیرفتن آن چه می خواهیم به خودمان بقبولانیم و سر خودمان کلاه بگذاریم تا پایه اعتقادات ما دچار تزلزل نشود، پدیده ای مسحور کننده است.

...

آنچه در شمار می آید درست بنا کردن است. می خواهم همتم را در ساختن به کار بگیرم. آن چه در شمار خواهد آمد، این است که در آن لحظه ای که آدم می میرد، چیزی را درست ساخته باشد. می خواهم در حال ساختن بمیرم.

...

وقتی نگرانم، به پناهگاهم می روم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت می کند. زیرا چه وسیله تفریحی شریف تر و چه همصحبتی سرگرم کننده تر از ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخش تر از هیجانی است که کتاب خواندن نصیب انسان می کند؟

 

***

 

عنوان:ظرافت جوجه تیغی

نویسنده:موریل باربری

مترجم:مرتضی کلانتریان

ناشر:انتشارات کند و کاو

سال نشر:چاپ اول 1388- چاپ پنجم 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 360 ص.

موضوع:داستان های فرانسه- قرن 20 م.

قیمت: 150000 ریال

 


اگر شبی از شب های زمستان مسافری

$
0
0

 

 


تو داری شروع به خواندن داستان جدیدِ ایتالو کالوینو، "اگر شبی از شب های زمستان مسافری" می کنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: "نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم!" اگر صدایت را نمی شوند بلندتر بگو: "دارم کتاب می خوانم."
...


خواندن، رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید...
...


مگر نام نویسنده روی جلد چه اهمیتی دارد؟ بیایید خودمان را از این جا به سه هزار سال بعد ببریم. خدا می داند کدام کتاب زمانه ما تا آن وقت دوام خواهد داشت و نام کدام نویسنده به یادها خواهد ماند، برخی از کتاب ها معروف باقی می مانند، اما آن ها را به سان آثاری بی نویسنده ارج خواهند گذاشت، همان سان که افسانه گیلگمش برای ما حماسه شده. نویسنده هایی هستند که نام شان معروف می ماند و اثری از آثارشان باقی نخواهد ماند، مثل قضیه سقراط...

...

 

این فکر که رازی در میانه کلمات نهفته است: تو آن چنان به میان نوشته متن راه پیدا می کنی که انگار به میانه جنگلی انبوه راه یافته باشی.
...


داستانی که بیشتر مایلم در این لحظه بخوانم، داستانی ست که تمام قدرت عصبی خودش را فقط در جهت تعریف کردن به کار می برد. داستانی که قصه ای را بر قصه ای دیگر بنهد، بی این که قصد بر تحمیل اندیشه دنیا داشته باشد، داستانی که فقط تو را به رویش خالص خود بنشاند. مثل گیاهی با تو در تویی شاخه ها و برگ هایش...
...


همیشه به خود می گویم که هر وقت بازنشسته شدم، به دهکده ام برمی گردم و مثل سابق می نشینم و می خوانم. گه گاه، کتابی کنار می گذارم، به خودم می گویم: این را برای خودم کنار می گذارم...
...


دوست داری کتاب ها را به مثال اشیا در کنار خودت نگاه داری. میان کتاب هایت، در این مجموعه ای که شکل یک کتابخانه ندارد، می شود بخشی از آن را مرده یا به خواب رفته به حساب آورد: مجلدهایی اضافی که به کناری گذاشته شده اند، خوانده شده یا به ندرت دوباره خوانی شده حتی بخشی را نخوانده ای و هرگز هم نخواهی خواند، اما نگاه شان داشته ای (و حتی گرد و غبارشان را هم گرفته ای) و یک بخش زنده: کتاب هایی که در حال خواندن شان هستی و یا قصد داری بخوانی و یا هنوز از آن ها جدا نشده ای و از این که دم دستت باشند و دورت را بگیرند لذت می بری. برخلاف ذخیره های آشپزخانه ات، این جا بخش زنده خانه است. مصرفی فوری که می تواند تو را بهتر بشناساند. این طرف و آن طرف کتاب هایی افتاده اند، چندتایی باز هستند، و لای چندتای دیگر چوب الف گذاشته ای و یا گوشه ای از صفحه تا خورده. می شود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشته های متفاوتی می خوانی، نوشته هایی مختص بخش های مختلف زندگی ات، هر چند این بخش ها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند و هم توی حمام.

...

 

کتاب تنها خوانده می شود، حتی اگر دو نفر با هم کتاب بخوانند.
...


گاهی به موضوع کتابی که در حال نوشته شدن است طوری نگاه می کنم، انگار چیزی است که وجود دارد: فکرهایی که پیش از این فکر شده اند، گفت و گوهایی که پیش از این گفته شده اند، داستان هایی که پیش از این اتفاق افتاده اند، مکان ها و فضاهایی که پیش از این دیده شده اند. کتاب باید معادل دنیایی نانوشته باشد که به نوشته برگردان شده.
به عکس، در اوقات دیگر، فکر می کنم فهمیده ام که بین کتابی که در حال نوشته شدن است و چیزهایی که تا به حال وجود داشته اند، چیزی مکمل وجود دارد، کتاب باید بخشی نوشته شده از دنیایی نانوشته باشد.
...


لودمیلا اعتقاد دارد که بهتر است نویسنده ها را نشناسیم، چون شخصیت واقعی آنها هرگز با تصویری که از خواندن آثار ایشان به دستمان می آید، جور نیست...
...


نوشتن،همیشه پنهان کردن چیزی است با روشی که بعد، آن را بیابند، چون حقیقتی که از قلم من تراوش میکند، مانند پرتوی است که به وسیله ضربه ای خشن از سنگی بیرون بجهد و به دور پرتاب شود.
...


تعداد چیزهایی که داستان نمی گوید، اغلب بیش از تعداد چیزهایی است که می گوید، و فقط هاله ای مخصوص به گرد نوشته ای که میخوانید، این تصور را می دهد که در عین حال چیز نانوشته را هم دارید می خوانید.
...


کمربندت را می بندی: هواپیما دارد به زمین می نشیند. پرواز کردن با سفر متفاوت است. چیزی که تو از آن رد می شوی، شکافی است در فضا. در خلا ناپدید می شوی، پذیرفته ای که برای مدتی در هیچ مکانی نباشی و خود آن مدت نوعی خلا در زمان است. بعد دوباره بی هیچ ارتباطی با کی و کجایی که در آن ناپدید بوده ای، در لحظه ای و در جایی ظاهر می شوی. در این مدت تو چه می کنی؟ چگونه غیبت خودت را در دنیا و یا غیبت دنیا را در خودت پُر می کنی؟... می خوانی. از فرودگاهی تا فرودگاهی دیگر، چشمانت را از روی کتاب برنمی داری. و همین باعث می شود تا بپذیری که داری از روی چیزی می گذری و نه از روی هیچ.
...


تا وقتی بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد، می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.

...

 

من هم این نیاز به بازخواندن کتاب ها را احساس می کنم. هر بار به نظرم می رسد که در حال خواندن کتاب تازه ای هستم. آیا این من هستم که تغییر کرده ام یا حالا به چیزهای تازه ای برخورد کرده ام که بار اول ندیده بودم: یا این نوشته، از گردآمدن گوناگونی های فراوانی شکل می گیرد و آن طرح اولیه، دوباره تکرار نمی شود؟ هر بار که در پی دوباره زنده کردن یک نوشته پیشین هستم، به تصورات تازه و نامنتظری بر می خورم، احساسی که قبلاً نداشته ام. گاهی به نظرم می رسد که این گذر از خواندن به خواندنی دیگر، یک تعالی است، به این معنا که مثلاً روح متن نوشته شده را بهتر در خود نفوذ می دهم یا برعکس با فاصله گیری منتقدانه ام، آن را به دست می آورم.

...

 

بر خلاف شما، برای من آخر قصه اهمیت دارد. اما آخر حقیقی آن، نهایت آن که در تاریکی پنهان است، یعنی همان نقطه مقصدی که کتاب می خواهد شما را به آن هدایت کند. من هم وقتی می خوانم در پی روزنه هستم، اما اگر نگاه من در میان کلمات تعمق کند، به خاطر جست و جوی چیزی است که در دوردست، سایه ای از آن پیداست. در آن فضاهایی که پشت کلمه پایان است.

 

*

 

عنوان: اگر شبی از شب های زمستان مسافری

نویسنده:ایتالیو کالوینو

مترجم:لیلی گلستان

ناشر:نشر آگه

سال نشر:چاپ اول 1380- چاپ دوازدهم 1394

شمارگان: 550 نسخه

شماره صفحه: 312 ص.

موضوع:داستان های ایتالیایی- قرن 20 م.

قیمت: 180000 ریال

خیانت

$
0
0

 

من پیش خود مجسم می کنم مردمی را که سال ها تحت فشارهای درونی زندگی می کنند بی آنکه از آن آگاه باشند و بعد روزی واقعه و حادثه ای خرد و کوچک، بحرانی را پدید می آورد و ماشه نهایی کشیده می شود. آنها در این حال می گویند، "دیگر کافی است، بیش از این نمی توانم". در این شرایط بعضی ها خودکشی می کنند، برخی طلاق می گیرند و بعضی به مناطق فقیر آفریقا می روند و سعی می کنند دنیا را نجات دهند. اما من خودم را می شناسم. می دانم که تنها عکس العملم سرکوب کردن احساساتم است تا زمانی که سرطانی از درون شروع به نابودی ام کند؛ چون اساساً عقیده دارم که خیلی از بیماریها نتیجه سرکوب عواطف و احساسات است‌.
...


هیچ کس نمی تواند همیشه خوشحال باشد. من باید یاد بگیرم چگونه با واقعیت های زندگی کنار بیایم.



کم کم دارم به این نتیجه می رسم که کلماتی مثل خوش بینی و امید که در همه کتاب های روان شناسی و روانکاوی وجود دارند و ادعا می کنند که باعث اعتماد به نفس بیشتر و کنار آمدن با زندگی می شوند، "کلمه" هایی بیش نیستند. افراد دانایی که آنها را تلفظ می کنند و برای ما تکرارشان می کنند، شاید به دنبال معنای آنها در زندگی خودشان هستند و از ما به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده می کنند تا ببینند ما چگونه به این محرک ها پاسخ می دهیم.
...


افسردگی، شبیه گرفتار بودن در یک تله است. می دانی گیر کرده ای اما نمی توانی بگریزی.
...

 

- آیا صحبت کردن با دیگران بهمان کمک نمی کند که بدانیم تنها نیستیم؟ صحبت کردن درباره افسردگی برای بقیه مفید نیست؟
-به هیج وجه. اگر تو از جهنم بیرون آمده باشی، نمی خواهی بدانی آنجا دقیقاً الان زندگی چطور است؟ اصلا دلت نمی خواهد درباره اش فکر کنی.


من همیشه در حمام گریه می کنم، چون در آنجا هیچ کس هق هق هایم را نمی شنود، یا سوال هایی را که ازشان نفرت دارم نمی پرسد: "حالت خوب است؟"، "همه چیز روبه راه است؟"


رنج بردن همچنان منبع درآمدی برای صنعت داروسازی است.
 آیا احساس غم می کنی؟ یک قرص بخور مشکل حل است.
… 


بیشتر وقت ها، هنگامی که دوستانمان را ملاقات می کنیم درباره موضوعاتی ثابت و با مردمی ثابت صحبت می کنیم. مکالمه ها به نظر تازه می آید، اما همه شان جز اتلاف وقت و انرژی نیستند. ما دست و پا می زنیم که ثابت کنیم زندگی هنوز هم جالب و هیجان انگیز است.
من در این باره احساس تنهایی نمی کنم. دورتادورم پر از افرادی است که همین مشکل را دارند. همه شان تظاهر می کنند که زندگی در روندی طبیعی پیش می رود. با رسیدن به سنی خاص، "نقابی از اعتماد به نفس و اطمینان به چهره می زنیم اما آن نقاب در همان لحظه اول چنان به صورتمان می چسبد که نمی توانیم آن را برداریم."
مثل بچه ها یاد می گیریم که اگر گریه کنیم، محبت و نوازش دریافت می کنیم، اگر غم خود را بروز دهیم دلداری داده می شویم و اگر نتوانیم آنچه را می خواهیم با لبخند بگیریم، قطعا با اشک هامان خواهیم گرفت.
اما در بزرگسالی دیگر گریه نمی کنیم به جز در حمام، جایی که هیچ کسی هق هق ما را نمی شنود. احساساتمان را نشان نمی دهیم چون ممکن است دیگران فکر کنند ضعیف و آسیب پذیریم و از ما سوءاستفاده کنند. خواب بهترین درمان است.
...

 

منفی بودن و منفی فکر کردن، افکار منفی را رشد می دهد و بزرگ تر می کند. او باید دنبال چیزی باشد که کمی شادی و لذت به او بدهد؛ مثل قایقرانی، رفتن به سینما یا کتاب خواندن
...


ما هر روز با اطلاعات و تصاویر بمباران می شویم. نوجوان هایی را می بینم که با آرایش های غلیظشان تظاهر می کنند زنان بالغی هستند. یا می بینم کِرِم های معجزه آسا تبلیغ می شوند و نوید زیبایی ابدی را به زنان می دهند یا داستان هایی را درباره زوج سالخورده ای می شنویم که از اورست بالا رفته اند تا سالگرد ازدواجشان را جشن بگیرند. یا راه اندازی سالن های ماساژ جدید و داروخانه هایی که ویترین شان پر از تولیدات و محصولات لاغرکننده است. یا فیلم هایی که همه اش تصویر وارونه و جعلی حقیقت است. یا کتاب هایی با پایان امیدبخش و فانتزی، و یا متخصصانی که مدام در مورد اینکه چگونه در زندگی موفق باشیم یا چگونه راهی به صلح درونی خودمان پیدا کنیم صحبت می کنند و همه اینها احساس پیری و فرسودگی را در ما رشد می دهند. باعث می شوند احساس کنیم به سمت تیرگی سوق داده می شویم، به زندگی هایی خالی از ماجرا و حادثه، و پوست هامان شروع به چروک شدن می کنند.
و هنوز فکر می کنیم مجبوریم احساس ها و آرزوهایمان را بیان کنیم، زیرا خلاءهای روحی مان با چیزی که بلوغ و کمال می نامیم پُر نشده است.
اطلاعاتی را که می خواهیم بشنویم، باید خودمان انتخاب کنیم. روی چشم ها و گوش هامان فیلتری بگذاریم و فقط به چیزهایی اجازه ورود دهیم که ویرانمان نمی کنند.

 

من به دنبال پاسخی هستم که نمی توانم پیدایش کنم. بعد از خواندن حدود ده کتاب ِ به اصطلاح خودآموز روان شناسی متوجه شدم که آنها راه به جایی نمی برند، فقط اثر آنی و فوری دارند و به محض اینکه کتاب را می بندیم، آن اثر محو می شود. آنها فقط مشتی کلمه هستند، کلماتی که دنیایی ایده آل را شرح می دهند که اصلا وجود خارجی ندارد. حتی برای کسی که آن را نوشته.


 باید یاد بگیری خط پایانی وجود دارد و تو نباید همه چیز را در نیمه راه رها کنی. باید تمامش کنی.
...

 

بهبودی خودِ من، درست وقتی شروع شد که پذیرفتم مشکل دارم.
...


هیچ کس کورتر از کسی نیست که نمی خواهد ببیند.
...


تبلت را برداشتم و عدد سیصد و شصت و پنج را در هفتاد ضرب کردم. جواب آمد ۲۵/۲۵۵۰. این میانگین روزهای زندگی یک فرد عادی است. من تا حالا چند روز را هدر داده ام.


 ما چیزی که خودمان می خواهیم باشیم، نیستیم. چیزی هستیم که جامعه می خواهد. چیزی هستیم که والدینمان انتخاب می کنند. ما نمی خواهیم کسی را ناامید کنیم. نیاز شدیدی به دوست داشته شدن داریم. بنابراین بهترین ها را در وجود خود خفه می کنیم. کم کم درخشش رویاهامان تبدیل به هیولای کابوس هامان می شود. آنها کارهایی اند که انجامشان نداده ایم. ممکن هایی که ناممکن کرده ایم.
...


 اطرافیانم همیشه از همه چیز گله می کنند. مثلا می گویند "هشت ساعت در روز کار می کنم و اگر ارتقا بیابم باید دوازده ساعت کار کنم." یا می گویند "از وقتی که ازدواج کرده ام، هیچ وقت آزادی نداشته ام." یا "من به دنبال خدا می گردم و مجبورم به کلیسا بروم."
عشق، کار و ایمان تبدیل می شود به بار سنگین مسئولیت بر دوش هامان.
...


با انجام دادن آنچه نباید انجام دهی، خودت را پیدا می کنی.
...


وقتی احساس من شبیه احساس کسی نیست، مطلقاً هیچ کس نمی تواند بفهمد درونم چه می گذرد؛ این یعنی تنهایی!
...


- با شب ها مشکل داری؟
- بله، مشکلم همین است. واقعا چرا؟
- شب. به همین سادگی، چون شب است. ما می توانیم ترس های بچگی مان را دوباره احیا کنیم؛ ترس از تنها بودن، ترس از ناشناخته ها.
...


دنیای کنونی ما پر است از مردمی که در لحظه ای بی نهایت سخاوتمندند اما بعد خشمشان را روی ضعیف تر از خود خالی می کنند. مردم به طرز فزاینده ای غیرقابل پیش بینی شده اند. واقعا برای این افراد چه اتفاقی می افتد؟ افرادی که فکر می کنیم آنها را می شناسیم. چرا این قدر پرخاشگرانه رفتار می کنند؟ آیا ناشی از استرس کاری است؟ و فردایش دوباره عادی و طبیعی رفتار می کنند و با آنها احساس راحتی می کنیم‌. اما خیلی زود می بینیم که زیر پایمان را خالی کرده اند، آن هم وقتی که انتظارش را نداریم. در این مواقع به جای اینکه بپرسیم مشکل او چیست، متحیر از خود می پرسیم آیا کار اشتباهی انجام داده ایم؟


پرسیده بودم آیا خود هیپنوتیزمی-یا به اصطلاح مدیتیشن-می تواند کمک کند که کسی را فراموش کنیم؟
و او پاسخ داده بود بله، می توانیم فراموشی را تحریک کنیم اما تا زمانی که آن شخص با حقایق و وقایع دیگری در ذهنمان تداعی می شود، عملا غیرممکن است بتوانیم او را به کل حذف کنیم. و مهم تر این که فراموشی راه اشتباهی است. آدم باید بتواند با اتفاق های پیش رویش مواجه شود.
...


 گاهی اوقات که انسان از میان تاریکی عبور می کند و به سمت دیگر می رسد، می بیند پشت سرش پل های خراب زیادی به جا گذاشته است.


بیا با روزهامان آشتی کنیم. ما نمی توانیم فراموش کنیم که زندگی درست کنار ماست و دوست دارد هر روز بهتر شود. باید زندگی را نجات دهیم.


 هر کسی در زندگی به روزهایی می رسد که در آن روزها می گوید:خُب، زندگی من آن طور که انتظار داشتم نیست و آنچه را می خواستم برایم فراهم نکرده اما اگر زندگی از شما بپرسد برای او چه کرده اید، چه پاسخی می دهید؟
...


زمان انسان را تغییر نمی دهد. تنها چیزی که ما را تغییر می دهد عشق است.
...


فکر می کنی همه این زیبایی و عظمت در آن مربع کوچک فیلم جا می شود؟ همه چیز را در قلبت ضبط کن. این مهم تر است تا اینکه سعی کنی به مردم نشان دهی چه چیزی دیده ای.
 ...


زمان هایی می رسد که ما باید برای نگاه کردن به "تصویر کامل زندگی" متوقف شویم: گذشته و حال با هم. و این برای دیدن آنچه یاد گرفته ایم و اشتباهاتی که مرتکب شده ایم لازم است.


مغز انسان مسحورکننده است. ما یک رایحه را فراموش می کنیم تا اینکه دوباره آن بو به مشاممان برسد. صدایی از ذهنمان پاک می شود تا وقتی که دوباره آن صدا را بشنویم. و حتی احساساتی که به نظر می رسد برای همیشه دفن شده اند؛ دوباره بیدار می شوند، درست وقتی که ما به همان مکان بر می گردیم.
...



ما زندگی را انتخاب نمی کنیم، این زندگی است که ما را انتخاب می کند. نمی توانیم شاکی باشیم که چرا زندگی، خوشی ها و اندوه های خاصی را به ما اختصاص داده و ما فقط ناگزیریم آنها را بپذیریم و ادامه دهیم.
ما نمی توانیم زندگی مان را انتخاب کنیم اما می توانیم تصمیم بگیریم که با شادی ها و اندوه هایی که به ما داده شده، چگونه برخورد کنیم.
...


بعضی از مردم به دلیل خشم، استرس یا اندوه پس از شکست عشقی، ممکن است فکر کنند دچار افسردگی شده اند و به دارو نیاز دارند اما در واقع این طور نیست. آنها فقط در حال رنج بردن از شکستی عاشقانه هستند و این حس از ابتدای خلقت و از وقتی که بشر چیزی پر رمز و راز به نام عشق را فهمید وجود داشته است.


 برای خودم فهرستی تهیه کردم تا هر وقت خطر افتادن در سیاه چاله را احساس کردم، روی آن تمرکز کنم:
-بازی کردن با بچه هایم.
-خواندن داستان هایی که درسی به آنها و به خودم بدهد، چون داستان سن و سال نمی شناسد.

-نگاه کردن به آسمان.
-نوشیدن آب به مقدار زیاد. این کار شاید به نظر سطحی بیاید، اما به من انرژی می دهد.
-آشپزی. آشپزی کردن زیباترین و کامل ترین هنرهاست. آشپزی همه حواس ما را درگیر می کند.
-فهرست برداشتن از گلایه ها‌ این کشفی واقعی بود! هر وقت در مورد چیزی احساس عصبانیت بکنم آن را یادداشت می کنم. در پایان روز، وقتی فهرست را می خوانم می فهمم که بیخود عصبانی شده ام.
-لبخند زدن، حتی اگر دلم بخواهد گریه کنم. این سخت ترین کار است اما بهش عادت می کنیم. بودایی ها می گویند یک لبخند ثابت-حتی دروغین- روح را روشن نگه می دارد.
...


 با خودم می گفتم این عشق نیست. هست؟ اما این اصلا مهم نیست. عشق من متعلق به من است و من آزادم که عشقم را به هر کس که بخواهم پیشکش کنم، حتی اگر عشق ناتمام گذشته ام باشد. البته اگر آن عشق تمام بود خیلی عالی بود. اما حالا که نیست چه اهمیتی دارد؟ من نمی خواهم دست از کندن بردارم چون می دانم آن پایین آبی هست. آبی تازه.


 من از تنهایی نمی ترسم، از فریب دادن خودم می ترسم. می ترسم به واقعیت آن طور نگاه کنم که خودم دلم می خواهد نه آن طور که واقعا هست.

 

 

عنوان:خیانت

نویسنده:پائولو کوئلیو

مترجم:اعظم خرام

ناشر:بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه

سال نشر:چاپ اول 1395- چاپ هشتم 1395

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 256 ص.

موضوع:داستان های برزیلی- قرن 21 م.

قیمت: 210000 ریال

 

 

امپراطور هراس

$
0
0

 

 بیشتر اوقات از اتاق بیرون نمی رفت.
ساعت های متمادی بدون اینکه حرفی بزند، کنار اجاق می نشست، روی دامنش نامه ای نیمه تمام یا کتابی بسته بود. وقتی زنگ غذا به صدا در می آمد، از جایش بلند می شد و می پرسید: "چی بود؟ ... کی اونجاست؟" در تصوراتش همیشه مردانی پشت در ایستاده بودند. فقط از همسرتان چند سوال داریم. به دستانش که روی دامنش گذاشته بود، خیره می شد؛ گویی از اینکه آن ها را آنجا، روی دامنش می دید، شگفت زده می شد. "گاهی نمی دونم خوابم یا بیدار."
پسر گفت: "بیداری."
...

 

وفاداری، خیانت، تابعیت، اطاعت.
زن گفت: "همش یه مشت لغته، فقط کلمه است."
...

 

هیچ شغلی تو این شهر پیدا نمی کنی. اگر جای تو بودم از اینجا می رفتم.
مردم این اطراف براتون نقشه های شومی کشیدند.
نقشه؟ واقعا، چه جور نقشه ای؟
به همین خاطر، ساعت ها با بهترین لباس های مان زیر پتو بیدار می ماندیم. مادرمان می گفت: "نمی خوام وقتی جسدمون رو پیدا کردند، با پیژامه باشیم." دایم منتظر شنیدن صدای تیر یا ضربه محکمی به در بودیم. اما همیشه تنها صدایی که شنیده می شد وزش باد در لابه لای درختان و صدای عبور ماشین ها در خیابان و در آخر، صدای آشنای خروپف مادرمان بود.
...

 

روزهایی که تعطیل بود، برای اینکه درآمد بیشتری داشته باشد، رختشویی و اتوکشی می کرد. طناب های رخت را در حیاط پشتی بسته بود. هر وقت از پنجره بیرون را نگاه می کردیم، لباس های زیر کسانی را که نمی شناختیم، می دیدیم: پیراهن های وارث کارخانه کشتی سازی، دکتری مجرد و شاد و خوش اخلاق و بیوه زیبایی که همسرش را در نبرد اوماها از دست داده بود (وقتی مادرمان در حال پهن کردن رخت ها بود، از او خواستیم این بانو را به آن دو مرد معرفی کند، مادر در جواب گفت: " حالا زوده.") رخت ها درست مثل ارواح سرگردان در لابه لای شاخه های تیره و عریان درخت ها به پرواز در می آمدند.
...

 

پدرمان، پدری که هر شب، در تمام سال های جنگ به یاد داشتیم زیبا و قدرتمند بود. سریع، مطمئن و با سری بالا راه می رفت. برای مان نقاشی می کشید. آواز می خواند و همیشه می خندید. مردی که از قطار پیاده شد، از پدر پنجاه و شش ساله ما خیلی پیرتر بود. دندان های مصنوعی داشت  و هیچ مویی روی سرش نبود. وقتی در آغوشش بودیم، می توانستیم استخوان های بدنش را از روی پیراهنش حس کنیم. او برای مان نقاشی نمی کشید، با صدای لرزان و فالش آواز نمی خواند. برای مان داستان نمی گفت. بعدازظهرهای یکشنبه وقتی حوصله مان سر می رفت، وقتی کاری برای انجام نداشتیم، تکه های قوطی های کنسرو را به شاخه های کوچک و ظریف نمی بست و زیر نور، روی ملافه های سفید که بیرون پهن بودند با ما سایه بازی نمی کرد. برای مان چوب های بلندی که به پای مان وصل کنیم، درست نمی کرد.
البته مادرمان سریع به این نکته اشاره کرد که ما برای بازی با چوب پا، برای داستان و سایه بازی پشت ملافه ها، خیلی بزرگ شده ایم.
جواب می دادیم: "بله ... بله... بله، حتی برای خندیدن هم زیادی بزرگیم."
...


به زندگی در بیابان عادت کرده بودیم. هر روز صبح با صدای بلند آژیر از خواب بیدار می شدیم. عادت کرده بودیم روزی سه بار در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای غذای مان در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای گرفتن سهمیه زغال در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای هر چه می خواستیم، از حمام گرفته تا دستشویی، در صف بایستیم.
...


نوشته بود: "خداوند از آن بالا همیشه مراقب است." گاهی وقتی می دوید می توانست صدای خدا را از سنگ آبی اش که در جیب تکان می خورد، احساس کند. در این لحظه ها احساس شعف می کرد. جیبش پر از چیزهای خوب بود.
...

 

هفتم دسامبر دقیقا یک سال می شود که تو را ندیده ام. هر شب قبل از خواب نامه هایت را می خوانم. زمستان اینجا سرد نیست. امروز سپیده دم از خواب بیدار شدم و طلوع خورشید را تماشا کردم. حالم خوب است. لطفا مراقب خودت و مادرت باش.
...

 

قوانین درباره سیم های خاردار خیلی راحته:
"ازش بالا نرید، از زیرش رد نشید، اطرافش پرسه نزنید، بهش دست نزنید."
و اگه بادبادکت لای سیم ها افتاد؟
"خیلی راحته، بادبادک رو بی خیال شو."
...


دختر روی تشک کنار برادرش نشست: "باهام حرف بزن...چه کارایی کردی؟"
"برای بابا یک کارت پستال نوشتم."
"دیگه؟"
"یه تمبر لیس زدم."
"می دونی چی بیشتر از هر چیزی اذیتم می کنه؟ اینکه گاهی وقت ها قیافه اش یادم می ره."
پسر گفت: "صورتش گرد بود."
...


وقتی برای دستگیری پدر آمدند، نیمه های شب بود. سه مرد با کت و شلوار و کلاه های شاپوی مشکی و نشان اف.بی.آی در زیر کت های شان. گفتند: "خمیردندان بردار." این جریان در ماه دسامبر اتفاق افتاد؛ درست بعد از حادثه پرل هاربر. هنوز در خانه سفیدشان در خیابان پهنی در برکلی زندگی می کردند؛ جایی که زیاد از دریا دور نبود. درخت کریسمس را تزیین کرده بودند. تمام خانه بوی درخت کاج می داد. پسر از پنجره اتاقش آن ها را می دید. پدرش در روب دوشامبر و کفش راحتی از کنار چمن ها به سمت ماشین سیاهی که کنار جدول، در خیابان پارک بود، می بردند.
هیچ وقت پدرش بدون سر کردن کلاهش از خانه خارج نمی شد. این مسئله اذیتش می کرد. بی کلاه، با کفش راحتی نازک و بی ارزشی که روی زمین لخ لخ می کرد. حداقل اجازه می دادند کفشش را بپوشد. شاید با کفش اوضاع کمی فرق می کرد.
...


صبح روز بعد از دستگیری، دختر توی خانه دنبال آخرین جایی که پدر نشسته بود می گشت. صندلی قرمز بود یا مبل؟ لبه تختش نشسته بود؟ دختر صورتش را روی ملافه و روتختی انداخت و بو کشید.
مادرش گفت: "لبه تخت نشسته بود."
بعدازظهر همان روز، مادر در حیاط آتش روشن کرد. تمام نامه هایی را که از کاگوشیما فرستاده شده بود، آتش زد. تمام عکس های خانوادگی، سه کیمونوی ابریشمی که وقتی نوزده سال داشت، از ژاپن آورده بود و تمام صفحه های اپرای ژاپنی را سوزاند. پرچم خورشید درخشان را پاره کرد. سرویس چای خوری، بشقاب های نقش برجسته و قاب پسر عمویش را که در ارتش ِ امپراطور ژنرال بود.
روز بعد، برای اولین بار برای تغذیه بچه ها در ظرف غذای شان ساندویچ مربا و کره بادام زمینی گذاشت. گفت: "دیگه از کوفته برنجی خبری نیست... اگر کسی پرسید اهل کجایید، می گید چینی هستید."
پسر سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام گفت: "چینی، من چینی ام."
و دختر گفت: "منم ملکه اسپانیا هستم."
پسر گفت: "آره تو رویا."
دختر گفت: "تو رویاهام که من پادشاهم."
...

 
در رویاهایش همیشه یک در چوبی زیبا وجود داشت. اندازه این در خیلی کوچک بود. اندازه یک بالش یا یک کتاب دایره المعارف. پشت این در چوبی زیبا، در دیگری بود و پشت در دوم، تصویر امپراطور بود. هیچ کس اجازه دیدن آن را نداشت.
چون امپراطور مقدس بود؛ او رب النوع بود.
به چشم هایش نمی شد نگاه کرد.
پسر در رویاهایش می دید، در اول را باز کرده و دستش روی دستگیره درِ دوم است. مطمئن بود به محض باز کردن در، او را می بیند.

پدر

ش نوشته بود با مادرت مهربان باش. صبر داشته باش و همیشه بدان خم شدن، از شکستن بهتر است.

 

"دهن تون رو ببندید و یک کلمه حرف اضافه نزنید."
"تو خونه بمونید."
"خونه رو ترک نکنید."
"فقط موقع روز بیرون برید."
"پشت تلفن ژاپنی صحبت نکنید."
"اجتماع نکنید."
"وقتی توی خیابان ژاپنی دیگری رو دیدید، به روش و فرهنگ ژاپنی با هم سلام نکنید، خم نشید."
"به یاد داشته باشید، شما تو آمریکا هستید."
"به سبک آمریکایی ها، با دست دادن، با هم ملاقات کنید."


ساعت سه نیمه شب بود. زمان متوقف شده بود، هیچ رویایی به ذهنش نمی رسید. خالی خالی بود. در تاریکی دراز کشیده به دوچرخه اش فکر می کرد. آن را به تنه درخت خرمالو زنجیر کرده بود. آیا تا حالا تایرهایش را برده اند؟ آیا پره هایش زنگ زده یا زیر چمن ها پنهان شده است؟ آیا کلید زنجیر هنوز در انباریست؟
اما بیشتر از همه نگران زنگ کوچک دوچرخه اش بود. پدرش آن را درست و محکم به دسته دوچرخه نبسته بود. این قضیه مربوط به ماه ها پیش بود، وقتی هوا هنوز مملو از بوی درختان و علف های تازه هرس شده بود؛ مربوط به وقتی که غنچه های گل های رز باز شده بودند.


گاهی در نگاه مادرش جایی در دوردست ها پدیدار می شد. پسر می دانست دارد به جایی دیگر فکر می کند؛ جایی بهتر. زن گفت: "فقط یه بار دیگه، می خوام از پنجره دریا رو ببینم."
...


"بیشتر از همه دلم برای چی تنگ شده؟ صدای برگ درختا و ... شکلات."
...


اما بیشتر اوقات منتظر بودند. منتظر نامه، اخبار، صدای زنگ که برای صبحانه، ناهار و شام به صدا در می آمد. و هر روز این انتظار تکرار می شد.
مادرش جواب داده بود: "وقتی جنگ تموم بشه، وسایل مون رو جمع می کنیم و به خونه بر می گردیم."
پسر از مادرش می پرسد چقدر طول می کشه؟ یک ماه؟ دو ماه؟ یک سال یا بیشتر؟ و مادرش فقط سرش را تکان می داد و از پنجره بیرون را نگاه می کرد.
...

 

در اتاق کنارشان زن و شوهری با مادر ِ زن، خانم کاتو زندگی می کردند. خانم کاتو از صبح تا شب با خودش صحبت می کرد. لباس راحتی صورتی گلداری می پوشید و دمپایی های سفید به پا می کرد. عصایش همیشه همراهش بود. پسر هر بعدازظهر، بعد از شام، زن را می دید که با چمدان کهنه کوچکی دم در ایستاده و سعی دارد راه خانه را به یاد بیاورد. آیا باید به سمت چپ، طرف اتاق نگهبانی برود یا به سمت راست، طرف بیشه؟ شاید هم سمت راست اتاق نگهبانی و سمت چپ بیشه بود! کی برای خیابان های اینجا علائم و تابلو نصب می کردند؟ آن پیرزن باید منتظر اتوبوس می ماند یا پیاده می رفت؟ و بالاخره کی به خانه ای که دوست داشت می رسید؟
...


هنگام شب، زمان خاموشی، دختر برایش کلی حرف می زد: "اون طرف سیم های خاردار یه رودخونه خشک با یه معدن ذوب آهن متروکه است. سمت افق کوه های آبی و ناهمواری دیده می شن که قله هاشون تا ته آسمون رفته. از اونچه به نظر می رسه، خیلی دورترن." همه چیز، جز آب، در بیابان پیدا می شد. دختر گفت: "آب! همش سرابه."
اما سرابش هم وجود نداشت.
تمام آن شب خواب آب را دید. روزهایی که یک لحظه هم باران بند نمی آمد. کانال ها، جوی ها، رودخانه ها و نهرها سرشار از آب بودند و غران به سمت دریا جریان داشتند. دریاچه قدیمی نمک را دید که در وسط بیابان لبریز از آب بود. سطحی آرام و آبی داشت؛ زلال مثل شیشه. خود را در میان آب، بین نیزارها و ماهی ها پرتاب کرد. شنا می کرد. وقتی از داخل آب، آسمان را نگاه کرد، خورشید نقطه ای بی رنگ و لرزان بود که گویی میلیون ها مایل از او فاصله داشت.
...

 

هر چند روز، نامه هایی تکه پاره، از لردزبرگ، نیومکزیکو می رسید. گاهی از سوی اداره سانسور روی جمله ها را به طور کامل با تیغ خط می کشیدند و دیگر نامه هیچ محتوا و مفهومی نداشت. گاهی فقط یک پاراگراف به جا مانده، مابقی جمله ها خط خورده بود. گاهی فقط یک امضا به چشم می خورد. "دوستت دارم، پاپا"
...


روزی در پیاده رو مردی صدایش کرد و گفت: "ژاپنی یا چینی؟" پسر گفت: "چینی." و تا جایی که می توانست تند دوید. وقتی به گوشه خیابان رسید، برگشت و فریاد زد: "ژاپنی، ژاپنی! من ژاپنی ام! تو اون مغزت فرو کن."
اما مرد رفته بود.
بعدها قوانینی برای زمان عبور و مرور وضع شد: هیچ ژاپنی بعد از ساعت هشت شب حق خروج از خانه را ندارد.
و برای مسافت: هیچ ژاپنی ای نمی تواند بیشتر از هشت کیلومتر از خانه اش دور شود.
چند وقت بعد، اسم مغازه باغ چای ژاپنی واقع در خیابان گلدن گیت پارک، به باغ چای شرقی تغییر نام داد.
و در آخر، حکمی برای تمام ژاپنی های مقیم کشور آمد که باید وسایل شان را جمع و شهر را ترک کنند.
...


زندگی گذشته شان از آن ها دور شده بود. دیگر مثل قبل نبودند. درست مثل خاطره ای، فقط هاله ای از آن را به خاطر داشت: چمن های سبز روشن، گل های رز، خانه ای در خیابان پهن و نزدیک دریا؛ گویی تمامی اینها در زمانی دیگر اتفاق افتاده بود.
چه کسی در جنگ پیروز شد؟ چه کسی شکست خورد؟ دیگر مادرش نمی خواست که بداند. دیگر حوادث را دنبال نمی کرد. دیگر روزنامه نمی خواند. به بیانیه ها و اخبار گوش نمی کرد. می گفت: "هر وقت تمام شد خبرم کنید."

***

 

عنوان:امپراطور هراس

نویسنده:جولی اتسکا

مترجم:روشنک ضرابی

ناشر:کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 70000 ریال

 

مردی در تاریکی

$
0
0

 

 


گریز به درون ِ یک فیلم مانند وارد شدن به کتاب نیست. کتاب تو را وادار می کند چیزی به آن پس بدهی، هوش و نیروی تخیل ات را به کار بیندازی، در حالی که می شود در یک حالت انفعال و بی فکری فیلمی را ببینی و حتی از آن لذت ببری.
...

شب هنوز به نیمه نرسیده و همان طور که این جا در رختخواب دراز کشیده ام و به تاریکی نگاه می کنم، تاریکی چنان شدیدی که سقف اتاق را پنهان می کند، داستانی را به خاطر می آورم که دیشب شروع کردم. وقتی بی خواب می شوم این کار را می کنم. در رختخواب می مانم و برای خودم داستان سر هم می کنم. ممکن است داستان هایم چندان جالب نباشند، اما تا وقتی درون شان به سر می برم، نمی گذارند چیزهایی به ذهنم بیایند که می خواهم فراموش کنم.




هنوز اوایل شب است و اگر ذهنم را آزاد بگذارم می توانم ساعت ها درباره اش خیالبافی کنم. بهتر است بچسبی به داستانت. این تنها راه حل است. بچسب به داستان و اگر توانستی تمامش کنی، ببین آخرش چه می شود.


من از خدا می خواهم که او بفهمد اعمال ِ نادرست و شرارت آمیز انسان ها نسبت به یکدیگر نه نشانه گمراهی یا اشتباه، بلکه مربوط به چیزی در ذات ماست. فکر می کنم در این صورت کم تر رنج می برد. آن وقت هر بار اتفاقی برایش بیفتد جهانش فرو نمی ریزد و یک شب در میان با گریه به خواب نمی رود.


واقعیت یگانه نیست، سرجوخه. واقعیت چندگانه است. تنها یک جهان وجود ندارد. دنیاهای دیگری هستند، دنیاهایی به موازات یکدیگر، جهان ها و ضد جهان ها، دنیاها و سایه دنیاها، و هر دنیا ابتدا رویا یا خیالی بوده یا توسط کسی در جهانی دیگر نوشته شده. هر جهان مخلوق یک ذهن است.


 
تنها دو امکان وجود داشت: یا به صورت طبیعی از بین رفته بود، یا با خوردن مقداری قرص خودکشی کرده بود، و من نمی خواستم پاسخ را بدانم، زیرا هیچ یک واقعیت ماجرا را برملا نمی کردند. بِتی بر اثر شکستن دلش مرده بود. شنیدن این اصطلاح برای بعضی ها خنده آور است، اما به این دلیل که چیزی از دنیا نمی دانند. آدم ها از دلشکستگی می میرند. این چیزی است که هر روز اتفاق می افتد و تا آخر زمان هم روی خواهد داد.
...

 
اما چگونه می شود از پرواز فکر وقتی هوای رفتن دارد، جلوگیری کرد؟ ذهن افکار خودش را دارد. این را کی گفته؟ کسی گفته، یا همین الان به فکرم رسیده، مگر فرقی هم می کند؟


 
پسرها این طورند، خودت که می دانی. همیشه دخترها را برانداز و سبک سنگین می کنند، همیشه به این امیدند که به دختری با زیبایی هوش ربا بر بخورند که نفس شان را بند بیاورد و قلب شان را بایستاند.

...


نکته ای که نظرم را جلب می کند این است که سرش را کمی تکان تکان می دهد، انگار آهنگی را زمزمه می کند و با ریتم آن گام بر می دارد، راه رفتنش سبُک است، و با خودم می گویم این دختر خوشبخت است، از زنده بودن و قدم زدن در هوای آفتابی اوایل بهار در خیابان لذت می برد.


سال ها درباره اش فکر کرده ام و تنها توضیح نیم بندی که به نظرم رسیده این است که در من مشکلی وجود دارد، ساز و کار شخصیتم دارای اشکال است، گویی قطعه ای از ماشین ضایع شده و مانع از درست کار کردن آن می شود. منظورم ضعف های اخلاقی نیست. ذهنم را می گویم، کارکرد فکری ام را.

 
در آن دوران، در سنین سی و پنج، سی و هشت و چهل، مدام این احساس را داشتم که زندگی ام هرگز واقعا به خودم تعلق نداشته، که هرگز در خودم وجود نداشته ام، واقعی نبوده ام. و از آن جا که واقعی نبودم، تاثیری که بر دیگران می گذاشتم را درک نمی کردم. صدمه ای که ممکن بود بزنم، رنجی که احتمالا در کسانی که دوستم داشتند ایجاد می کردم.


- چرا زندگی این قدر وحشتناک است، پدربزرگ؟
- چون که هست، فقط همین.

 

***

 

عنوان:مردی در تاریکی

نویسنده:پل استر

مترجم:خجسته کیهان

ناشر:نشر افق

سال نشر:چاپ اول 1388- چاپ سوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 224 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 100000 ریال

جانِ جهان

$
0
0

 

 

 


باد به هر سو که بخواهد می وزد؛ می توان آن را حس کرد، اما نمی توان گفت از کجا آمده و به کجا می رود.


شاید شرط عقل این باشد که آدم هیچ چیز نپرسد. اما من عاقل نیستم، هیچ وقت هم نبوده ام. عنصر وجود من کوارتز نیست، بلکه جیوه است، ماده ای بی ثبات، سیال و تب دار، نقره درخشانی که حرکت دائمی برایش مقدر شده و همواره در بی نظمی است.

شاید خدا آنقدرها هم مهربان نباشد و یا شاید مهربان اما کمی سر به هوا باشد؛ شاید یک روز حالش خوش نبوده و در همان روز شیطان را آفریده است، شیطان را و مرگ را.
 ...
پدرم به قدری خودش را کامل می دانست که نمی توانست حتی یک درصد هم تصور کند که من ممکن است چیزی کمتر از فتوکپی او بشوم. او نهایت بود و من باید مشابه آن نهایت می بودم. این تناقض وحشتناکی است. بشر بیش از هر چیز از تفاوت ها وحشت دارد. با این وجود مدام فرزندانی به دنیا می آورد که به قدرت روزگار همیشه متفاوت اند. به این ترتیب انسان زندگی را به کام خویش زهر می کند.

...


دیگر دریافته بودم که در خانه ما بمبی کار گذاشته شده که هنوز منفجر نشده است و در زیر ذرات بی شمار مدفون است. آن ذرات حرفهای ناگفته بودند. غبارِ قابل انفجار خشک و خنک بود و مکانیزمش طوری بود که مانند ساعت منظم کار می کرد. هسته واقعی خانه ما همان بمب بود، چیزی که آن روز ما را به هم پیوند می داد و شاید روزی منفجرمان می کرد.

...


مادرم گفت: نور خورشید مثل طلا می ماند. و بی درنگ پرسید: والتر، تو خوشبختی؟
در جوابش گفتم: هنوز به این مزخرفات اعتقاد داری؟ خوشبختی اصلا وجود ندارد.
...


تخم شبدر هشتاد سال خاصیت حیاتی اش را حفظ می کند؛ پیشامدهای زندگی نیز همین طورند؛ حتی اگر آنها را زیر نقاب بی‌تفاوتی بپوشانیم، اگر بخواهیم با دمیدن فوتی به دوردست ها روانه شان کنیم، باز هم همان جا ثابت می مانند. بذرهایی هستند که دیر یا زود می رویند.

...


در دکه ای واقع در یکی از محله های قدیمی شهر، کتاب شعری پیدا کردم. اشعار هولدرلین بود. تا آن هنگام بجز شعرهای کسل کننده ای که بالاجبار در مدرسه خوانده بودیم، هیچ شعری نخوانده بودم. اما باز کردن آن کتاب برایم هیجانی مطلق بود.
در آن کتاب چیزهایی وجود داشت که من هم تجربه کرده بودم، چیزهایی مثل دلتنگی، درد، پاییز، احساس ناپایداری چیزها. یکباره حس کردم دیگر تنها نیستم. میان ایمان و بی ایمانی حد وسطی هم وجود داشت، رخنه ای که چشم های ناآرام در آن سکنی می گزیدند.
حقیقت وجود داشت، در چنگم بود. دیگران هم اگر چشمهایشان را می گشودند می توانستند آن را در اختیار داشته باشند. آن جملات از لحظه ای که متولد شدم در انتظارم بودند.

برای آدم های حساس غالبا اتفاق عجیبی می افتد: هر چه بزرگتر می شوند ظالمتر می شوند. جسم قوانین خاص خودش را دارد و این هم جزئی از قوانین جسم است. وقتی چیزی قدرت و توانایی جسم را تحلیل می برد، پادتن ها بلافاصله دست به کار می شوند.

...

شعر و دیوانگی مانند دو روی یک برگ اند. یکی روزنه هایی دارد و به بالا، سمت خورشید، نظر دارد و دیگری به سمت پایین دی اکسید کربن پس می دهد.


 
آندره آ گفت:
- چه کسی می داند، شاید آن بالا کلاه بزرگی باشد و اسم همه ما داخل آن، مثل بخت آزمایی یا بازی دبلنا. بعد یک روز قرعه به نام والتر یا آندره آ می افتد؛ آن وقت باید به این دنیا بیایی و خانه و پدر و مادرت را ببینی. خودت هم می دانی که با آنها خوشبخت نمی شوی، اما راه چاره ای برای خلاصی از این سرنوشت نداری.
من اضافه کردم:
- اگر کلاهی وجود داشته باشد، یک کلاه دیوانه است؛ یا دیوانه است یا کور. چون همه را به جایی می فرستد که نباید بفرستد.

...



اصلا چرا حقیقتش را نگویم؟ من به کسانی که عقیده مشخصی در زندگی داشتند حسادت می کردم، کسانی که چتر به دست به دنیا می آیند. باران، برف و تگرگ می بارد و این آدم ها همواره در امان اند. حتی وقتی هوا آفتابی است باز هم چترشان را ول نمی کنند.

...

کلمات به خودی خود آزاردهنده نیستند بلکه تزویری که پشت آنهاست آزاردهنده است.

...


دیگر برایم کاملا روشن بود که بخش عمده بدبختی انسان به نادرستی راهش بستگی دارد. اگر هنگام راه رفتن کفش آدم خیلی تنگ یا گشاد باشد، پس از طی چند کیلومتر، زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا می گیرد. اما آنچه از درکش عاجز بودم این بود که چرا آدم ها از همان اول کفشی مناسب پایشان نمی کنند.

...


 - این همان چیزی است که همیشه از آن غفلت می شود.
- چی؟
- زیبایی.
دوست دارم در یک علفزار بمیرم و پیکرم پوشیده از چیز سفیدی مثل برف یا گل رُز باشد.

...


هیچ کس دوست ندارد با تنهایی مطلق و وحشتناک ِ زندگی بشر رو در رو شود. برای پنهان کردن این تنهایی، انسان از لحظه تولد تا دَم مرگ در تب و تاب است.

...


حساسیت بیش از اندازه برگه عبور نیست، بلکه یک دام است. چندان زود متوجه این قضیه نمی شوی. سال های اول همه به خاطر آن تحسینت می کنند و مدتی بعد به یک معضل تبدیل می شود. بتدریج اطرافیانت می فهمند که حساسیت به جای موهبت یک نکبت است. دنیا پر است از گرگها، کفتارها و ضربات آرنج. تو خرگوشی نرم و نازک هستی و هیچ شانسی برای پیشروی نداری. از این رو در یک چشم به هم زدن همه چیز عوض می شود. از آنجا که همانند سایرین نیستی، تنها با خشم و آزارشان مواجه می شوی. از این کشتار عظیم خرگوشها، تنها آنهایی زنده می مانند که بتوانند یک کار استثنایی انجام بدهند. سایرین همگی با داس عادی بودن درو می شوند.

...


دو راه برای خارج شدن از حد متوسط وجود دارد: یکی هنر و دیگری عمل. این دو به هم وابسته اند اما عمل از هنر برتر است.

...


بودن در کنار کتابها مثل قرار گرفتن در یک میدان مغناطیسی بود. وقتی صفحه اول را باز می کردم، انگار به دنیای دیگری پا گذاشته ام. دیگر خودم نبودم بلکه گویی یک حیوان وحشی شده بودم، یا یک کاوشگر سنگهای قیمتی. گرسنه بودم، طلا و الماس می خواستم‌. غالبا پیشروی ام در میان صفحات کتاب مثل گذر از دل صحرا بود؛ تنها شن بود و نور خیره کننده خورشید. می رفتم و می رفتم بی آنکه چیزی پیدا کنم. گویی واژه ها رسوب لاشه یا سنگ بودند؛ جلو راهم را می گرفتند و اجازه نمی دادند به درونشان نفوذ کنم. اما بعد ناگهان هنگامی که تقریبا ناامید شده بودم، معجزه ای به وقوع می پیوست: من و صفحه کتاب همچون تار واحدی می شدیم که در یک آلت موسیقی به ارتعاش در می آید. آن گاه دیگر زمان و مکان را از یاد می بردم و حتی اگر کتابخانه آتش هم می گرفت متوجه نمی شدم. دیگر تنها نبودم؛ پرنس میشکن و دُن کیشوت، کاپیتان اُچپ و پرنس آندره ی همراهم بودند؛ مارلو ، راسکولنیکف و دیوید کاپرفیلد همگی آنجا بودند...
...


جلو یک درخت پر ابهت ایستادم. از خودم پرسیدم: "چند وقت است که به یک درخت نگاه نکرده ای؟" و تماشایش کردم و دیگر هیچ نگفتم

...


- از چه حرف می زدید؟
-از ادبیات...
-انگار هنوز متوجه نشده اید که دوره ادبیات دیگر به سر رسیده. بعد از موزیل دیگر هیچ کس نتوانسته یک کتاب واقعی بنویسد.
-اشتباه می کنی. این پسر یک کتاب خیلی قشنگ نوشته.
-شاید فقط از خودش حرف زده، از ناکامی هایش، درست نمی گویم؟
آهسته جواب دادم:
-خُب، به نوعی بله.
- می بینی که امروز ادبیات به چه چیز تبدیل شده؟! به خودزندگینامه های تاثرانگیز.

 ...


برایش از صف طولانی کامیونهای پر از حیوان که از مرز می گذشتند حکایت کردم و اینکه چگونه آنها را به کشتارگاه می بردند. از آن فریادهایی که هیچ کس نمی شنید و آن نگاه هایی که برای هیچ کس قابل تحمل نبود.
-من در کنار آن فریادها بزرگ شده ام، در کنار آن چشم های خیره، می فهمی؟ ما همگی، با همان معصومیت، سوار بر آن کامیونها هستیم. همه چیز مثل یک نمایش کمدی است؛ می خندیدم و می رقصیم و وانمود می کنیم که با هوشیم. اما پشت صحنه کامیونی آماده است. دیده نمی شود اما هست؛ تزئینات صحنه و پرده ها پنهانش کرده اند. کامیون با موتورهای روشن در انتظار ماست... همواره آماده حرکت. تنها مسیر موجود هم، مسیرِ از اصطبل به کشتارگاه است.
...

 

گویا اصلی وجود دارد که به موجب آن یک چیز بسیار کوچک و غیرقابل رویت، مثل یک ارتعاش، می تواند ساختمان های عظیم را منهدم کند. برای مثال، اگر تعدادی سرباز در آنِ واحد پای بر زمین بکوبند، ظرف مدت کمتر از یک ثانیه می توانند پلی را ویران سازند. این اصل تنها برای پلها و طاقها نیست، بلکه چیزهای بی شمار دیگری را نیز شامل می شود و حتی در مورد قلب آدم ها و سدهای مرتفعی که برای حفاظت از آنها ایجاد می شود نیز صدق می کند.
...


دشمنی درونم بود که نمی توانستم چهره اش را ببینم. بی آنکه اسمش را بدانم، خواسته هایش را اجابت کرده بودم. هر روز به من می گفت: "این کار را بکن، آن کار را بکن." و من اطاعت می کردم. مقصودش از تمام این دستورات فقط به نابودی کشاندن من بود.
"خدایا چرا گذاشتی این اتفاقها بیفتد؟"
این حرف را زدم و بلافاصله شرمنده شدم. شرافت درونی ام هنوز از بین نرفته بود. خوب می دانستم که خدا مسبب آن وقایع نیست بلکه خودم مسئول آنم، یعنی دشمن ناشناس درونم که از او دستور می گرفتم.

...


احساس می کردم باغبانی هستم که خرابکارها شبانه گلخانه اش را ویران کرده اند. همه جا پر بود از قلوه سنگ، خرده شیشه، گلدان ِ واژگون شده و شکسته و گیاهان کنده شده. مشکل می شد تصور کرد که قبلا در آن میانه گلهایی روییده باشند.
شاید هم از وجودشان باخبر بودم، و خود من بودم که روزگاری دور بذرشان را پاشیده بودم. اکنون باید آستینها را بالا می زدم، پس مانده ها را جمع می کردم، گلدانها را دوباره پر می کردم، به زمین کود و آب می دادم. بعد با شکیبایی منتظر می ماندم به امید اینکه "خورشید" زود بدمد.

+++

 

عنوان:جان جهان

نویسنده:سوزانا تامارو

مترجم:هاله ناظمی

ناشر:هرمس

سال نشر:چاپ اول 1389 چاپ دوم 1389

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 321 ص.

موضوع:داستان های ایتالیایی—قرن 20 م.

قیمت: 48000 ریال

فرانی و زوئی

$
0
0

 
فرانی گفت "فقط می دونم دارم عقلم رو از دست می دم. حالم داره از ایگو به هم می خوره؛ ایگو، ایگو، ایگو. ایگوی خودم و هر کس دیگه. حالم از هر کسی که می خواد به جایی برسه، هر کسی که می خواد یه کار متفاوت انجام بده یا آدم جالبی باشه، به هم می خوره. چندش آوره؛ هست، هست. برام اهمیتی نداره بقیه چی بگن."

"مطمئنی از رقابت نمی ترسی؟"

"من از رقابت نمی ترسم. قضیه درست برعکسه. متوجه نیستی؟ من از این می ترسم که بخوام رقابت کنم؛ این چیزیه که من رو می ترسونه. همین که به طرز وحشتناکی طوری تربیت شده ام که ارزش های همه رو قبول کنم، و این که تشویق شدن رو دوست دارم، و دوست دارم با حرارت درباره ام حرف بزنند، دلیل نمی شه این کار درست باشه. ازش خجالت می کشم؛ حالم رو به هم می زنه. حالم از این که شجاعتش رو ندارم که یه هیچ کس مطلق بشم به هم می خوره. حالم از خودم یا هر کس دیگه ای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه به هم می خوره."
...

اون می گه هر کدوم از اسم های خدا -هر اسمی- این قدرت عجیب و غریب و خودکار رو برای خودش داره. و بعد از این که یه جورهایی راهش می اندازی خودش ادامه می ده...اگه دائم اسم خدا رو تکرار کنی، یه اتفاقی می افته... یه اتفاقی تو یه قسمت کاملا غیرمادی قلب آدم می افته- اون جا که هندوها می گن اگه یه دینی داشته باشی، آتمان فرود می آد- و خدا رو می بینه، همین.
...
 
چیزهای قشنگی توی دنیا هست؛ منظورم چیزهای واقعاً قشنگه. ما این قدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج می شیم. همیشه، همیشه، همیشه هر چیزی رو که اتفاق می افته به من ِ نکبتی ِ حقیر خودمون برمی گردونیم.
...

 اگه هر چند وقت یک بار- فقط هر چند وقت یک بار - حداقل یک اشاره مودبانه کوچک فرمالیته می شد که علم باید به خرد منتهی بشه، و اگه نشه، فقط یه وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمی شه! توی این دانشگاه کوچکترین نشانه ای از این نمی شنوی که قراره خرد هدف نهایی علم باشه.
...


همه مطالعات دینی باید به نا آموختن همه تفاوت ها منجر شوند، تفاوت های خیالی بین دختر و پسر، حیوان و سنگ، روز و شب، گرما و سرما ...
...

 

خداوند قلب را نه با افکار که با دردها و تناقضات راهنمایی می کند.

...



در مورد خدایان، کسانی هستند که وجود خدا را انکار می کنند، دیگران می گویند وجود دارد، ولی نه خود را به چیزی مشغول می کند و نه چیزی را پیش بینی می کند. گروه سومی به وجود و دوراندیشی او اعتقاد دارند، ولی تنها برای مسائل بزرگ و آسمانی، نه برای چیزهای روی زمین. گروه چهارمی می پذیرند که مسائل زمینی هم به اندازه ی مسائل آسمانی اهمیت دارند، ولی تنها به طور کلی، و نه مسائلی که به اشخاص مربوط باشند. گروه پنجم، که اولیس و سقراط از آن دسته بودند، آن هایی هستند که اعلام می کنند:
«هیچ حرکت من بر تو پوشیده نیست!»

...


تو با واقعیات روبه رو نمی شی. همین روش لعنتی روبرو نشدن با واقعیاته که تو رو در درجه اول به چنین وضعیت ذهنی درهم ریخته ای کشونده، و احتمالا نمی تونه از این وضعیت درت بیاره.
...


اگه می تونی با تمام قدرتت از پا دربیای، چرا همون انرژی رو صرف این نمی کنی که خوب و مشغول بمونی.
...


 
همه اش کتاب بود. کتاب هایی که آدم باید بر می داشت. کتاب هایی که آدم برای همیشه پشت سر گذاشته بود. کتاب هایی که آدم نمی دانست با آنها چه کند. اما همه اش کتاب و کتاب. قفسه های بلند هر سه دیوار اتاق را پوشانده، و تا ظرفیت شان و بیشتر از آن پر شده بودند.

...

 

عنوان:فرانی و زوئی

نویسنده:جی. دی. سالینجر

مترجم:میلاد زکریا

ناشر:نشر مرکز

سال نشر:  چاپ اول 1380- چاپ چهاردهم 1395

شماره صفحه: 185 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م.

قیمت: 129000 ریال

 

خیابان چرینگ کراس، شماره ی 84

$
0
0

منبع عکس از اینجا.

 

آقایان:

تبلیغ شما در هفته نامه «نقد ادبی شنبه» می گوید زمینه کاری شما در خصوص کتاب هایی است که دیگر در بازار موجود نیستند. عبارت «فروشندگان کتاب های عتیقه» یک جورهایی من را می ترساند؛ چون به نظر من، عتیقه با گران قیمت برابر است. من نویسنده فقیری هستم که سلیقه عتیقه ای در کتاب دارم و کتاب هایی را می خواهم که تهیه آن ها در اینجا غیرممکن است.

...

 

آقایان، کتاب ها سالم رسیدند. کتاب استیونسون این قدر خوب است که قفسه های درب و داغان کتاب هایم را شرمنده کرده است. تقریبا از دست زدن به صفحات کاغذی ِ نرم و شیری رنگش می ترسم. من به کاغذهای سفید بی روح و جلدهای خشک مقوایی کتاب های آمریکایی عادت کرده ام. هرگز فکرش را هم نمی کردم لمس یک کتاب تا این اندازه لذت بخش باشد.

...

 

من عاشق کتاب های دست دومی هستم که صفحه ای که صاحب قبلش بارها آن را خوانده است، بلافاصله گشوده می شود. روزی که کتاب هَزلیت رسید، این صفحه باز شد: «از خواندن کتاب های نو متنفرم.» و من با صدای بلند به هر کسی که پیش از من صاحبش بود، گفتم: «سلام رفیق!»

...

 

تو باعث شدی در حاشیه کتاب های کتابخانه که به من تعلق ندارند، یادداشت های طولانی بنویسم. یک روز، بالاخره آن ها متوجه می شوند و کارت عضویت کتابخانه ام را باطل می کنند.

...

 

برای بهاری که در راه است یک کتاب شعر عاشقانه نیاز دارم. به سلیقه و نظر خودت. فقط یک کتاب خوب که در جیب شلوارم جا شود تا با خودم به پارک مرکزی ببرم.

...

 

ما همگی عاشق نامه های شما هستیم و تلاش می کنیم شما چه شکلی هستید. من فکر می کنم ظاهر شما جوان، فرهیخته و خیلی باهوش است. آقای مارتین پیر، با توجه به شوخ طبعی بی نظیرتان، فکر می کند خیلی اهل مطالعه به نظر می رسید. چرا برای ما عکسی از خودتان نمی فرستید؟ خوشحال می شویم عکس تان را ببینیم.

...

 

نیومن تقریبا یک هفته پیش رسید، اما هیجانِ داشتنِ آن هنوز با من است. کل روز آن را نزدیکم، روی میز می گذارم؛ هر از چند گاه تایپ کردن را متوقف می کنم، بَرش می دارم و لمسش می کنم. نه برای این که چاپ اول است؛ نه! چون هرگز کتابی به این زیبایی ندیده ام. به طرز عجیبی نسبت به داشتنش احساس گناه می کنم. فکر می کنم بهتر بود آن چرم درخشان، نقش های طلایی و چاپ زیبا به قفسه های کتابخانه ای از چوب درختان کاج، در یک خانه روستایی انگلیسی، تعلق داشته باشد؛ می خواهد توسط نجیب زاده ای اصیل خوانده شود که روی یک صندلی چرم راحتی کنار شومینه نشسته است؛ نه روی یک مبل دست دوم در آلئنکی یک اتاقه، در خانه ای درب و داغان!

...

 

من عاشق جملات تقدیم نامه روی صفحه اول کتاب هستم و همین طور یادداشت های حاشیه، من حس دوستانه ورق زدن صفحه ای را که شخص دیگری قبلا آن را ورق زده است، دوست دارم و خواندن عبارت هایی که شخص دیگری مدت ها قبل نوشته، همیشه توجهم را به خود جلب می کند.

...

 

عزیز دلم،

این دوست داشتنی ترین کتاب فروشیِ قدیمی، مثل داستان های دیکنز است. تو اگر آن را ببینی، حتما دیوانه اش خواهی شد.

بیرونش کتاب بساط کرده اند. قبل از اینکه داخلش بگردم، ایستادم و به کتاب ها نگاهی انداختم و چندتایی شان را ورق زدم تا خودم را شبیه یک اهلِ کتاب نشان بدهم.

...

 

این برخلاف اصول و قوانین من است که کتابی را که نخوانده ام بخرم؛ مثل خرید پیراهنی است که آن را پرو نکرده باشی.

...

 

وای خدایا! برای کتاب زندگی نامه های والتون برایت دعای خیر می کنم. باور نکردنی ست کتابی که در سال 1840 منتشر شده، بعد از گذشت صد سال بتواند در چنین شرایط خوبی باشد. کاغذها چقدر نرم و زیبا با دست بُرش خورده اند. دلم برای ویلیام تی. گوردون که نامش را در سال 1841، در کتاب نوشته است می سوزد. چه نواده مزخرفی داشته که این کتاب را با بی توجهی و به مبلغ ناچیزی به شما فروخت! آه! دلم می خواست قبل از اینکه کتابخانه شان را بفروشند پابرهنه تا آنجا می دویدم.

...

 

من هر بهار کتاب هایم را تمیز و مرتب می کنم و آن هایی را که هرگز دوباره نمی خوانم، مثل لباس هایی که دوباره قرار نیست بپوشم، دور می ریزم. همه از این کار من تعجب می کنند. از نظر من هیچ چیزی کم ارزش تر از یک کتاب بد یا حتی یک کتاب پیش پا افتاده نیست!

...

 

گوش کن فرانکی، زمستانی سرد و طولانی در پیش است و من به کتاب نیاز دارم. حالا ننشین؛ برو و برایم چند تا کتاب پیدا کن.

...

 

منتخب عاشقان کتاب با جلد چرمی منقش و صفحات لبه طلایی، از داخل بسته اش بیرون آمد! زیباترین کتابی که صاحبش هستم؛ البته به علاوه کتاب چاپ اول نیومن! خیلی نو و دست خورده به نظر می رسد؛ انگار که کسی تا به حال آن را نخوانده است. اما خوانده شده؛ چون مرتبا در صفحات جالب و جذابی باز می شود. انگار روح صاحب قبلی اش می خواهد توجهم را به مطالبی که قبلا هرگز نخوانده ام جلب کند.

...

 

فکر می کنم این تبادل هدیه کریسمس عادلانه ای نیست. شما مال خودتان را یک هفته ای می خورید و چیزی برای نشان دادن در روز عید باقی نمی ماند. من هدیه ام را تا روزی که بمیرم خواهم داشت و خوشحال می میرم؛ چون می دانم بعد از مرگم آن برای کس دیگری که دوستش دارد باقی خواهم گذاشت. باید با خودکار اکلیلی بهترین قسمت هایش را برای کتاب دوستی که هنوز به دنیا نیامده علامت گذاری کنم.

...

 

ما مشغول صحبت درباره این ماجرا بودیم که جین (ویراستارم) پرسید: «لندور کیه؟» و من مشتاقانه مشغول توضیح شدم و جین سرش را تکان داد و با کم حوصلگی حرفم را قطع کرد و گفت: «از دست تو و کتاب های انگلیسی قدیمی ات!»

می بینی فرانکی، تو تنها موجود زنده ای هستی که مرا درک می کند.

...

 

هر چیزی که او دوست داشت، من دوست خواهم داشت؛ به جز داستان! هرگز نمی توانم جذب اتفاقاتی بشوم که پیش نیامده اند، آن هم برای آدم هایی که اصلاً وجود نداشته اند.


 

 

عنوان: خیابان چرینگ کراس، شماره 84

نویسنده: هلین هانف

مترجم: لیلا کُرد

ناشر: انتشارات کوله پشتی

سال نشر: چاپ اول 1395

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع: نویسندگان آمریکایی- قرن 20 م.- نامه ها/ کتابفروشان و کتابفروشی- انگلستان- نامه ها

قیمت: 120000 ریال

 


هنر شفاف اندیشیدن

$
0
0

 

شناگران حرفه ای به این خاطر که با شدت تمرین می کنند بدن های شان زیبا نمی شود، بلکه به خاطر اندام مناسب شان است که شناگران خوبی می شوند. فرم کلی بدن آن ها یکی از عوامل انتخاب شان است، نه نتیجه فعالیت های ورزشی شان. به همین ترتیب، مدل های زن در تبلیغات لوازم آرایشی شرکت می کنند و به همین خاطر خیلی دیگر از خانم ها گمان می کنند به دلیل استفاده از این است که آن ها زیبا شده اند. اما این لوازم آرایش نیست که آن ها را شبیه مدل ها کرده. خیلی ساده است: مدل ها جذاب به دنیا می آیند و تنها به همین دلیل است که از آن ها در تبلیغات لوازم آرایش استفاده می شود. در مورد شناگرها هم همین قضیه صدق می کند؛ زیبایی یک عامل انتخاب است، نه نتیجه آن.
...
داستان ها موجودات نامفهومی هستند‌. آن ها حقیقت را مخدوش ولی ساده تر می کنند و جزئیاتی را که به کار نمی آید دور می اندازند. ولی ظاهرا ما نمی توانیم بدون آن زندگی کنیم. چرایی آن نامشخص است، اما بخش واضحش این است که مردم پیش از این که تفکر علمی را یاد بگیرند، از داستان ها برای توضیح دنیا استفاده می کنند. به همین خاطر افسانه ها از فلسفه ها قدیمی ترند.
...
اگر پنجاه میلیون نفر چیز احمقانه ای بگویند، آن چیز کماکان احمقانه است.
...

دو داستان از رمان نویس انگلیسی، ای‌. ام. فورستر نقل می کنیم‌ کدام یک را بهتر به خاطر خواهی سپرد؟ الف) پادشاه مُرد، ملکه هم مُرد. ب) پادشاه مُرد، ملکه هم دق کرد و مُرد.
بیشتر مردم داستان دوم را بهتر به خاطر خواهند سپرد، چون در آن فقط توالی مرگ ها مطرح نیست، بلکه از نظر احساسی به هم وصل می شوند. داستان الف تنها یک گزارش واقعی است، اما داستان ب در خود "معنا" دارد. طبق نظریه اطلاعات، اصولا به خاطر سپردن داستان اول باید ساده تر باشد: کوتاه تر است. اما مغز ما این گونه کار نمی کند.
شرکت های تبلیغاتی نیز از این موضوع استفاده می کنند. به جای این که به مزایای محصول خود بپردازند، یک داستان درباره آن می سازند.
...
خاطراتت را بنویس. پیش بینی های خودت را یادداشت کن، آن هم درباره تغییرات سیاسی، شغل خودت، وزنت، بازار بورس و ... سپس گاهی یادداشت های خودت را با وقایع بیرونی مقایسه کن. از این که چه پیشگوی ضعیفی هستی، شگفت زده خواهی شد. مطالعه تاریخ را هم فراموش نکن. منظورم پس نگری ها و نظریه های انباشته شده در کتاب های درسی نیست؛ تاریخ شفاهی یا اسناد تاریخی یک دوره خاص را بخوان. اگر نمی توانی بدون اخبار زندگی کنی، روزنامه هایی از پنج، ده یا بیست سال پیش را پیدا کن و مطالعه کن. آن گاه درک بهتری از غیرقابل پیش بینی بودن جهان پیدا خواهی کرد.
...
به عقیده چارلی مانگر، یکی از بهترین سرمایه گذاران جهان، دو نوع دانش وجود دارد. اول، دانش واقعی. آن را در مردمی می بینیم که زمان و تلاش فراوانی را برای فهم یک موضوع صرف کرده اند. نوع دوم، دانش شوفر نامیده می شود، دانش افرادی که فقط وانمود می کنند بلدند. آن ها شاید صدا یا موی خوبی داشته باشند، اما دانشی که از آن حمایت می کنند مال خودشان نیست. آن ها طوطی وار کلمات را شیوا به زبان می آورند، طوری که انگار از روی نوشته می خوانند.
متاسفانه تمایز قایل شدن بین دانش واقعی و دانش شوفر بیش از پیش سخت شده.
...
باید بدانی چه چیزهایی را می فهمی و چه چیزهایی را نمی فهمی... باید استعدادهایت را کشف کنی. اگر وارد یک بازی بشوی که بقیه استعدادش را دارند و تو نداری، بازنده خواهی شد. این از تمام پیش بینی هایی که می توانی انجام بدهی به یقین نزدیک تر است. باید کشف کنی کجاها برتری داری. باید در حوزه دایره توانایی ات وارد بازی شوی.
...
انتخاب های بیشتر منجر به تصمیم گیری های ضعیف تر می شوند. اگر از افراد جوان بپرسید شریک زندگی شان باید چه خصوصیاتی داشته باشد، پشت سر هم معیارهای معمولی را نام می برند؛ هوش، اخلاق خوب، صمیمیت، توانایی گوش کردن، شوخ طبعی و جذابیت های فیزیکی. اما آیا واقعا وقتی کسی را انتخاب می کنند همه این معیارها را در نظر می گیرند؟ در گذشته، مرد جوانی در دهکده ای نه چندان بزرگ می توانست از بین حدود بیست دختر همسن و همکلاسش زوجش را انتخاب کند. او خانواده های شان را می شناخت و آن ها هم او را می شناختند و در نتیجه تصمیم بر اساس خصوصیات شناخته شده گرفته می شد. امروزه، در عصر قرار ملاقات های آن لاین، میلیون ها شریک بالقوه در دسترس مان است. ثابت شده استرس ناشی از تنوع سرسام آور انتخاب به قدری زیاد است که مغز آقایان برای تصمیم گیری فقط یک معیار را در نظر می گیرد؛ جذابیت فیزیکی. عواقب این فرایندِ انتخاب را هم تا الان می دانی، شاید حتا از روی تجربه شخصی ات.
...

در نهایت، انتخاب های زیاد منجر به نارضایتی می شود. چگونه می توانی مطمئن باشی از بین دویست گزینه ای که احاطه و سردرگمت کرده اند گزینه درست را انتخاب می کنی؟ پاسخ این است: نمی توانی. هر چه گزینه های بیشتری داشته باشی، نامطمئن خواهی بود و متعقابش ناراضی.
خب، چه می توانی بکنی؟ قبل از آن که پیشنهادهای موجود را بررسی کنی، به دقت فکر کن چه می خواهی. معیارهایت را بنویس و کاملا به آن ها پای بند باش. همچنین درک کن که هرگز نمی توانی تصمیم کاملی بگیری. با توجه به سیلاب احتمالات، داشتن چنین هدفی نوعی کمال گرایی غیرمنطقی محسوب می شود. در عوض، یاد بگیر یک تصمیم "خوب" را دوست داشته باشی. بله، حتا در مورد شریک زندگی.
...
ما در جمع کردن اشیا بسیار ماهرتریم تا در دور ریختن آن ها. این پدیده نه تنها این مسئله را که چرا ما خانه خود را با اثاثیه به دردنخور پر می کنیم توجیه می کند، بلکه نشان می دهد چرا عاشقان تمبر، ساعت و قطعات هنری به سختی حاضرند از آن ها جدا شوند.
...
اگر خودت را در میان یک گروه نزدیک و همعقیده یافتی، باید آن چه را در ذهنت می گذرد بیان کنی، حتا اگر گروه به آن علاقه ای نشان ندهد. فرضیات ضمنی را زیر سوال ببر، حتا اگر این کار باعث شود از آسایش دور باشی. اگر رهبری یک گروه را بر عهده داری، یک نفر را به عنوان "مخالف" منصوب کن. او احتمالا محبوب ترین فرد گروه نخواهد بود، اما شاید مهم ترین عضو باشد.
...
مارک یک مرد لاغراندام اهل آلمان است که عینک به چشم می زند و دوست دارد کارهای موتزارت را گوش بدهد. کدام یک محتمل تر است؟ این که مارک الف) یک راننده کامیون باشد یا ب) استاد ادبیات در فرانکفورت باشد. بیشتر افراد روی ب شرط می بندند، که اشتباه است. در آلمان تعداد راننده های کامیون ده هزار برابر ِ تعداد استادان ادبیات است. به همین خاطر، بسیار محتمل تر است مارک راننده کامیون باشد. پس چه اتفاقی افتاد؟
آن توضیحات با جزئیات ما را فریب داد که حقایق آماری را نادیده بگیریم. دانشمندان به این خطا غفلت از نرخ پایه می گویند، یعنی نادیده گرفتن سطوح توزیعی اساسی؛ یکی از متداول ترین خطاها در استدلال. تقریبا تمام روزنامه نگاران، اقتصاددانان و سیاستمداران دایماً اسیر این خطا می شوند.
...
تفکر استقرایی می تواند نتایج مخربی در پی داشته باشد. با وجود این، نمی توانیم با نبودن آن کنار بیاییم. اطمینان داریم وقتی سوار هواپیما می شویم، قوانین آیرودینامیک همچنان معتبرند. تصور می کنیم در خیابان به صورت تصادفی کسی به ما حمله نمی کند. انتظار داریم فردا هم قلب مان هنوز بتپد. این ها نقاط اتکایی هستند که بدون آن ها قادر به زندگی نیستیم. اما باید یادمان باشد که قطعیت ها موقتی اند. همان طور که بنجامین فرانکلین گفته " هیچ چیز قطعی نیست، مگر مرگ و مالیات."
...
عجیب نیست بیش از این که برای چیزهایی که به دست می آوریم ارزش قایل باشیم، از چیزهایی که از دست می دهیم وحشت داریم. از دست دادن صد دلار بر خوشی تو بیشتر اثر دارد تا به دست آوردن یک صد دلاری. در واقع، اثبات شده که از نظر عاطفی، از دست دادن یک چیز دو برابر "سنگین تر" از به دست آوردن همان چیز است. دانشمندان اجتماعی به این پدیده نفرت از زیان می گویند.
...
اگر می خواهی کسی را در مورد موضوعی متقاعد کنی، بر مزایای آن تمرکز نکن، بلکه سعی کن به او نشان بدهی چگونه می تواند از مضرات آن رها شود. وحشت ِ از دست دادن یک چیز عامل انگیزشی ِ موثرتری نسبت به امکان به دست آوردن همان چیز با ارزش مشابه است.
...
تازگی ها خواندم اگر کتاب های زیادی در خانه دانش آموزان باشد، آن ها در مدرسه نمره های بهتری کسب می کنند. این مطالعه بی شک باعث دلگرمی کتاب فروش ها می شود، اما این یک مثال از علیت نادرست است. حقیقت ساده این است که والدین تحصیل کرده بیشتر از تحصیل نکرده ها تمایل دارند برای درس خواندن فرزندان شان ارزش قایل شوند. به علاوه، والدین تحصیل کرده معمولا کتاب های بیشتری در خانه دارند. به طور خلاصه، یک نسخه خاک خورده از کتاب جنگ و صلح به تنهایی نمی تواند بر نمره کسی تاثیر بگذارد. آن چه مهم است سطح تحصیلات والدین و همچنین ژن آن هاست.
...

ادوارد لی ثورندایک، روانشناس، نزدیک به صد سال پیش، اثر هاله ای را کشف کرد. این طور که یک ویژگی منفرد (مثل زیبایی، موقعیت اجتماعی یا سن) برداشتی مثبت یا منفی ایجاد می کند که تمام چیزهای دیگر را تحت الشعاع قرار می دهد. زیبایی بهترین مثال مطالعه شده است. پژوهش های فراوانی نشان داده اند که ما به طور ناخودآگاه افراد خوش سیما را دوست داشتنی، راستگو و باهوش در نظر می گیریم. افراد جذاب تر همچنین در زندگی حرفه ای خود راحت ترند. این اثر را در مدارس هم می توان پیدا کرد، جایی که معلم ها ناخودآگاه به دانش آموزانی که ظاهر بهتری دارند نمره های بیشتری می دهند.
اثر هاله ای برای تبلیغات هم ابزار مناسبی شده است. فقط به تعداد افراد مشهوری که در تبلیغات تلویزیونی، بیلبوردها و مجله ها به ما لبخند می زنند نگاه کنید. این دقیقا بخش حیله گرانه ی اثر هاله ای است: این اثر در سطح ناخودآگاه فعالیت می کند تنها چیزی که برای ورود نیاز دارد چهره ای جذاب، شیوه ی زندگی رویایی و در آخر، خودِ محصول است.
...

در شرایط جدید یا متزلزل احساس ناچاری می کنیم که باید کاری کنیم، هر کاری. بعد از انجام کار، احساس بهتری داریم، حتا اگر با این عمل سریع یا بیش از حد اوضاع را بدتر کرده باشیم. پس وقتی شرایط نامشخص است، عقب بایست تا این که تمام گزینه هایت را ارزیابی کنی، هر چند ممکن است این کار با تحسین مواجه نشود. " تمام مشکلات بشر ریشه در ناتوانی او در آرام و تنها نشستن در یک اتاق دارد." این را بلر پاسکال هنگام مطالعه در خانه اش نوشته است.
...
این توصیه ها را که از نظر علمی نیز تایید شده اند به کار ببر تا تصمیمات بهتر و هوشمندانه تری بگیری؛ ۱) از چیزهای منفی که نمی توانی به آن ها عادت کنی اجتناب کن، مثل سر و صدا و استرس مزمن. ۲) از چیزهای مادی مثل ماشین، خانه، برنده شدن در لاتاری، پاداش ها و جوایز، انتظار شادی کوتاه مدت داشته باش. ۳) تا حد ممکن وقت آزاد و مستقل برای خودت در نظر بگیر، چون آثار مثبت طولانی مدت معمولا از آن چه پیوسته انجامش می دهی نشئت می گیرند. علایقت را دنبال کن، حتا اگر مجبور باشی بخشی از درآمدت را صرف شان کنی. روی دوستی ها سرمایه گذاری کن.
...

حتما شنیده ای که می گویند "طوری زندگی کن انگار روز آخر عمرت است." این جمله دست کم سه بار در مجله های خانواده تکرار می شود. این جمله هوشمندانه تو را از آن چه هستی هوشمندتر نمی کند. تصور کن بخواهی از این جمله عینا پیروی کنی؛ دیگر دندان هایت را مسواک نمی زنی، موهایت را نمی شویی، خانه ات را تمیز نمی کنی، سر کار نمی روی، قبض ها را پرداخت نمی کنی و ... در زمانی کوتاه، ورشکسته، بیمار یا حتا پشت میله های زندان خواهی بود. با این حال، معنای این جمله ذاتا باشکوه است، چرا که بیانگر اشتیاق و میلی شدید برای لذت بردن از لحظات است. ما ارزش زیادی برای لذت بردن از لحظات قایل ایم، بسیار بیش از میزان قابل توجیه آن. " تا می توانی از هر روز خود لذت ببر و نگران فردا نباش" حقیقتاً شیوه هوشمندانه ای برای زندگی کردن نیست... "طوری زندگی کن انگار فقط یک روز دیگر زنده ای." فکر خوبی است، اما فقط یک بار در هفته.
...

وقتی رفتارت رو توجیه می کنی، با یک حس بردباری و سودمندی مواجهی. خیلی اهمیت ندارد بهانه ات خوب باشد یا نه. استفاده از یک توجیه ساده با "برای این که ..." کافی به نظر می رسد... هیچ وقت بدون "برای این که..." از خانه خارج نشو. همین عبارت کوچک و ساده چرخ های روابط انسانی را به چرخش در می آورد. بدون هیج محدودیتی از آن استفاده کن.
...
تصمیم گیری خسته کننده است. این را کسانی که برای سفرشان مدت ها در اینترنت درباره پروازها، هتل، رستوران، آب و هوا و ..‌ تحقیق می کنند، بهتر می فهمند. این مقایسه ها، ملاحظات و انتخاب ها ملال آور است. علم این مقوله را خستگی تصمیم گیری می نامد. خستگی تصمیم گیری خطرناک است؛ تو، به عنوان یک مصرف کننده در برابر پیغام های تبلیغاتی و خریدهای بدون برنامه ریزی آسیب پذیرتر می شوی. نیروی اراده مثل یک باطری است؛ بعد از مدتی تمام می شود و دوباره باید شارژ شود. چگونه این کار را انجام می دهی؟ با استراحتی دوباره، تمدد اعصاب و یا خوردن چیزی. قند خونِ پایین به سرعت قدرت اراده را تحت الشعاع قرار می دهد.
...
چگونه بیان کردن آینه ای از ذهن است. افکار واضح بیان را ساده تر می کنند، در حالی که افکار مبهم به شکل پُرگویی توخالی از آب در می آیند. مشکل آن جاست که در بسیاری موارد ما افکار شفافی نداریم. جهان پیچیده است و حتا برای درک بخش کوچکی از آن نیاز به کوشش ذهنی فراوان است. تا وقتی چنین تجربه ای در ما تجلی نیافته، بهتر است به توصیه مارک تواین توجه کنیم " اگر چیزی برای گفتن نداری، چیزی مگو."
...
تلاش برای جمع آوری اطلاعات را فراموش کن. تمام تلاشت را بکن با حداقل اطلاعات گلیمت را از آب بیرون بکشی‌ این به تو کمک می کند تصمیم های بهتری بگیری. اطلاعات اضافی ارزشی ندارد، چه آن ها را بدانی و چه ندانی. دانیل جی بورستین به درستی می گوید " بزرگ ترین مانع اکتشاف جهالت نیست، بلکه توهم اطلاعات است."
دفعه بعد که رقیبت را دیدی، نه از روی محبت بلکه با انبوهی از اطلاعات و تحلیل ها، او را از بین ببر! اگر دشمن داری، به او اطلاعات بده.
...

ما ناخودآگاه نظرات پیشین خود را طوری با نظرات کنونی خود مطابقت می دهیم که از پذیرش امکان خطاپذیر بودن خود پرهیز کنیم. این یک استراتژی هوشمندانه به نظر می رسد، زیرا فارغ از این که ما چه قدر اشخاص محکمی باشیم پذیرش اشتباهات از نظر احساسی برای مان دشوار است. اما این کار، عقلانی نیست. آیا هر بار که متوجه اشتباه خود می شویم نباید فریاد شادی سر بدهیم؟ هر چه باشد، چنین اعترافاتی باعث می شود دوباره چنین اشتباهی نکنیم و یک گام به جلو برداریم.
...
اهمال، تمایل به عقب انداختن کارهای ناخوشایند اما ضروری است. اهمال کردن کار ابلهانه ای است، چرا که هیچ پروژه ای قرار نیست به خودی خود کامل شود. ما می دانیم انجام یک کار سودمند است، پس چرا دایماً آن را به روز دیگری موکول می کنیم؟ به خاطر وجود بازه ی زمانی بین کاشت و برداشت. پُر کردن این فاصله نیازمند میزان زیادی قوای ذهنی است.
اراده مثل باتری است. اگر تحلیل برود، تلاش های آینده به شکست محکوم خواهند بود. اراده و خویشتن داری چیزی نیست که بیست و چهار ساعت در خدمت تو باشد. نیاز به ترمیم و بازسازی دارد. اما خبر خوب این است که برای به دست آوردن آن تمام کاری که نیاز دارید انجام بدهید، افزایش قند خون و استراحت است.
درست است که غذا خوردن مناسب و استراحت های کوتاه مهم اند، اما نکته ضروری بعدی به کار بردن یک سری فوت و فن است که تو را سرپا نگه می دارد. یکی از این کارها حذف کردن عوامل حواس پرتی است. اما موثرترین لِم کار تعیین ضرب الاجل است.
ضرب الاجل های شخصی تنها زمانی کاربرد دارند که فعالیت ها را گام به گام قسمت بندی کنیم و برای هر قسمت یک موعد به خصوص معین کنیم.
...
از بین تمام احساسات، حسادت احمقانه ترین شان است. چرا؟ چون تقریبا به آسانی می توان خاموشش کرد، برخلاف خشم، ناراحتی، یا ترس. بالزاک می نویسد " حسادت احمقانه ترین عادت بد است، چون حتا یک مزیت هم ندارد."
به طور خلاصه، حسادت خالصانه ترین نوع خودستایی است. علاوه بر این، وقت تلف کردن محض است.
چگونه حسادت را مهار کنی؟ اول از همه، خودت را با دیگران مقایسه نکن. دوم، دایره توانایی ات را پیدا کن و خودت آن را پُر کن. موقعیتی را برای خودت خلق کن که در آن بهترینی. مهم نیست حوزه مهارتت چه قدر کوچک باشد، مهم این است که پادشاه قلعه هستی.
"فقط به کسی حسادت کن که آرزو داری مثل او بشوی."
...

زلزله در سوماترا، سانحه هوایی در روسیه، مردی که سی سال دخترش را زیرزمین زندانی کرد، جدایی هایدی کلام از سیل، حقوق های بالا در بانک های آمریکا، حمله در پاکستان، استعفای رییس جمهور مالی، رکورد جدید جهانی در پرتاب وزنه‌.
آیا واقعا نیازی هست همه این چیزها را بدانی؟
ما به طرز اعجاب آوری بمباران اطلاعاتی می شویم، اما به طرز اعجاب آوری کم می دانیم. چرا؟ چون دو قرن پیش، قالب مسمومی از اطلاعات را تحت عنوان " اخبار" خلق کردیم. اخبار برای ذهن به مثابه قند است برای بدن: اشتهاآور، آسان هضم و در درازمدت بسیار مخرب.
دلایل زیادی برای دوری از اخبار وجود دارد. این جا به سه مورد عمده اش اشاره می کنیم. اول این که مغز ما به انواع اطلاعات واکنش های نامتناسبی نشان می دهد. اخبار جنجال برانگیز، غافلگیرکننده، مردم محور، پر سر و صدا و پر جزئیاتی که مدام در حال تغییر است. همگی ما را تحریک می کند، در حالی که اطلاعات خشک، پیچیده و فراوری نشده برای مان آرام بخش اند. تولیدکنندگان خبر از این موضوع به نفع خودشان بهره برداری می کنند. داستان های هیجان انگیز، تصاویر پرزرق و برق و حقایق جنجالی توجه مان را جلب می کند. یک لحظه شیوه کسب و کار آن ها را به خاطر بیاور، آگهی دهندگان، فضا می خرند و بنابراین بودجه اخبار را به شرطی تامین می کنند که تبلیغات شان دیده شود.
دوم این که اخبار نامربوط اند. در دوازده ماه گذشته، احتمالا حدود ده هزار خبر کوتاه به تو رسیده، شاید روزی سی خبر. با خودت صادق باش. یکی از آن ها را نام ببر، فقط یکی که بهت کمک کرده تصمیم بهتری بگیری- برای زندگی یا کار یا شغلت- و مقایسه اش کن با شرایطی که این خبر را نمی دانستی.
...
پاپ از میکل آنژ پرسید " راز نبوغت را بگو. چگونه مجسمه داوود، شاهکار تمام شاهکارها، را ساختی؟" جواب میکل آنژ این بود " ساده است. هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم."
بیا صادق باشیم‌. ما به درستی نمی دانیم چه چیزی عامل موفقیت ماست. نمی توانیم به دقت بگوییم چه چیزی خوشحال مان می کند. ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت و شادی ما را نابود می کند. این درک با وجود سادگی اش، بسیار اساسی است:
دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از دانستن مثبت (شناخت بایدها) است.
شفاف اندیشی و زیرکانه عمل کردن به معنای به کارگیری شیوه میکل آنژ است: بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. در مورد ما: تمام خطاها را کنار بزن. در این صورت شفاف اندیشی ظاهر می شود.

 

***

 

عنوان:هنر شفاف اندیشیدن

نویسنده:رولف دوبلی

مترجم:عادل فردوسی پور، علی شهروز ستوده، بهزاد توکلی نیشابوری

ناشر:چشمه

سال نشر:چاپ اول 1394-چاپ بیست و یکم 1395

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 325 ص.

موضوع:استدلال / تصمیم گیری/ شناخت/ اشتباه ها

قیمت: 270000 ریال

 

تمرین نیروی حال

$
0
0

 

آیا شما یک "منتظر" همیشگی هستید؟ چه مدت از زندگی خود را به انتظار کشیدن می گذرانید؟
انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگ شدن بچه ها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدار شدن، مهم شدن یا روشن بین شدن. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.
انتظار، یک حالت ذهنی ست و در اصل به این معناست که شما آینده را می خواهید و اکنون را نمی خواهید. آنچه را دارید نمی خواهید و آنچه را ندارید می خواهید. با هر نوع انتظار، ناآگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا، یعنی جایی که نمی خواهید باشید با آینده فرافکنی شده خود، یعنی جایی که می خواهید باشید، ایجاد می کنید. این نگرش موجب می شود "حال" حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد.
...


به اکنون توجه کنید؛ به رفتار، واکنش ها، حال ها، فکرها، احساس ها، ترس ها و آرزوهایتان که در حال حاضر آشکار می شوند، بپردازید. این ها گذشته موجود در شما هستند. اگر بتوانید به اندازه کافی "حضور" داشته باشید و همه این موارد را تماشا کنید، نه با دیده انتقاد و تجزیه و تحلیل، بلکه بدون داوری، آنگاه با گذشته رو به رو می شوید و از طریق نیروی حضور خود آن را می زدایید.
...


زیبایی در سکونِ حضور می شکفد:
برای هشیار شدن نسبت به زیبایی، عظمت و تقدس طبیعت نیاز به حضور دارید. آیا تاکنون در یک شب صاف به آسمان و بی کرانگی فضا نگریسته اید و از سکون مطلق و وسعت باورنکردنی آن به حیرت افتاده اید؟ آیا به صدای جویباری که از کوه به جنگل سرازیر می شود، گوش داده اید؟ واقعا گوش داده اید؟ یا به صدای یک توکای سیاه به هنگام غروب در یک شب آرام تابستانی؟
برای هشیار شدن نسبت به این چیزها، ذهن باید آرام بگیرد. باید لحظه ای بار مسایل، گذشته، آینده و همه دانش خود را زمین بگذارید. در غیر این صورت نگاه می کنید و نمی بینید، گوش می دهید و نمی شنوید.
...


 در ورای زیبایی اشکال بیرونی، چیز دیگری وجود دارد: چیزی که قابل نامگذاری نیست، چیزی وصف ناپذیر، یک مفهوم عمیق درونی و مقدس؛ اما فقط هنگامی برای شما آشکار می شود که حضور داشته باشید.
...


 درد شما در دو سطح است: دردی که اکنون ایجاد می کنید و دردی که از گذشته باقی مانده و هنوز در ذهن و بدن شما زندگی می کند.
تا زمانی که نتوانید به نیروی حال دست یابید، هر درد عاطفی که تجربه می کنید، پس مانده ای از درد را از خود بر جای می گذارد که به زندگی با شما ادامه می دهد. این درد به دردهای مانده از گذشته می پیوندد و در ذهن و بدن شما خانه می کند.
این درد متراکم، یک میدان انرژی منفی ست که ذهن و بدن شما را اشغال می کند. این، "بدن دردمند عاطفی" ست.
بدن دردمند در دو حالت به زندگی ادامه می دهد: غیرفعال و فعال. هر چند ممکن است بدن دردمند در نود درصد اوقات غیرفعال باشد، اما امکان دارد در شخصی که عمیقا غمگین است در صد در صد اوقات فعال شود. برخی افراد تقریبا به کلی از طریق بدن دردمند زندگی می کنند و برخی دیگر آن را فقط در شرایطی ویژه مثل روابط بسیار صمیمانه یا موقعیت هایی در رابطه با ترک کردن یا از دست دادن عزیزی در گذشته، آزردگی های عاطفی یا جسمی پیشین و مانند این ها تجربه کند.
هر عاملی می تواند بدن دردمند را فعال کند، به ویژه اگر آن مورد با الگوی درد پیشین شما هماهنگ باشد. هنگامی که بدن دردمند آماده است تا از حالت غیرفعال خود خارج شود، حتی فکر یا سخن بی غرض یکی از نزدیکان، آن را فعال می کند.
...


 به نظر می رسد، اغلب "روابط عاشقانه" در مدتی کوتاه تبدیل به "روابط عشق-نفرت" می شوند. ناگهان عشق تحت تاثیر کوچک ترین حرکتی به حمله های وحشیانه، احساس تنفر یا پس کشیدن کامل محبت تبدیل می شود.
اگر شما در روابط خود هم عشق و هم متضاد آن یعنی حمله، خشونت عاطفی و مانند این ها را تجربه می کنید، به احتمال زیاد، وابستگی نفسانی و چسبیدن معتادگونه را با عشق اشتباه گرفته اید. نمی توان یار خود را یک لحظه دوست داشت و لحظه بعد به او حمله کرد. عشق حقیقی هیچ متضادی ندارد. اگر "عشق" شما متضادی دارد، پس عشق نیست، بلکه یک نیاز نفسانی شدید به درک عمیق تر و کامل تر از خود است؛ نیازی که فرد مقابل به طور موقت برآورده می سازد.
...


 شما در اینجا و اکنون هستید، در حالی که ذهنتان در آینده است. این اختلاف موجب شکافی اضطراب آور می شود. اگر خود را با ذهن یکی بدانید و ارتباط خود را با نیرو و سادگی حال از دست بدهید، آن شکاف اضطراب آور همدم همیشگی شما خواهد بود. همیشه می توان با لحظه حال رو به رو شد، اما نمی توان از عهده چیزی که فقط یک فرافکنی ذهنی ست برآمد. نمی توان بر آینده پیروز شد.
...


عادت کنید که هر گاه گذشته و آینده مورد نیاز نیستند، توجه خود را از آن ها پس بکشید. تا آنجا که می توانید در زندگی روزانه از بُعد زمان خارج شوید.
اگر ورود مستقیم به حال برایتان دشوار است، به این ترتیب شروع کنید که تمایل همیشگی ذهن خود را به فرار از حال مشاهده نمایید. می بینید که معمولا آینده بهتر یا بدتر از اکنون مجسم می شود. اگر آینده خیالی شما بهتر باشد، به شما امید یا انتظارات لذت بخشی می دهد و اگر بدتر باشد، تولید نگرانی می کند. هر دوی این حالات زاده توهم هستند.
...


هنگامی که هدفی برای خود تعیین می کنید و در راه رسیدن به آن می کوشید، از "زمان ساعتی" بهره می برید. در این وضعیت افزون بر آن که به مقصد خود آگاه هستید، به گامی که در این لحظه بر می دارید احترام می گذارید و بیش ترین توجه خود را به آن معطوف می دارید. اما اگر به هر دلیلی از جمله دست یابی به شادمانی، خشنودی خاطر یا احساس کامل تری از خود بیش از اندازه بر هدف متمرکز شوید، دیگر حال گرامی شمرده نمی شود. در این حالت حال صرفاً به یک سکوی پرتاب به آینده مبدل می شود که به خودی خود هیچ ارزشی ندارد. آنگاه زمان ساعتی به زمان روانی تبدیل می گردد. از آن پس سفر زندگی یک ماجرا نیست، بلکه نیاز مفرط به رسیدن، دست یابی و موفق شدن است. شما دیگر گل های اطراف را نمی بینید و نمی بویید و نسبت به زیبایی و اعجاز زندگی که با حضور حال پیرامون شما می شکفد، آگاه نخواهید بود.
...


حواس خود را به طور کامل به کار بگیرید. همان جایی که هستید، باشید. به اطراف نگاه کنید. فقط بنگرید، تعبیر و تفسیر نکنید. نور، شکل ها، رنگ ها و بافت ها را ببینید. نسبت به "حضور" بی صدای یکایک چیزها هشیار باشید. نسبت به فضایی که امکان وجود چیزها را فراهم می آورد، هشیار باشید.
به صداها گوش دهید. آن ها را داوری نکنید. به سکوت پشت صداها گوش دهید.
چیزی را لمس کنید - هر چیزی را- و بودن آن را پذیرا باشید.
ضرباهنگ تنفس خود را ملاحظه کنید، هوای دم و بازدم را حس کنید، انرژی حیات را در درون خود حس کنید. بگذارید همه چیز در درون و بیرون باشد. "بودن" همه چیز را بپذیرید. عمیق تر به ژرفای "حال" فرو بروید.

به این ترتیب شما دنیای مرگ آور پندارهای ذهنی وابسته به زمان را پشت سر می گذارید. شما از ذهن دیوانه که انرژی حیاتتان را می بلعد رها می شوید.
...


ذهن ناآگاهانه عاشق مشکلات است، زیرا مسایل به گونه ای به شما هویت می دهند. وجود مشکل به این معناست که شما در ذهن خود درباره وضعیتی فکر می کنید، بی آن که به راستی بخواهید یا این امکان وجود داشته باشد که در این باره کاری انجام دهید. در نتیجه به طور ناخودآگاه آن وضعیت را به صورت جزیی از خود درمی آورید. شما چنان تحت تاثیر وضعیت زندگی خود قرار می گیرید که حس زندگی، حس "بودن" را از دست می دهید؛ یا به جای آن که توجه خود را به آن کاری که "اکنون" می توانید انجام دهید معطوف بدارید، دیوانه وار بار صدها کاری را که شاید باید در آینده انجام بدهید، با خود حمل می کنید.
...


چنان چه شرایطی پیش آید که مجبور شوید در "حال" حاضر با آن روبه رو شوید، هر اقدامی که از آگاهی "همین لحظه" ناشی گردد، روشن و قاطع خواهد بود و در ضمن احتمال موثر بودن آن نیز بیش تر است. چنین اقدامی واکنشی و ناشی از شرایط پیشین ذهن شما نیست، بلکه پاسخی باطنی و مناسب با شرایط خاص مورد نظر می باشد. خواهید دید در مواردی که پیش تر ذهن مقید به زمان واکنش نشان می داد، هیچ کاری نکردن و صرفاً متمرکز بودن بر حال موثرتر است.
...


این عادت را پرورش دهید که وضعیت ذهنی و عاطفی خود را از طریق مشاهده خود بررسی کنید.
"آیا در این لحظه آسوده هستم؟" پرسش خوبی ست که جا دارد پیوسته از خود بپرسید.
یا می توانید بپرسید: "در این لحظه در درون من چه می گذرد؟"

دست کم به آنچه در درونتان می گذرد به اندازه رویدادهای بیرونی علاقه نشان دهید. اگر درون را درست کنید، بیرون خود به خود درست می شود.
...


هر اعتیادی ناشی از این است که فرد از رویارویی با درد و گذر از آن امتناع می کند. هر اعتیادی با درد آغاز می شود و با درد پایان می گیرد. به هر ماده ای که معتاد باشید، خواه غذا، خواه دارو و یا یک فرد، شما در عمل از چیزی یا شخصی استفاده می کنید تا درد خود را بپوشانید.
برای همین است که پس از گذشت سرخوشی نخستین،  این همه درد و غم در روابط نزدیک به چشم می خورد. روابط، مولد درد و غم نیستند، بلکه آن ها درد و اندوهی را که در درون شما خانه دارد، آشکار می کنند. هر اعتیادی همین کار را می کند. این یکی از دلایلی است که بیش تر مردم همواره تلاش می کنند تا از لحظه حاضر بگریزند و در پی نوعی رهایی در آینده باشند.
...


به گیاهان و حیوانات بنگرید و اجازه دهید آن ها پذیرش آنچه هست و تسلیم به "حال" را به شما بیاموزند.
اجازه دهید آن ها "بودن" را به شما یاد بدهند.
اجازه دهید آن ها یکپارچگی، یعنی بودن، خودتان بودن، حقیقی بودن را به شما بیاموزند.
اجازه دهید آن ها چگونه زیستن و چگونه مردن را به شما یاد بدهند و به شما بیاموزند چگونه زندگی و مرگ را به مشکل تبدیل نکنید.
...


 همدلی، درک پیوند عمیق بین شما و تمامی موجودات است.
دفعه بعد که می گویید: "من هیچ وجه مشترکی با این فرد ندارم" به یاد بیاورید که وجوه مشترک فراوانی دارید. چند سال بعد - دو یا هفتاد سال، تفاوت چندانی نمی کند- هر دوی شما به جسدهای پوسیده، سپس توده ای خاک و پس از آن به هیچ تبدیل می شوید. این درک تامل برانگیز، انسان را فروتن می کند و نشان می دهد که موردی برای غرور وجود ندارد.
آیا این یک فکر منفی ست؟ نه، این واقعیت است. چرا چشمانتان را به روی آن ببندید؟ از این دیدگاه، بین شما و تمامی موجودات برابری کامل برقرار است.
...


 هنگام درد شدید، هر سخنی درباره تسلیم، بی معنی و بی حاصل به نظر می رسد. هنگامی که دردتان شدید است، احتمالاً تمایل شما به فرار از آن، نیرومندتر از تسلیم به آن است. شما مایل نیستید احساس خود را حس کنید. چه برخوردی طبیعی تر از این؟ اما بدانید که راه گریزی وجود ندارد، فرار ممکن نیست!
راه های گریز ساختگی فراوانی وجود دارند - کار، غذا، دارو، خشم، فرافکنی، سرکوب و مانند این ها- اما آن ها شما را از درد رها نمی کنند. هنگامی که درد را به سطح ناآگاهی خود می رانید، از شدت آن کاسته نمی شود. هنگامی که درد عاطفی را انکار می کنید، همه اعمال، افکار و روابطتان به آن آلوده می شوند. به عبارت دیگر شما، آن را به صورت انرژی از خود ساطع می کنید و سایرین آن را جذب می کنند.
هر گاه راه گریزی نیست، همواره راه عبوری هست. پس، از رنج و درد روبرنگردانید. با آن رو به رو شوید و آن را به طور کامل احساس کنید. آن را حس کنید، اما درباره آن فکر نکنید! در صورت لزوم درد و رنج خود را ابراز کنید، اما درباره آن در ذهن خود فیلم نامه ننویسید. تمامی توجه خود را به احساس معطوف کنید، نه به شخص، رویداد، یا وضعیتی که در ظاهر موجب آن بوده است.
اجازه ندهید ذهن به بهانه ناراحتی، از شما یک مظلوم بسازد. احساس تاسف برای خود و بازگویی ماجراها برای دیگران، شما را اسیر ناراحتی نگه می دارد.
...

 

عنوان:تمرین نیروی حال

نویسنده:اکهارت تله

مترجم:فرناز فرود

ناشر:کلک آزادگان

سال نشر:چاپ ششم 1393

شماره صفحه: 112 ص.

موضوع:زندگی معنوی

قیمت: 75000 ریال

 

 

تئوری انتخاب

$
0
0

 

گذشته هیچ گاه نمی تواند در زمان حال مزاحمت ایجاد کند، مگر این که ما 《انتخاب》 کنیم آن را در همه شرایط با خود حمل کنیم.
...


بسیاری از ما با پیروی از باور "ما می دانیم چه چیزی برای فرزندمان خوب است"، به پاداش و تنبیه متوسل می شویم تا آن ها را وادار کنیم کاری را انجام دهند که به نظر ما درست است. می توانیم این کار را تا آن جایی ادامه دهیم که نه تنها در مجبور کردنشان به انجام کاری که می خواهیم، توفیقی به دست نیاوریم بلکه رابطه خودمان با آنان را نیز تخریب کنیم. حتا اگر فرزندانمان موفق شوند و به جایی برسند که فکر می کنیم خوب و درست است، چون آن ها را به انجام کاری مجبور کرده ایم که مطابق میل ما بوده است و نه خودشان، این احتمال وجود دارد نزدیکی و صمیمیتی که خواهان آنیم را از دست بدهیم. البته برخی والدین می گویند اگر فرزندانشان در مسیری حرکت کنند که آن ها می خواهند، نبودن نزدیکی و صمیمیت اهمیت چندانی ندارد. این باور را هرگز قبول ندارم. عدم توفیق و ناتوانی در سهیم شدن موفقیت، نه برای والدین رضایت بخش است و نه برای فرزندان.
...


بسیاری از کودکانی که با آنان بدرفتاری شده یا مورد غفلت و سهل انگاری واقع شده اند، نمی توانند تصویر والدین خشن و سهل انگار خود را از دنیای مطلوب خود بیرون کنند. چون غالباً در دوران کودکی با آن ها بدرفتاری شده یا مورد غفلت و سهل انگاری قرار گرفته اند، از این رو بسیار ضعیف و هراسان تر از آنند که بجز تحمل درد و رنج کار دیگری بکنند. بسیاری از آن ها وقتی بزرگ تر می شوند و از رابطه نامطلوب با پدر و مادر فاصله می گیرند، آن قدر بی اعتمادند که هرگز باور نمی کنند در چارچوب روابط انسانی می توان به خشنودی دست یافت.

...


 انسان ها به دو شیوه از یکدیگر جدا می شوند و فاصله می گیرند: مقاومت یا کناره گیری؛ به بیانی دیگر "جنگ" یا "گریز". افراد برای پیشگیری از جنگ یا گریز، که سرآغاز پایان یافتن هر نوع رابطه ای است، هر زمانی که با مشکلی روبرو می شوند باید از خود بپرسند: "اگر الان این حرف را بزنم یا این کار را بکنم، به هم نزدیک تر می شویم یا دورتر؟" با طرح این پرسش برای خود، دیگر برای کنترل کردن دیگری به سرزنش، انتقاد، شکایت، غرغر و تحقیر متوسل نمی شوند.
...


اگر صبح از خواب بیدار شدید و احساس کردید ناخشنود و ناراحتید، مطمئن باشید یک یا چند نیاز از نیازهای پنجگانه شما در حد مورد نظرتان ارضا نشده است. برای مثال وقتی صبح با حالت سرماخوردگی بیدار شوید، درد ناشی از آن به شما می گوید که نیازتان به بقا و زنده ماندن از سوی یک عامل عفونی تهدید می شود. وقتی صبح با احساس تنهایی بیدار می شوید در واقع نیازتان به عشق و احساس تعلق ارضا نشده است...
هنگامی که نیازهای خود را بشناسید، معمولاً می توانید تشخیص دهید وقتی احساس ناخشنودی و ناراحتی دارید کدام نیازها ارضا نشده و وقتی احساس خوب و خشنودی می کنید کدام نیازها ارضا شده است.
...


قبل از آن که بتوانیم انتخاب های خوبی بکنیم، باید دلیل انتخاب های بد خود را بفهمیم.
...


 وقتی در روابط خود با یک ناکامی بزرگ روبرو می شویم، نمی دانیم برای کاهش ناکامی چه کار کنیم. از این رو در حافظه خود دنبال رفتارهایی می گردیم که در گذشته تا حدودی ما را آرام می کرده است. تقریباً در تمام موارد فوراً افسردگی کردن را پیدا می کنیم، چرا که این رفتار آشنایی است که از کودکی آموخته ایم.
اما افسرده کردن خود، رفتار موثری نیست بلکه باعث آزردگی و زمین گیر شدن ما می شود. با وجود این، افسردگی به سه دلیل هنوز بیش از چیزهای دیگر ما را آرام می کند:
نخست این که افسردگی کردن و تمام رفتارهای نشانه ای دیگر، مانند آرتروز، باعث بازداری خشم شدید می شود که در صورت رها شدن اوضاع را بدتر خواهد کرد.
دوم این که این رفتارها دربردارنده نوعی درخواست جدی برای کمک است و در موارد بسیاری مشاوره خوب می تواند موثر و مفید واقع شود.
سوم این که این رفتارها باعث می شود به سراغ کارهایی که می ترسیم در آن شکست بخوریم نرویم.
افسرده کردن یا مریض کردن خود آسان تر از پیدا کردن یک کار جدید یا ایجاد رابطه ای جدید است، به ویژه اگر تجربه طرد شدن و چشیدن طعم تلخ طردشدگی را نیز داشته باشیم، که اکثر ما کم و بیش چنین تجربه هایی داشته ایم.
اگر چه افسرده کردن خود تا حدودی به ما احساس کنترل می دهد ولی هزینه سنگینی به نام احساس فلاکت و بدبختی در پی دارد.
...


 باور ندارم پرداختن به گذشته به امید یافتن چیزی که به مشکل کنونی ربط داشته است مفید و موثر است. با این تفکر معمول روان پزشکی که از بدبختی ها و مصیبت های گذشته می توان آموخت مخالفم. وقتی به گذشته می پردازید تنها کاری که انجام می دهید تجدید دیدار با بدبختی هاست. یک بار سفر و دیدار بدبختی برای بیش تر مردم کافی و بلکه زیاد هم هست. هر چه بیش تر در گذشته سیر نمایند، بیش تر از رویارویی با روابط ناخشنود کنونی که همواره مشکل اصلی هستند اجتناب می کنند.
...


آدم های ناکام مانده بسیاری وجود دارند که در محیط های شغلی که همه چیز زورگویانه و تحمیلی است، و متاسفانه چنین محیط های شغلی در جامعه ما عادی تلقی می شود، فرصتی برای برآورده کردن نیاز به قدرت (یکی از پنج نیاز اساسی) خود ندارند. لذا این افراد به دنبال آن هستند تا چیزی را که در جای دیگری نمی توانند به دست آورند در زندگی مشترک به دست آورند. اگر هر دو نیاز شدیدی به قدرت داشته باشند، زندگی مشترک آن ها سرنوشت شومی خواهد داشت.
داشتن شغلی که در آن از مقداری قدرت و اختیار برخوردار بوده و همچنین با مدیر یا رئیسی سروکار داشته باشید که زورگویی و اجبار نکند می تواند برای ازدواج شما بسیار مفید باشد.
بسیار ضروری است قبل از ازدواج مشخص کنیم میزان نیاز به قدرت در هر یک از زوجین تا چه حد شدید است. پس از ازدواج ممکن است برای این کار خیلی دیر شده باشد.
...


وقتی می خواهیم انتخاب رفتارهای دردناک مثل افسردگی را متوقف کنیم سه گزینه داریم:
۱. تغییر خواسته ها؛
۲. تغییر اعمالی که انجام می دهیم؛
۳. تغییر هر دو.
...


دنیا مملو از آدم های تنها، ناکام، عصبانی و ناخشنودی است که نمی توانند به هیچ آدم خشنود و شادمانی نزدیک و با او صمیمی شوند. عمده ترین مهارت های اجتماعی آنان نیز شکایت، سرزنش و انتقاد است که به سختی می توان با چنین مهارت هایی با دیگران کنار آمد.

...


به جای این که به دیگری بگویید چه می خواهید، بگویید حاضرید چه بپردازید و چه کاری برای دیگری انجام دهید. ما فقط می توانیم رفتار خود را کنترل کنیم، از این رو فقط درباره کارهایی که مایلید انجام دهید حرف بزنید و نه درباره کارهایی که از طرف مقابل انتظار دارید انجام دهد.
تا وقتی محور بحث، دادن است و نه گرفتن، شانس زیادی برای حل مشکلات عشق و احساس تعلق وجود خواهد داشت.
...


 شیوه ای که ما با دیگران ارتباط برقرار می کنیم یا چیزی که شخصیت نامیده می شود تا حدودی در ژن های ما نوشته شده است. آنچه شخصیت های ما را از یکدیگر متفاوت می سازد، تفاوت در شدت نیازهای اساسی یا ژنتیک ماست. برخی از ما نیاز شدیدی به عشق و احساس تعلق داریم و برخی دیگر نیاز شدید به قدرت و آزادی.
شدت هر نیاز در بدو تولد تعیین می شود و در طول زندگی تغییر نمی کند.
...


در دنیای تئوری انتخاب به جای به کارگیری سوال تصنعی و پیش پاافتاده "حالت چطوره؟" از یکدیگر می پرسیم: "امروز می خواهی چه کار کنی؟"
در واقع به جای سوال درباره احساس منفعل که معمولاً افراد را به دادن جواب های تصنعی وامی دارد، از سوالات مبتنی بر انجام عمل فعال استفاده می کنیم.
...


 افسرده یا مضطرب بودن، یک رفتار منفعل است یعنی چیزی بر ما عارض شده و ما قربانی آن ها هستیم و هیچ گونه کنترلی هم بر آن نداریم. استفاده از اسم و صفت باعث می شوند این توجیه را بپذیریم که نمی توانیم برای خودمان کاری کنیم.
همراهی افعال با نوعی زمان انتخاب فعل، بلافاصله شما را به ایده اساسی تئوری انتخاب ارتباط می دهد و توانایی آن را دارید که به انتخاب های بهتری نیز دست بزنید. اگر عمل شما نتیجه انتخاب خود شماست، پس شما مسئول آن هستید. وقتی برای توصیف رفتار، از افعال استفاده می کنید دیگر قربانی بیماری روانی محسوب نمی شوید. شما از انتخاب های خود بهره می برید یا قربانی انتخاب های بد خود می شوید. در این شرایط شما دیگر مثل آنفولانزا یا مسمومیت غذایی به بیماری مبتلا نمی شوید. دنیای تئوری انتخاب دنیای جدی و مسئولانه است و شما نمی توانید با بازی های زبانی و واژه پردازی از زیر بار مسئولیت کارهایی که انجام می دهید شانه خالی کنید.
استفاده رایج از اسامی و صفات برای توصیف افسردگی و دیگر بیماری های روانی، بسیاری از مردم را از فکر کردن در این خصوص که به جای رنج بردن و تحمل درد، کار دیگری هم می توانند انجام دهند بازداشته است. درک این که تقریبا همیشه برای انجام انتخاب های بهتر آزاد هستید، و این که احساس بدبختی و ناراحتی خود را انتخاب می کنید، باعث ایجاد خوش بینی می شود. این آگاهی جدید در واقع نوعی بازنگری در تعریف آزادی و اختیار شخصی است. این باور که موقعیت نومیدکننده است و شما نمی توانید هیچ کاری بکنید باعث این همه ناراحتی شده و می شود.
...


برای حفظ و ادامه هر نوع عشقی، اعم از جنسی یا غیره، نیازمند عامل دوستی هستیم.
برای آزمون این که آیا عشق می تواند پایدار بماند یا نه از خود بپرسید: "با کسی که فکر می کنم عاشقش هستم یا رابطه جنسی را با او شروع کرده ام چقدر وجه مشترک دارم؟" به طور ویژه از خود بپرسید: "اگر از لحاظ هورمونی مجذوبش نمی شدم، آیا او همان کسی است که می توانم از دوستی با او لذت ببرم؟" اگر پاسخ منفی است، شانس موفقیت عشق شما کم است. هورمون ها ما را به هم جذب می کنند ولی نمی توانند ما را با هم نگه دارند.
...


برای دستیابی به یک رابطه خوب، اکثر ما حاضریم رنج زیادی تحمل کنیم، چرا که اهمیت رابطه برای ما بیش از رنج بردن است. برای ایجاد، نگهداری و بهبود رابطه ها، حاضریم خود را درگیر کارهای ناخوشایند طولانی مدت کنیم، چرا که معتقدیم در نهایت به آدم هایی که به آن ها احتیاج داریم نزدیک تر می شویم و احساس بهتری خواهیم داشت. گاهی نیز بدون ضمانت برخورداری از یک رابطه بهتر، اکثر ما حاضریم لذت و خوش گذرانی خود را به تاخیر بیندازیم یا درد و رنجی را تحمل کنیم فقط به این امید که با ایجاد این رابطه، در آینده احساس بهتر و رنج کم تری را تجربه کنیم.

...


ده اصل بنیادین تئوری انتخاب:

1. تنها فردی که می توانیم رفتارش را کنترل کنیم، خودمان هستیم.

2. تمام آنچه می توانیم از دیگران دریافت کنیم و به دیگران بدهیم «اطلاعات» است. این که با اطلاعات چگونه برخورد کنیم انتخاب خود ما یا دیگران است.

3. تمام مشکلات روان شناختی طولانی مدت، از مشکلات رابطه ای سرچشمه می گیرند. علت ناخشنودی و عدم رضایت ما همواره به شیوه برخورد ما با یک رابطه مهم در زندگیمان که مطابق خواسته مان نیست، مربوط می شود.

4. همیشه آن رابطه مشکل دار، بخشی از زندگی کنونی ماست.

5. وقایع دردناکی که در گذشته بر ما رفته است؛ اگر چه بر آنچه امروز هستیم تاثیری شگرف داشته، ولی بازنگری و مرور این گذشته دردناک، بر آنچه امروز لازم است انجام دهیم، یعنی بهبود بخشیدن به رابطه مهم کنونیمان، اثر ناچیزی دارد و کمکی به ما نمی کند.

6. پنج نیاز ژنتیکی ما را هدایت می کنند که عبارتند از: نیاز به بقا و زنده ماندن، نیاز به عشق و احساس تعلق، نیاز به قدرت، نیاز به آزادی، نیاز به تفریح.

7. می توانیم نیازهایمان را فقط از طرق تصویر یا تصاویری که در دنیای مطلوب/کیفی خود داریم ارضا کنیم. ما همیشه مهم ترین چیزها را وارد دنیای مطلوب/کیفی خود می کنیم.

8. تمام آنچه از تولد تا مرگ از ما سر می زند «رفتار» است. تمام رفتارهای ما یک رفتار کلی است که از چهار مولفه به هم پیوسته عمل، فکر، احساس و فیزیولوژی تشکیل شده است.

9. تمام رفتارهای کلی معمولا با فعل، آن هم به صورت مصدر یا اسم مصدر بیان و مولفه ای که در هنگام بروز رفتار بیش تر قابل تشخیص است نامگذاری می شوند. برای مثال به جای استفاده از عبارت من افسرده هستم یا من افسرده شده ام، درست آن است که بگوییم: من افسردگی را انتخاب کرده ام یا من افسردگی می کنم.

10. تمام رفتارهای کلی، انتخابی هستند اما ما فقط بر مولفه های عمل و فکر به طور مستقیم و بر مولفه های احساس و فیزیولوژی به طور غیرمستقیم کنترل داریم، یعنی با انتخاب شیوه عمل و فکرمان و به واسطه آن ها احساسات و فیزیولوژی خود را نیز می توانیم کنترل کنیم. البته تغییر دادن افکار و اعمالمان کار آسانی نیست ولی تنها کاری است که می توانیم بکنیم.

...

 

عنوان:تئوری انتخاب

نویسنده:ویلیام گلسر

مترجم:علی صاحبی

ناشر:سایه سخن

سال نشر:چاپ اول 1390- چاپ نهم 1395

شمارگان: 3000 نسخه

شماره صفحه: 608 ص.

موضوع:روان شناسی

قیمت: 310000 ریال

زندگی داستانی اِی.جِی. فیکری

$
0
0

 

«من آدم ­های اهل سینما، آدم ­های اهل موسیقی و همین ­طور آدم­ های اهل حرفه ­ی خبرنگاری زیادی رو دیدم، اما توی دنیا هیچ آدمی مثل آدم­ های اهل کتاب نیست. کتاب حرفه ­ی مرد­ها و زن­ های آروم و نجیبه. باور کن. کتاب­فروشی­ ها آدم­ های درست و حسابی رو به خودشون جذب می­ کنن؛ آدم­ های خوبی مثل ای.جی. و آملیا. و من دوست دارم با آدم­ هایی که دوست دارن درباره­ ی کتاب ­ها حرف بزنن، درباره ­ی کتاب ­ها حرف بزنم. من کاغذ رو دوست دارم. حسی که به من می ­ده رو دوست دارم. حسی که وجود یه کتاب توی جیب پشتی ­ام بهم می ­ده رو دوست دارم. بوی کتابِ تازه رو دوست دارم.»

اسمِی او را می ­بوسد و می­ گوید: «تو بانمک ­ترین پلیسی هستی که تا حالا دیدم.»

...

آن­قدر کتاب خوانده است که بداند مجموعه داستانی که همه داستان ­هایش عالی باشند، وجود ندارد. بعضی از داستان ­ها عالی ­اند. بعضی­ های ­شان افتضاح. اگر خوش ­شانس باشیم، یک داستان چشمگیر پیدا می ­کنیم. و در نهایت، آدم­ ها فقط بهترین ­ها را به یاد می­ آورند و حتی آن­ ها را هم، خیلی طولانی به یاد نخواهند آورد.


...

«مایا، رمان ­ها قطعاً جذابیت­ های خودشان را دارند، اما استادانه ­ترین پدیده در دنیای نثر، داستان کوتاه است.»

...

«جایی که کتاب فروشی نداره، هویت هم نداره.»

...

 

«بعضی وقت­ها، کتاب­ها تا وقت مناسب سراغ ما نمیان.»

...

 

ساعت پنج صبح ای.جی. کتاب را می­بندد و آن را نوازش می­کند. مایا بیدار شده و حالش بهتر است.

از ای.جی. می­پرسد: «بابا چرا گریه می­کنی؟»

 ای.جی. می­گوید: «داشتم کتاب می­خوندم.»

...

 

«بذار فقط این رو بگم که وقتی کتاب شکوفایی دیرهنگامروی میز کارم اومد، سرِ قرار­های خیلی خیلی بدی رفته بودم. من آدم رمانتیکی ام اما بعضی وقت ها این قرار­ها اصلاً رمانتیک نیستن. شکوفایی دیرهنگام درباره اینه که توی هر سنی احتمال پیدا کردن عشق وجود داره. می­دونم حرف هام خیلی کلیشه ای به نظر می­رسه.»

...

 

«کتاب خوندن زیاده رویه. ببین تلویزیون چه چیز­های خوبی نشون می­ده. چیز­های خوبی مثل خون واقعی.»

«حالا داری مسخره ام می­کنی.»

«اَه. کتاب خوندن مال آدم­های کسل کننده و خرخونه.»

«خرخون­هایی مثل ما.»

...

 

«من دوست دختر صاحبِ کتاب­فروشی هم هستم. دارم بهش کمک می­کنم.»

زن سرش را تکان می­دهد و می­گوید: «پس باید خیلی طرفدار کتاب باشه که بعد این همه سال لئون فریدمن رو دعوت کرده.»

«بله.» آملیا صدایش را پایین­تر می آورد و زمزمه می­کند: «حقیقت اینه که، این کار رو به خاطر من کرده. این اولین کتابی بود که هر دو­مون دوست داشتیم.»

«چه بامزه. درست مثل اولین رستورانی که با هم رفتین، یا اولین آهنگی که باهاش رقصیدین یا یه همچین چیز­هایی.»

«دقیقاً.»

زن می­گوید: «شاید این برنامه رو ریخته که ازت خواستگاری کنه؟»

«خودم هم همین فکر رو کردم.»
...

 

«بیا ازدواج کنیم. می­دونم من توی این جزیره گیر افتادم، و فقیرم، و یه پدر تنهام، و کسب و کارم هم درآمد کمی داره. می­دونم مادرت ازم متنفره، و در برگزاری مراسم کتاب افتضاحم.»

آملیا می­گوید: «چه خواستگاری عجیبی. نقاط قوت اترو بگو، ای.جی.»

«تموم چیزی که می­تونم بگم ... تموم چیزی که می­تونم بگم اینه که ما از عهده اشبر می آییم، قسم می­خورم. هر وقت کتابی می­خونم، دلم می­خواد تو هم همون موقع اون رو بخونی. دوست دارم بدونم آملیا در مورد اون کتاب چه فکری می­کنه. دلم می­خواد تو مال من باشی. می­تونم بهت قول کتاب و گفتگو و تمامِ قلبم رو بدم، اِیمی.»

 

 

کلماتی که پیدا نمی ­کنی،اقتباس می کنی.

ما کتاب می ­خوانیم که بدانیم تنها نیستیم.

 ما کتاب می ­خوانیم، چون تنها هستیم.

 ما کتاب می­ خوانیم و دیگر تنها نیستیم.

 ما تنها نیستیم.

زندگی من در این کتاب ­ها ­ست، این­ ها را بخوان و قلب من را بشناس.

ما رمان نیستیم.

ما داستان کوتاه نیستیم.

در پایان، ما مجموعه داستانیم.

...

 

مایا در اولین برخورد با یک کتاب، آن را بو می­کند. روی جلد را در می آورد، بعد آن را مقابل صورتش می­گیرد و صفحات اطراف گوش­هایش را می­پوشاند. معمولاً کتاب­ها بوی صابونِ پدرش، علف، دریا، میز آشپزخانه و پنیر می­دهند.

تصاویر را بررسی می­کند. تلاش می­کند اطلاعاتی از آن­ها به دست بیاورد. کار خسته کننده ای است، اما او بعضی استعاره ها را حتی در سه سالگی درک می­کند. برای مثال، در کتاب­های تصویری، حیوانات همیشه در نقش­های واقعی­شان نیستند. آن­ها گاهی نقش والدین و یا فرزندان را اجرا می­کنند. خرسی با یک کراوات ممکن است در نقش پدر باشد. خرسی با کلاه گیس طلایی ممکن است، مادر باشد. تو می­توانی از روی عکس­ها یک عالم داستان بگویی، اما بعضی وقت­ها ممکن است عکس­ها تو را به اشتباه بیندازند. او ترجیح می­دهد کلمات را یاد بگیرد.

...

 

«ما چیز­هایی که جمع می ­کنیم، به دست می ­آوریم و می ­خوانیم نیستیم. ما، تا زمانی که اینجا هستیم، فقط آنچه دوست داریم هستیم. آنچه دوست داشتیم. کسانی که دوستشان داشتیم. من فکر می­ کنم این دوست داشتن ­ها، تنها چیز­هایی هستند که واقعاً باقی می ­مانند.»

...

«من مثل دختری ­ام که مدت خیلی زیادی سر قرار رفته. سرخوردگی­ های زیادی رو تجربه کرده و بار­ها و بار­ها امیدش رو برای پیدا کردن شخص مورد علاقه­ اش از دست داده. به عنوان پلیس هیچ­ وقت این طوری نشدی؟»

«چه طوری؟»

ای.جی. می ­گوید: «بدبین. تا حالا نشده به جایی برسی که همیشه از آدم­ ها فقط انتظار بدترین ­ها رو داشته باشی؟»

...

 

عنوان:زندگی داستانی اِی.جِی. فیکری

نویسنده:گابریل زوین

مترجم:لیلا کُرد

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1396

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 256 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 200000 ریال

 

لمبیاس به محض اینکه وارد می­ شود، می­ خواهد درباره کتاب­ صحبت کند.

 «خب مسئله اینه که، اولش من از کتاب بدم اومد، اما بعد که بیشتر خوندمش، ازش خوشم اومد، بله.»

به پیشخوان تکیه می­ دهد و ادامه می­ دهد: «چون می­ دونی، داستان درباره یه کارآگاهه. اما داستان کمی کُند حرکت می­ کنه و بیشتر چیز­ها حل نشده باقی می مونه، اما بعد فکر کردم زندگی هم همین­طوره. این شغل هم واقعاً همین­طوره.»

ای.جی. به او اطلاع می­ دهد: «ادامه داستان هم منتشر شده.»

لمبیاس سرش را تکان می­ دهد و می­ گوید: «مطمئن نیستم که هنوز برای خوندنش آمادگی داشته باشم. بعضی وقت­ ها دوست دارم همه چیز حل شده باشه. آدم بد­ها مجازات بشن و آدم خوب­ ها پیروز. یه همچین چیز­ی. شاید یکی دیگه از کار­های المور لئونارد رو بخونم. هی ای.جی.، من خیلی فکر کردم. شاید من و تو بتونیم یه باشگاه کتاب­خوانی برای مامورین اجرای قانون راه بندازیم؟ من پلیس­ های دیگه ای رو می شناسم که ممکنه دوست داشته باشن بعضی از این کتاب­ ها رو بخونن. من رئیسم و می­ تونم مجبورشون کنم از اینجا کتاب بخرند. لازم نیست که فقط پلیس ­ها بیان. هر کی هم که به اجرای قانون علاقمند باشه، می­ تونه شرکت کنه.»

...

 

پنلوپه پیشنهاد می­ کند: «اگه بخش کتاب کودک رو گسترش بدی ضرر نمی­کنی. بچه ­ها هم وقتی اینجان بهتره چیزی برای خوندن داشته باشن.»

زن بچه­ی کوچکش را برای بازی با مایا همراه خود آورده است، برای همین حرفش معقول به نظر می­رسد.

یادآوری­ اش بد نیست که بگوییم ای.جی. هم دیگر از خواندن کتاب هیولا در پایان این کتابخسته شده است. از آن­جایی که قبلاً توجه و علاقه­ ی بخصوصی به کتاب­ های کودک نشان نداده است، تصمیم می­ گیرد در این زمینه، صاحب­ تخصص شود. او می­ خواهد مایا کتاب­ های ادبی کودک، ترجیحاً کتاب­ های مدرن یا طرفدار حقوق زنان بخواند. نه کتاب­ هایی با قصه­ های شاهزاده خانم­ ها - البته اگر همچین چیز­هایی وجود خارجی داشته باشند.  کاشف به عمل می­ آید که چنین کتاب­ هایی واقعاً وجود خارجی دارند. یک شب، وقتی مشغول خواندن کتاب برای مایا است، می­ گوید: «به عنوان یه فرم ادبی، کتاب­ های مصور کودک جذابیت­ های مشابهی با داستان­ های کوتاه دارند. منظورم رو می­ فهمی مایا؟»

...

جنی برنستین، وقتی دختر بچه بود عاشق داستان­ هایی درباره ی بچه­ های یتیم مثل آن شرلی در گرین گیبلز و شاهزاده خانم کوچولو بود. به تازگی شک کرده بود که بارها خواندن این جور داستان­ ها، باعث شده است که رشته­ ی مددکاری اجتماعی را به عنوان شغل انتخاب کند. در کل، این شغل به آن رمانتیکی نبود که داستان­ ها به او باورانده بودند.

...

 

 اگر جِنی یک کتاب بود، یک کتاب جلد شومیز می­ شد که همان لحظه از کارتن بیرون آمده؛ بدون گوشه­ های تا­ شده، بدون جای قطره­ های اشک و بدون عطف چروک خورده.

...

 

 «آقای فیکری، با اون چشم های عُمر شریف ات این طوری به من نگاه نکن. من از دستت عصبانی ام. اون کتابی که دیروز بهم پیشنهاد دادی، بدترین کتابی بود که توی هشتاد و دو سال زندگی ام خوندم، ممنون می شم پولم رو پس بدی.»

اِی جِی اول به کتاب و بعد به پیرزن نگاهی می اندازد و می گوید: «مشکل تون با کتاب چی بود؟»

« مشکل نه؛ مشکلات، آقای فیکری. اول از همه اینکه، داستان از زبان مرگ روایت شده! من یه پیرزن هشتاد و دو ساله­ام و از خوندن کتاب پونصد و پنجاه و دو صفحه­ای که از زبون مرگ روایت شده، هیچ لذتی نبردم. فکر می­کنم پیشنهاد نامناسبی بود.»

ای.جی. عذرخواهی می­کند، اما در واقع متاسف نیست. این آدم­ها چه کسی هستند که فکر می­کنند کتاب با این ضمانت منتشر می­شود که آن­ها از آن خوش­شان بیاید؟ امکان پس گرفتن کتاب را بررسی می­کند. عطفِ کتاب صدمه دیده است. نمی­تواند دوباره آن را بفروشد. نمی­تواند جلوی خودش را بگیرد و نگوید: «خانم کامبربچ، به نظر می­رسه که کتاب رو خوندین. می­خوام بدونم تا کجاش پیش رفتین؟»

«معلومه که خوندمش. خیلی عصبانی بودم که تمام شب من رو بیدار نگه داشت. دوست ندارم توی این سن و سال تمام شب بیدار بمونم، یا قدری که این کتاب اشکم رو درآورد، اشک بریزم. دفعه­ی دیگه که بهم کتاب پیشنهاد می­کنی، امیدوارم این مسئله یاد­تون بمونه، آقای فیکری.»

...

 

 علی رغم این حقیقت که اِی جِی عاشق کتاب و صاحب یک کتاب فروشی است، اهمیت چندانی برای نویسنده ها قائل نیست. از نظر او آن ها آشفته، خودشیفته، نادان و کلاً غیرقابل تحمل اند. سعی می کند از ملاقات نویسندگانی که کتاب های مورد علاقه اش را نوشته اند، پرهیز کند؛ از ترس اینکه آن ها حس خوبی را که نسبت به کتاب هایشان دارد، از بین ببرند.

...

 

«... حدس می زنم اصلاً کتاب فروشی نمیای.»

«من خیلی اهل کتاب خوندن نیستم.»

«کمی رمان های جنایی خوندی، درسته؟»

لمبیاس می گوید: «حافظه خوبی داری.»

حقیقت این است که اِی جِی حافظه فوق العاده ای در به یاد داشتن سلیقه مطالعه آدم ها دارد.

 ...

 

سختی واقعی تنها زندگی کردن این است که اگر غمگین باشی، برای هیچ کس اهمیتی ندارد.

...

 

آملیا فهرست انتشارات را می بندد و می گوید: «آقای فیکری، پس لطفاً فقط به من بگین چی دوست دارید.»

«دوست داشتن.» اِی جِی با اکراه این را تکرار می کند و بعد ادامه می دهد: «چطوره بهتون بگم چی دوست ندارم؟ پُست مدرنیسم دوست ندارم. فضاهای آخرالزمانی، راوی های مُرده و رئالیسم جادویی دوست ندارم. من به ندرت به فرم های ساختگی به ظاهر هوشمندانه علاقه نشون می دم؛ یا به فونت های ریز و درشت حروف یا گذاشتن تصاویر جایی که اصلاً لازم نیستند و کلاً به هر نوع شگردی. داستان های ادبی درباره هولوکاست یا بقیه جنایت های دنیا رو بی سلیقگی می دونم. فقط غیرتخیلی لطفاً. رمان پلیسی و فانتزی دوست ندارم. ادبیات باید ادبیات باشه و ژانر باید ژانر باشه، و موجودات دوگانه به ندرت نتایج رضایت بخشی دارن. کتاب کودک دوست ندارم؛ مخصوصاً اون هایی که قهرمان هاش یتیم هستن و ترجیح می دم قفسه های کتابم رو با کتاب های نوجوون شلوغ نکنم. کتابی که بیشتر از چهارصد صفحه یا کمتر از صد و پنجاه صفحه باشه دوست ندارم. از رمان های ستاره های تلویزیون که کس دیگه ای اون ها رو براشون نوشته، کتاب های تصاویر آدم های معروف، خاطرات ورزشکارها، کتاب هایی با طرح جلد فیلم های سینمایی شون، موضوعات نوظهور و گمون می کنم نیاز به گفتن نداره- خون آشام ها، حالم به هم می خوره.

...

 

مادرش دوست دارد بگوید رمان ها مانع انتخاب مردان واقعی در زندگی آملیا شده اند. این اظهار نظر برای آملیا توهین آمیز است؛ چون به این اشاره دارد که او فقط کتاب هایی می خواند که قهرمانان رمانتیک دارند. البته گاهی بدش نمی آمد داستان هایی با قهرمانان رمانتیک بخواند، اما سلیقه مطالعاتی اش متنوع تر از این حرف هاست. از این گذشته گرچه هامبرت هامبرت را به عنوان یک شخصیت داستانی ستایش می کند، اما این حقیقت را می داند که هرگز او را به عنوان شریک زندگی، دوست پسر یا حتی به عنوان یک دوست معمولی نخواهد پذیرفت. همان حس را هم نسبت به هولدن کالفیلد، و آقایان راچستر و دارسی دارد.

...

 

آملیای خوش بین اعتقاد دارد تنها بودن، خیلی بهتر است از بودن با کسی که با او احساسات و علایق مشترکی نداری. (این طور نیست؟)

 ...

 

سوال های درست

$
0
0

 

امروز ما بر شالوده انتخاب هایی که دیروز، سه روز، سه ماه یا سه سال پیش کرده ایم، بنا می شود. ما فقط بر مبنای یک انتخاب، بدهی کلانی به بار نمی آوریم. ما فقط در نتیجه یک انتخاب نامناسب، پانزده کیلو چاق نمی شویم و معمولاً یک تصمیم نادرست به تنهایی و یکشبه روابطمان را به هم نمی ریزد. ما در جایی که هستیم قرار داریم، چون هر روز در پی روزی دیگر، انتخاب های ناآگاهانه یا ناسالمی را تکرار کرده ایم که ما را به واقعیت و موقعیت کنونی رسانده است‌.
...


بسیاری از ما بنا بر عادت، راحت طلبی، ترس یا تنبلی به همان انتخاب های پیشین ادامه می دهیم و آنگاه شگفت زده می شویم که چرا نتایج متفاوتی به دست نمی آوریم. در حقیقت، چنان سرگرم تلاش برای گذران زندگی هستیم که حتی نمی فهمیم انتخاب ها و فعالیت هایمان ترجمان امیدها و رویاهای ما نیستند. ما بیش از حد گرفتار "انجام رساندن" زندگی روزانه هستیم. هر روز را افتان و خیزان و در حد امکان خود به شب می رسانیم. سپس وقتی بیدار می شویم و درمی یابیم که پس از سال ها کار کردن در جهت همان اهداف و آرزوها هنوز به جایگاه مورد نظر در زندگی نرسیده ایم، یکه می خوریم.
...


اتتخاب های تضعیف کننده:

تلاش برای خوب بودن
تایید طلبی
گفت و گو نکردن
دروغ گویی به خودمان
بدگویی کردن
وقت نشناسی
مقایسه خودمان با دیگران
بی توجهی به احساسات دیگران
قضاوت درباره خودمان
قضاوت درباره دیگران
وقت نگذاشتن برای لذت بردن از داشته ها
این فکر که دیگران بهتر و برتر از ما هستند.
ولخرجی
پرخوری
هدر دادن وقت
شکسته نفسی
سعی کنیم کسی باشیم که نیستیم‌
تعیین نکردن حد و مرزها
دریغ داشتن سپاس و قدردانی از خودمان
خستگی مفرط
و ...

...

 

انتخاب های تقویت کننده:

همدلی با دیگران
وقت گذاشتن برای خودمان
وقت صرف کردن با کسانی که به آنها عشق می ورزیم.
توجه به کارهایی که به خوبی انجام داده ایم.
استراحت
تفریح و سرگرمی
ورزش کردن
تغذیه خوب و مناسب
خردمندانه خرج کردن پول خود
برنامه ریزی برای آینده
بودن با کسانی که برای ما الهام بخش هستند
وقت گذاشتن برای ارتقای خودمان
قدرشناسی نسبت به خودمان
صداقت با خودمان و دیگران
محترم شمردن کلام خودمان
پرداخت به موقع صورت حساب ها
ابراز این مطلب به دیگران که چه اندازه برای ما مهم هستند
انجام دادن کارهای مورد علاقه
بخشایش
مسوولیت پذیری
انجام دادن یک کار به درستی
گوش دادن به دیگران از صمیم قلب
دریافت عشق دیگران
توانمند کردن اطرافیان
اجازه دادن به دیگران تا به ما کمک کنند
توانایی "نه" گفتن
...


اکنون هنگام گفتن حقیقت است. اینک به خودتان اجازه دهید تا زمانی را برای نگریستن صادقانه به زندگی تان صرف کنید و بپرسید:
آیا من آن کسی که می خواهم باشم، هستم؟
...


هنگامی که انتخاب هایی ناآگاهانه می کنیم، می توانیم مطمئن باشیم که در اینجا و لحظه حال، حضور نداریم. ما پشت فرمان خوابمان می برد و می گذاریم گذشته و ترس هایمان آینده ما را تعیین و محدود کند.
ما به گونه ای غیرارادی گذشته را بازآفرینی می نماییم و بنده عادت ها، خواسته ها و نیازهای برآورده نشده خود می شویم:

"من مقداری بستنی می خواهم."

 "به نظر می رسد این تابلو برای اتاق نشیمن من عالی باشد."

 "من از فردا برنامه ورزش خود را شروع خواهم کرد."

 "دفعه بعد، قاطعیت بیش تری خواهم داشت."

با تهیه فهرستی از انتخاب های گذشته در زمینه ای از زندگی تان که به نتایج دلخواه دست نیافته اید، بی تردید در می یابید که پشت فرمان خواب بوده اید. شما ندانسته دکمه هدایت خودکار را که زندگی تان را بدون نیاز به توجه و مراقبت شما پیش می برد، فعال کرده اید. از یاد برده اید که آینده شما بر مبنای انتخاب های امروزتان تعیین می شود؛ فقط آنچه را در همان موقع آسان تر به نظر می رسد، انجام می دهید.

...

 

شما هر روز می توانید بی تفاوت باشید و سرنوشتتان را به دست باد بسپارید یا زندگی خود را نیرومندانه در جهت رویاهایتان پیش ببرید. 《این یک نمایش موقتی نیست، بلکه زندگی شماست.》 یا شما از فرصت زندگی خود نهایت را می برید یا با این افسوس که چرا انتخاب های متفاوتی انجام ندادید، به خاک سپرده می شوید.
...


داشتن رویا و هدف به ما کمک می کند تا بدانیم لازم است چه انتخاب هایی داشته باشیم.
...


اگر تصویری دقیق و پایدار از آنچه می خواهید در ذهنتان داشته باشید، می توانید تعیین کنید آیا روشی که پیش گرفته اید از شما برای رسیدن به هدفتان پشتیبانی می کند یا نه.
...


بسیاری از انتخاب ها و تصمیم گیری های ما توسط احساساتمان هدایت می شوند. موجود سه، شش یا دوازده ساله درون ما می خواهد انتخاب کند و گرداننده برنامه هایمان شود.
شاید توجه کرده باشید که احساسات شما مدام در نوسان هستند. بنا بر این خردمندانه نیست که توسط آنها هدایت شوید. اگر می خواهید به مقصد دلخواه برسید، پیشنهاد می کنم مدتی احساسات خود را فراموش کنید. احساساتتان را برای عشق ورزیدن به فرزندان، مراقبت از مسن ترها، دگرگون کردن دنیا و قدردانی از خویش نگه دارید. آنها را به عنوان جهت یاب آینده خودتان به کار نبرید، زیرا احساسات برای این کار به وجود نیامده اند. تا زمانی که شما به احساسات به عنوان راهنما نگاه می کنید، حق رسیدن به اهدافتان را از دست می دهید.
...


آیا این انتخاب بر نیروی زندگی من می افزاید؟
آیا این انتخاب مرا به آینده دلخواهم نزدیک تر می کند؟
آیا این عمل، از عشق ورزی به وجودم بر می خیزد؟
هنگامی که پیش از یک انتخاب این سوال ها را می پرسیم و پاسخ همه آنها 《نه!》 است، اما به هر حال تصمیم به انجام آن کار می گیریم، دست کم در می یابیم که ما به دست خود، آینده مان را ویران می کنیم.

...

 

بسیاری از ما به کسی برای تنبیه خود نیاز نداریم، زیرا پیوسته خودمان را تنبیه می کنیم.‌ راه های فراوان و بسیاری برای سرکوب و تنبیه خود وجود دارد. ما با محروم کردن خویش از آنچه به راستی می خواهیم یا با شیوه های غیرارادی و آسیب زننده، مانند کارِ زیاد یا بیش از اندازه خوردن، خودمان را سرکوب می کنیم. ما با پیش گیری نکردن از رفتارهایی که در ما احساس شرم به وجود می آورند، به سرکوب خودمان می پردازیم. هرگاه در قدردانی از خودمان برای دستاوردهایی که داشته ایم کوتاهی می ورزیم، خودمان را سرکوب می کنیم. ما با بررسی همه جوانب یک رویداد در ذهنمان و تجزیه و تحلیل این که چرا آن کار را بهتر انجام ندادیم و چگونه می توانستیم آن را به گونه ای متفاوت انجام دهیم، به سرکوب خودمان می پردازیم. ما با صرف انرژی با ارزشمان برای تلاش در راه سنجیدن این که چگونه می توانستیم به کلی از آن موقعیت اجتناب ورزیم، خودمان را سرکوب می کنیم. مهم نیست که آیا این موقعیت، یک شغل از دست رفته یا یک تماس تلفنی بدون پاسخ یا رابطه ای گسسته باشد، ما همیشه این انتخاب را پیش رو داریم که از هر رویداد برای آموختن و رشد استفاده کنیم یا آن را بر ضد خودمان به کار بگیریم.
...


 
چگونگی احساس ما نسبت به خودمان در زمان حال، نتیجه همه انتخاب های گذشته ماست.
...


شما تنها کسی هستید که می توانید مسیر زندگی تان را تغییر دهید. هیچ کس نمی تواند این کار را برای شما انجام دهد. دیگران می توانند بارها و بارها به شما بگویند که در مسیری نادرست قرار گرفته اید، اما تا زمانی که خودتان آن را نبینید و تا زمانی که از "تکرار مکررات" خسته نشوید، تغییری به وجود نخواهد آمد.

...

 

ما یکشبه شکست نمی خوریم. شکست، پیامد ناگزیر انباشتگی تفکر و انتخاب های ضعیف ماست. شکست، چیزی بیش از چند تشخیص اشتباه که هر روز آنها را تکرار می کنیم نیست.
...


با دنبال کردن کاستی ها، باریک ترین دریچه ممکن را برای نگریستن به زندگی انتخاب می کنیم.‌ آنگاه بر جاهایی متمرکز می شویم که انتظارات ما برآورده نمی شوند، به لحظاتی دقت می کنیم که دیگران متوجه نیازهای ما نیستند و زمان هایی را جست و جو می کنیم که دنیا مطابق با خواسته ما به نظر نمی رسد. در تلاش برای یافتن کاستی ها، چشمان ما روی ویژگی های منفی دیگران متمرکز می شود و نقطه ضعف ها و بی کفایتی آنها را در نظر می گیریم.
شاید مشکل در بیرون وجود ندارد، بلکه در دریچه ای ست که برای نگریستن به دنیا انتخاب می کنیم. می توانیم مطمئن باشیم که با دنبال کردن کاستی ها آن را در هر شرایطی خواهیم یافت. آنگاه همه تجارب ما نومیدکننده و موجب ناخشنودی خواهند بود. یافتن خطاها آسان می باشد. 《پیدا کردن اشتباهات دیگران، راهِ گریز انسان های تنبل است.》 دیگران را بر خطا دانستن، بهانه ای می شود که ما آن را برای توجیه حالت ها و رفتارهای بد خودمان به کار می بریم.

...

 

بسیاری از ما به کسی برای تنبیه خود نیاز نداریم، زیرا پیوسته خودمان را تنبیه می کنیم.‌ راه های فراوان و بسیاری برای سرکوب و تنبیه خود وجود دارد. ما با محروم کردن خویش از آنچه به راستی می خواهیم یا با شیوه های غیرارادی و آسیب زننده، مانند کارِ زیاد یا بیش از اندازه خوردن، خودمان را سرکوب می کنیم. ما با پیش گیری نکردن از رفتارهایی که در ما احساس شرم به وجود می آورند، به سرکوب خودمان می پردازیم. هرگاه در قدردانی از خودمان برای دستاوردهایی که داشته ایم کوتاهی می ورزیم، خودمان را سرکوب می کنیم. ما با بررسی همه جوانب یک رویداد در ذهنمان و تجزیه و تحلیل این که چرا آن کار را بهتر انجام ندادیم و چگونه می توانستیم آن را به گونه ای متفاوت انجام دهیم، به سرکوب خودمان می پردازیم. ما با صرف انرژی با ارزشمان برای تلاش در راه سنجیدن این که چگونه می توانستیم به کلی از آن موقعیت اجتناب ورزیم، خودمان را سرکوب می کنیم. مهم نیست که آیا این موقعیت، یک شغل از دست رفته یا یک تماس تلفنی بدون پاسخ یا رابطه ای گسسته باشد، ما همیشه این انتخاب را پیش رو داریم که از هر رویداد برای آموختن و رشد استفاده کنیم یا آن را بر ضد خودمان به کار بگیریم.
...


 
چگونگی احساس ما نسبت به خودمان در زمان حال، نتیجه همه انتخاب های گذشته ماست.
...


شما تنها کسی هستید که می توانید مسیر زندگی تان را تغییر دهید. هیچ کس نمی تواند این کار را برای شما انجام دهد. دیگران می توانند بارها و بارها به شما بگویند که در مسیری نادرست قرار گرفته اید، اما تا زمانی که خودتان آن را نبینید و تا زمانی که از "تکرار مکررات" خسته نشوید، تغییری به وجود نخواهد آمد.
...

 

سوالهای درست، ده پرس و جوی قدرتمند را در بر می گیرد که برای آشکارسازی انگیزه فعالیت های شما طراحی شده اند. این پرسش ها به شما کمک می کنند تا از انتخاب ها و پیامدهای آن آگاه شوید:

۱. آیا این انتخاب مرا به سوی آینده ای الهام بخش پیش می راند یا در بند گذشته نگه می دارد؟

۲. آیا این انتخاب برای من خشنودی درازمدت به بار می آورد یا لذتی آنی در بر دارد؟

۳. آیا من در جایگاه قدرتم ایستاده ام یا برای خشنودی دیگران تلاش می کنم؟

۴. آیا من خوبی ها را جست و جو می کنم یا در پی کاستی ها هستم؟

۵. آیا این انتخاب بر نیروی زندگی من می افزاید یا انرژی ام را از من می رباید؟

۶. آیا من از این موقعیت به عنوان یک شتاب دهنده برای رشد و تکامل استفاده می کنم یا آن را برای سرکوب خودم به کار می گیرم؟

۷. آیا این انتخاب به من توانمندی می بخشد یا ناتوانم می کند؟

۸. آیا این کار از روی عشق ورزی به خویش است یا یک عمل خودویرانگرانه؟

۹. آیا این کار از روی ایمان است یا ترس؟

۱۰. آیا من از بخش الهی وجودم انتخاب می کنم یا از انسان بودنم؟

 

...

 

عنوان:سوال های درست

نویسنده:دبی فورد

مترجم:ریحانه فرهنگی

ناشر:کلک آزادگان

سال نشر:چاپ اول 1387 – چاپ چهارم 1392

شمارگان: 3300 نسخه

شماره صفحه: 152 ص.

موضوع:انتخاب (روان شناسی)

قیمت: 65000 ریال

 

مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است

$
0
0

 

میاماس قلمرو پادشاهی مورد علاقه مادربزرگ و الساست، چون در آنجا قصه گویی، معتبرترین شغلی است که وجود دارد. آنجا اگر کسی قادر باشد به یک قصه جان بدمد، می تواند حتی قوی تر از پادشاه شود. واحد پول میاماس، قدرت تخیل است. به جای خریدن چیزی با سکه، آدم می تواند اجناس را در ازای تعریف کردن یک داستان خوب به دست بیاورد، و در آنجا به کتابخانه، "بانک" گفته می شود. در میاماس هر کتاب قیمت بسیار زیادی دارد، هر قصه یک میلیون می ارزد و مادربزرگ هر شب یک جعبه جواهر پر از داستان های میاماس همراه دارد.
...


کسی که مادربزرگ داشته باشد، انگار یک لشکر دارد.

بزرگ ترین امتیاز یک نوه این است که بداند یک نفر همیشه جانب او را می گیرد. بی چون و چرا. به ویژه در مواقعی که حق با او نباشد.
مادربزرگ شمشیر و سپر است. و عشقش ناب است. و این چیزی است که کسانی که خودشان را عقل کل می دانند، متوجهش نمی شوند. مادربزرگ کسی است که آدم با او به جبهه جنگ می رود.
...


معلمان مدرسه معتقدند السا مشکل تمرکز حواس دارد. ولی واقعیت ندارد. او کم و بیش قادر است تمام جلدهای هری پاتر را از بر بخواند. می تواند ابرنیروهای تمام "ایکس من" ها را بشمارد و می داند کدام یک از آن ها قادر است اسپایدرمن را شکست بدهد، و کدام یک قادر نیست. و او قادر است با چشمان بسته اطلسی را که در ابتدای کتاب ارباب حلقه ها نقش بسته است، به طور تقریباً کامل رسم کند. البته اگر مادربزرگ کنارش نایستاده باشد و مرتباً کاغذ را از زیر دستش نکشد.
...


در دنیای واقعی هزاران افسانه وجود دارد که هیچ احمقی نمی داند از کجا آمده اند.
در میاماس شب و روز افسانه تولید می شود، ولی تک تک آن ها کار ِ دست هستند، و نه تولید انبود. و فقط بهترین ها صادر می شوند. اکثر آن ها فقط یک بار تعریف می شوتد و بعد از بین می روند، ولی بهترین ها و زیباترین هایشان به نرمی از روی لب های کسی که آخرین کلمه افسانه را بیان کرده است، می لغزند و بالای سر کسانی پرواز می کنند که به آن ها گوش داده اند، درست مثل فانوس های کاغذی کوچک، و وقتی شب آغاز می شود، کودکان این فانوس ها را جمع می کنند.
...


السا با تمام وجود از خودش می پرسد، چطور می شود آدمی که چنین لبخند صمیمانه ای دارد، در بزرگسالی به یک هیولای غمگین تبدیل می شود.
...


السا می پرسد: " تو عمرم این همه کتاب ندیده م. تا به حال چیزی درباره آیپد نشنیدید؟"
"من به کتاب علاقه دارم."
السا می گوید: "فکر می کنین من علاقه ندارم؟ ولی آدم می تونه تمام اون ها رو روی آیپد داشته باشه. آدم که به میلیون ها کتاب احتیاج نداره!"
"من ... به کتاب واقعی علاقه دارم."
"آدم می تونه تو آیپد هر کتابی رو که بخواد، داشته باشه‌."
"منظورم از کتاب این چیزی نیست که تو می گی، منظورم کتابیه که جلد داره، صحافی شده، ورق داره ..."
السا می گوید: " کتاب، متنه و متن رو می شه روی آیپد هم خوند!"
"دوست دارم موقع مطالعه کتابو دستم بگیرم."
السا به او اطمینان می دهد: "موقع مطالعه می شه آیپد رو هم تو دست گرفت."
زن دوباره تلاش می کند: "منظورم اینه که کتابو با علاقه ورق می زنم."
السا می گوید: "خب آیپد رو هم می شه ورق زد."
زن سرش را تکان می دهد، چنان آهسته که السا در عمرش مشابه آن را ندیده است. السا دستش را از شدت استیصال تکان می دهد.
" هر کاری می خواین انجام بدین! اون وقت یه میلیون کتاب دارین! من فقط پرسیدم. کتاب، کتاب باقی می مونه، حتی اگه اونو روی آیپد بخونین. سوپ هم سوپ باقی می مونه، فرقی نمی کنه که از کدام ظرف خورده شه!"
"تا به حال این ضرب المثل رو نشنیده بودم."
السا می گوید: "از میاماس می آد."
زن سرش را پایین می اندازد و جواب نمی دهد.
السا می پرسد: "کتاب های خوب هم دارین؟"
زن محتاطانه جواب می دهد: " بستگی داره منظورت از کتاب خوب چی باشه."
السا می پرسد: "کتاب های هری پاتر رو دارین؟"
"نه."
ابروان السا چنان بالا می پرند که انگار نمی تواند حرفی را که زن لحظه ای پیش به زبان آورد، باور کند.
" این همه کتاب دارین، اون وقت حتی یه جلد از کتاب های هری پاتر رو ندارین؟"
...


"من دیروز کتاب های هری پاتر رو خریدم. هنوز چند صفحه ای بیشتر نخوندم. ولی خب ..."
"واقعا کتاب های هری پاتر را نخونده ید؟ شما تمام کتاب هایی که توی دفتر کارتونه رو خونده ید، اون وقت کتاب های هری پاتر رو نخونده ید؟"
"یقینا کتاب های خیلی زیادی وجود دارن که من خونده م، ولی تو نه."
"ولی هری پاتر رو نخونده ید!"
"می دونم که ... هری پاتر برات خیلی مهمه."
السا، انگار که زن از او پرسیده باشد: "آیا اکسیژن برای تو مفیده؟" می گوید: "هری پاتر برای همه خیلی مهمه!"
"من هم از اون خیلی خوشم اومد. می خواستم اینو بهت بگم. مدت ها بود که از خوندن تا این حد لذت نبرده بودم. وقتی آدم بزرگ می شه، دیگه نمی تونه از خوندن خیلی لذت ببره. وقتی آدم کوچیکه، خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، بعدا دیگه از این خبرها نیست. می خواستم از تو تشکر کنم که منو به دوران کودکی م برگردوندی."
...


 ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می کنند که با گذشت زمان، از شدت غم و درد کاسته می شود، ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی کند، ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن ها را دنبال خودمان بکشانیم، دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم. آن وقت غم ما را کاملا زمین گیر می کند. پس آن ها را در یک چمدان بسته بندی می کنیم و دنبال جایی می گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم.
و میپلوریس هم دقیقا همان جاست؛ یک قلمرو پادشاهی که قصه گویان ِ تنها از تمام جهات آسمانی به آنجا نقل مکان می کنند. قصه گویانی که با خودشان چمدان های پر از غم و اندوه دارند. محلی که می توان غم ها را آنجا گذاشت و به زندگی ادامه داد. و وقتی مسافرین به خانه هایشان بر می گردند، این کار را با گام های سبک انجام می دهند، چون میپلوریس طوری ساخته شده که خورشید از تمام جهات به آنجا می تابد و باد همیشه از پشت سر می وزد.
...


زن چیزی را که داخل پلاستیک قرار داشت، به سمت او دراز می کند. السا آن را می گیرد. یک کتاب است. یک کتاب قصه. برادران شیردل. اثر آسترید لیندگرن. السا این قصه را می شناسد، بارها این قصه را برای مادربزرگ خوانده بود.
می گوید: " کتاب برادران شیردل ست. وقتی مادربزرگ بچه ها از دنیا رفت، براشون این کتاب رو خوندم. نمی دونم این کتاب رو خونده ی، یا نه. تو ... حتما اونو خونده ی؟" بلافاصله عذرخواهی می کند و چنین به نظر می رسد که می خواهد کتاب را از السا پس بگیرد و برود.
السا سرش را به علامت منفی تکان می دهد و کتاب را محکم می گیرد.
به دروغ می گوید: " نه، نخونده م."
چون او آن قدر مودب هست که بداند وقتی از یک نفر کتاب کادو بگیری، تا این حد به آن شخص بدهکاری که وانمود کنی کتاب را نخوانده ای. چون هدیه واقعی در لذت خواندن است نه در خود کتاب.
...


هیچ افسانه ای بدون کودکانی که آن ها را بشنوند، قادر به ادامه حیات نیست.
...


 " همه می گن، درسته که الان دلتنگ مادربزرگ هستم، ولی این موضوع موقتیه و به زودی برطرف می شه، ولی من مطمئن نیستم!"
" چرا مطمئن نیستی؟"
" برای شما هم برطرف نشد."
" این دو با هم فرق دارن."
" چرا؟"
" چون مادربزرگ تو پیر بود."
" ولی نه برای من. من فقط هفت سال اونو داشتم."
...


 بزرگ ترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می ستاند، بلکه در این است که می تواند بازماندگان را به نقطه ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند.
...


بدون عشق موسیقی وجود ندارد، بدون موسیقی، رویایی در کار نخواهد بود. و بدون رویا، افسانه ای در کار نیست و بدون افسانه ها، از شجاعت خبری نیست و بدون شجاعت، هیچ کس قادر نیست بار غم را به دوش بکشد.
...


 آدم می خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند.
...
لسا ملتمسانه جواب  می دهد: " فکر می کنم به کمک احتیاج داره."
زن می گوید: " کمک کردن به کسی که نمی خواد به خودش کمک کنه، سخته."
السا می گوید: " کسی که بتونه به خودش کمک کنه، به کمک دیگران نیاز نداره."
...


آدم ها باید بتونن داستان هاشونو تعریف کنن، السا. وگرنه خفه می شن.
...


روبه رو شدن با واقعیت، برای یک کودک تقریبا هشت ساله دشوار است. تقریبا برای هر کسی، با هر سن و سالی.
...


اصلا مهم نیست آدم به چه چیزی اعتقاد داره، فقط باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشه، وگرنه همه ش باد هواست.
...

 

بعضی از آدم ها می توانند با هم دوست باشند، بدون اینکه حرف زیادی برای گفتن داشته باشند.
...


السا تصمیم می گیرد سعی کند انسان هایی را که در واقع دوست شان دارد، ولی قبلا آشغال بوده اند، دوباره دوست داشته باشد. اگر آدم بخواهد کسانی را که قبلا آشغال بوده اند، از رده خارج کند، دیگر آدم های زیادی باقی نمی مانند.
...


السا با خودش فکر می کند، مرگ هم باید همین طور باشد. انگار آدم در درونش سقوط می کند، بدون اینکه بداند کجا.
...


به السا
متاسفم که مجبورم بمیرم. ببخش که از دنیا رفتم. ببخش که پیر شدم، متاسفم که تو را ترک کردم و ببخش که مبتلا به سرتان لعنتی شدم، ببخش که بیشتر یک آدم آشغال بودم تا یک آدم حصابی، تو را به اندازه ابدیت ده هزار افسانه دوست دارم.
...


تمام هیولاها از همان ابتدا هیولا نبوده اند. تعدادی از آن ها به خاطر غم و غصه هایشان هیولا شده اند. هیولاهایی هم وجود دارند که هیولا درون شان لانه کرده است.

 

...

 

عنوان:مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است

نویسنده:فردریک بکمن

مترجم:حسین تهرانی

ناشر:کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1395

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 488 ص.

موضوع:داستان های سوئدی- قرن 21 م.

قیمت: 280000 ریال

 

اولِ عاشقی

$
0
0

 

 توی اتاق نشیمن یک مبل پایه کوتاه کنار پنجره هست که استلا شب ها روی آن می نشیند و مطالعه می کند و برایش هم مهم نیست که بعد از تاریک شدن هوا روی این مبل نشسته انگار که روی صحنه تئاتر باشد. هر چه به دستش می رسد، می خواند، همه چیز می خواند، تا کتابی به دستش می رسد، بازش می کند و غرقش می شود. جیسون گاهی می گوید اگه کتاب رو ازت بگیرن، می میری. می میری؟ استلا جوابی نمی دهد.
وسط روز، بین کارهایی که باید تمام شان کند، به آخرشان برساند، ختم شان کند، کتابی بر می دارد و یک صفحه می خواند، دو صفحه می خواند، مثل نفس کشیدن است، اگر بپرسند شاید نتواند بگوید الان چی خوانده، اصل مطلب چیز دیگری است. مقاومت است. یا مخالفت. شاید گم شدن. ممکن است همین باشد.
...


استلا تنهایی را دوست دارد. خوب می تواند سر خودش را گرم کند، با باغچه، با کتاب ها، خانه داری، شست و شو، تلفن های طولانی با کلارا، روزنامه، بطالت. قبلا با کلارا توی شهر در یک خانه اجاره ای زندگی می کرد، در خیابانی پر از کافه، بار و کلوب؛ مردم درست جلوی ساختمان می نشستند، پشت میزهای زیر سایه بان یا زیر چترهای آفتابی، و شب ها صداشان و گفت و گوهاشان، غصه هاشان، حدس و گمان هاشان، توضیحات غلوآمیزشان از خوشبختی و بدبختی تا اتاق استلا و کلارا بالا می رفتند. هرگز. همیشه. همه اش، هیچ وقت، تا فردا، خداحافظ.
مدت زمان چندانی از این ها نگذشته. استلا نمی تواند بگوید که دلش برای آن زندگی تنگ شده. امروز دوست دارد تنها باشد، قبلا دوست نداشت تنها باشد، به همین سادگی، فقط نمی تواند دقیق بگوید که این تغییر چه وقت روی داده. چطور، یک باره یا کم کم؟ طی ماه ها یا از امروز به فردا، از یک روزی که استلا فراموش کرده...
...


فکر می کرد که در زندگی اش چاره های موقتش یکی یکی از دستش رفته بودند. با حرص به این موضوع فکر کرده بود. اما بعد جیسون به این فکر خندیده بود. گفته بود استلا، دگرگونی ها به موقع خودشون دوباره اتفاق می افتن. صبر کن.
...

 

می گوید به نظرم آدم باید همیشه سعی کنه سازشی به وجود بیاره. طوری می گوید که انگار مدتی به این موضوع فکر کرده. می گوید باید بین همدردی و بی تفاوتی راه وسطی پیدا کرد. بی تفاوتی خیلی مهمه. منظورم سردی نیست، منظورم بیشتر آرامشه. شاید بهتر باشه که خودتون رو درگیر احساسات نکنین؟ همه این ها تموم می شه، تنها چیزیه که می تونم بگم.
...


می گوید می دونین یعنی چی وقتی آدم مثل برق عاشق می شه؟ وقتی عشق مثل صاعقه می زنه به کسی، مثل یک حادثه می آد سراغ کسی؟ می دونم واژه ای هست براش، اما یادم نمی آد.
...


استلا در کمال ناباوری به فکرش می رسد که من در واقع مثل چیزی سخت ام که زود می شکنه.
...

 

پشیمانی همیشه با استلا ست. مثل یک نقص، مثل یک خطای خیلی کوچک اما اساسی در سیستم.
...


جیسون می گوید می خوای نظر من رو بدونی، باید خودت رو کنار نگه داری. نباید عکس العمل نشون بدی. یک جایی خوندم عکس العمل یعنی تماس، اصلش همینه، این چیزیه که این آدم ها می خوان.
استلا می گوید من خودم رو کنار نگه می دارم. من به هر حال خودم رو کنار نگه می دارم. کجا این رو خوندی.
جیسون می گوید توی اینترنت. توی این اینترنت نکبتی بدبخت. کجا دیگه می تونم خونده باشم.
...

 

  پیش ترها می توانستم گاهی برای خودم مجسم کنم آدم دیگری ام.
امروزه دیگر فقط خودم ام. خسته و زیاده از حد تحمل کرده... و همیشه به تو فکر می کنم، حس می کنم تو فقط برای مدت کوتاهی رفته ای بیرون و همین الان بر می گردی، همیشه فکر می کنم همین الان بر می گردی.

...


می گوید این مکان قبل از تو بوده و بعد از تو همیشه همین جا خواهد بود. مکان ها با تو کار دارن، ولی تو با اون ها کاری نداری. تو باشی یا نباشی این شهرک همین جا هست. خونه همین خونه است، وقتی برای آخرین بار از درش رفتی بیرون، به خاکستر تبدیل نمی شه. تمام چیزهایی که حس می کنی فقط در درون تو اتفاق می افته، تنها چیزی که وجود داره، همین "درون ما" است - نه چیز دیگه. این ها هشیارکننده اند. اما واضح هم هست- ثابت، تویی.

...

 

کلارای عزیز، اگر آن دسته گل عروسیت را در هوا نگرفته بودم، احتمالن همه چیز مسیر دیگری پیدا کرده بود، یاسمن و یاس، راستی هنوز یادت هست؟ به نظرم عادلانه نمی آید که زنجیره چیزها فقط بعد از گذشت زمان خود را نشان می دهد. از طرف دیگر هم خوشبختم، قلبی دارم ناآرام و مطمئن. الان کلیدها را تحویل می دهم؛ وقتی از این در بروم بیرون، به پشت سرم نگاه نمی کنم، حتا یک بار، برایت قسم می خورم. و فکر می کنم _ آنجایی که فردا خواهم بود، دیگر امروز گذشته.

...

 

در‌ آشپزخانه کنار میز می‌نشیند٬ مطالعه می‌کند. حین خواندن سر بلند می‌کند و‌ خودش را از بیرون نگاه می‌کند٬ از منظر کسی بیرون خانه٬ کسی شاید در باغچه٬ از کنار نرده‌ها٬ بین علف‌های بلند درهم علف‌زار. زن تنهایی را می‌بیند نشسته کنار میزی زیر چراغ٬ در حال مطالعه. فکر می‌کند٬ این منم. این منم. در کمال ناباوری به فکرش می‌رسد که من درواقع مثل چیزی سخت‌ام که زود می‌شکند.

...

 

تمام افکار دوباره سروکله‌ی همه‌شان پیدا می‌شود٬ هیچ‌چیز گم نمی‌شود٬ همه چیز در دایره‌ای در حال چرخیدن است.

 

***

 

عنوان:اول ِ عاشقی

نویسنده:یودیت هرمان

مترجم:محمود حسینی زاد

ناشر:افق

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 176 ص.

موضوع:داستان های آلمانی

قیمت: 95000 ریال

 


من دختری زشت رو بودم

$
0
0

 

هر زنی باید بیاموزد که صورت خود را آرایش کند، درست به همان شکلی که انسان می آموزد دندان های خود را به صورت روزانه مسواک بزند و یا به طور روزانه، حمام کند. این کار، حقیقتا الزامی است. این که زنی، برای موقعیتی ویژه خود را زیبا و قشنگ کند، به هیچ وجه معنایی ندارد و امری بسیار مسخره و بی معنا است! در این صورت، آن زن هرگز نخواهد توانست زیبایی خود را به طور کامل درک کند و به آن باور بیاورد.
...


زیبایی صورت، زمانی برای یک زن بسیار حائز اهمیت و ضروری می شود که مرد بخصوصی، ناگهان برایش بسیار حائز اهمیت و ضروری می شود ... این همان لحظه مخصوص در روح و جان یک زن است که ناگهان دارای بیش ترین میزان انرژی و توان می شود و سرشار از نشاط و طراوت می گردد!
زیرا در آن لحظه است که بیش از هر زمان ِ دیگری، مایل است زنی زیبا باشد؛ و لذا این خواسته را از صمیم دل، از عالم هستی درخواست می کند!
...


 نخست آن که هر زنی باید دقیقا بداند چه شکل و ظاهری دارد. دوم آن که باید بداند می خواهد دارای چه شکل و ظاهری باشد.
...


به عقیده من، زن ها همواره باید بکوشند که ارزششان را بالا ببرند و کاری کنند که ارزش معنوی و ظاهری شان، بیش تر در برابر دیگران جلوه کند. این که چگونه باید این کار را به انجام رسانند، مربوط به خودشان است. من هیچ کاری به این کارها ندارم. به عنوان یک مرد، من تنها مایلم نتیجه پایان یافته کارشان را شاهد و نظاره گر باشم. فریب کاری ها و هنرپردازی های پشت صحنه، هیچ ارتباطی به من ندارد! احتمال فراوان دارد که تمام زنان زیبا و قشنگ عالم، در این کار، بسیار توانمند و آگاه باشند. اما نکته مهم، این موضوع است که هیچ انسانی، متوجه این فریب کاری ها و هنرپردازی های ظریف نشود ... لطفا هیچ یک از این توضیحات زنانه را به من نده! ما مردها، به هیچ وجه تمایلی به دانستن این گونه نکات و جزئیات نداریم!
...


میل داشتم که به تو یاد بدهد تا چه مقدار، یک دوشیزه جوانِ نجیب و عفیف مجاز است سرخاب بر صورت خود بزند، آن هم در ساعات روز. در مورد ساعات شبانه، آن امر دیگری است و مقدار آن با مقدار صبح تفاوت دارد...
از او بخواه تا دقیقاً تو را راهنمایی کند و به تو بیاموزد چگونه صورتت را به عنوان یک دوشیزه جوان و آبرومند آرایش کنی. هم برای روز و هم برای شب. بله ... به گونه ای "اصلاح" کردن طبیعت... به نظرم، این جمله، به مراتب زیباتر و لطیف تر از فعل ِ "آرایش کردن" است. این طور فکر نمی کنی؟
...


زنان، درست به مانند سیگار، بر روی اعصابِ مردان تاثیر می گذارند. برخی مواقع، تاثیر آرامش بخش دارند و گاهی نیز حالتی مهیج ایجاد می کنند. شما نباید از دست کلودیو به خاطر برنامه امروز ناراحت باشید. در حال حاضر، او به دود کردن یک عالم سیگار نیاز دارد. او الان، درست شبیه سیگارکشی است که از سیگار ِ معمول ِ خود دور مانده است. و اینک به کشیدن هر سیگاری که به دستش می رسد می پردازد... او پیش از آن که انتخابش را انجام دهد و مارک سیگار ِ خاصی را برای خود برگزیند، قصد دارد همه نوع سیگاری را آزمایش کند! حتی مزخرف ترین نوع سیگارها را ... او فعلا مشغول دود کردن هر سیگاری است که به او تعارف می کنند. منظور مرا می فهمید؟
...


این تجربه عالی به من یاد داد که مردان، به هیچ وجه از لباس هایی، هر چند زیبا و هر چند آخرین مد، خوششان نمی آید. آن ها از لباس هایی خوششان می آید که با خصوصیات اخلاقی آن خانم ها هماهنگی داشته باشد. در واقع، مردها دوست داشتند که زن ها، بر اساس خلق و خوی باطنی و حالت ظاهری شان، لباس هایی هماهنگ با شخصیت و موقعیت اجتماعی شان بر تن کنند. لازم است هر زنی، آن چه را که «برازنده» او بود، بر تن کند. نه آن چه را که مد روز بود.
...


انسان هرگز نباید در فصل بهار اندوهگین باشد! در ماه می، قلب ِ انسان حساس تر از هر زمان دیگری است. شاید به این دلیل که در ماه می، انسان بیش از هر زمان دیگری به شادی و سعادت نیازمند است.
...


اردک کوچولوی من! داستان ِ تو، مورد توجه همه دختران و زنان قرار خواهد گرفت. تمام زنانی که در ژرفنای وجودشان، همواره با رنج و درد غم انگیز «اردک سیاه و زشت و کوچولو» بودن ِ خود آشنا بوده اند...
آن ها، در داستان ِ زندگی ِ تو، بخشی از ماجراهای شخصی ِ خود را باز خواهند یافت؛ و هیچ زنی، در کل این عالم خاکی وجود ندارد که دست کم برای یک بار هم که شده، با چنین احساساتی مواجه نشده بوده باشد! حتی زیباترین زن عالم نیز دست کم در یک نوبت، احساساتی به مانند تو داشته است...
می دانی، این به آن خاطر است که «کمال» در چیزی به مانند زیباییِ صورت یا ترکیب ِ هماهنگ خطوط صورت یا حتی اندامی موزون جای نگرفته است... زیرا «کمال» مطلقاً به این جهان ِ خاکی تعلق ندارد... راستش را بخواهی، این می تواند کتاب خوب و ارزشمندی نیز برای مردان باشد. با مطالعه داستانِ زندگی ِ تو، آن ها متوجه خواهند شد که به راستی، چه عادتِ بدی را در وجودِ خود پرورش داده اند؛ و این که اغلب، به اشتباه، بنا به اصولی که معلوم نیست از کجا نشات گرفته است، صرفاً به زنانی دل می بندند که به عنوان «زیبا» در نظر گرفته می شوند...

 

 

عنوان:من دختری زشت رو بودم

نویسنده:آنماری سلینکو

مترجم:فریده مهدوی دامغانی

ناشر:ذهن آویز

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 400 ص.

موضوع:داستانهای آلمانی- قرن 20 م.

قیمت: 190000 ریال

 

صبحانه در تیفانی

$
0
0

 

 

هر چی پیرتر می شیم، عمل کردن واسه مون سخت تر می شه.
...


-آدم به همه چیز عادت می کند.
- من این طور نیستم. هیچ وقت به هیچ چیز عادت نمی کنم. کسی که به همه چیز عادت کند با مرده فرقی ندارد.
...


هر کسی ممکنه خودش رو برتر از دیگران به حساب بیاره، اما معمولاً رسمه که قبل از اون برای اثبات برتری ات دلیلی بیاری.
...


اگه به کسی اعتماد به نفس بدی، اونو تا ابد مدیون خودت کرده ای.
...


به هر حال جایی پیدا می شه که آدم احساس کنه اون جا وطنشه. من هنوز اون جا رو پیدا نکرده ام!
...


برای من معیار، رفتاریه که باهام دارن.
...


تا وقتی چیزی را از دست نداده ای نمی فهمی که مال تو بوده.
...


اگه منظورتون اینه که گذشت زمان چیزی رو عوض می کنه بازم اشتباه می کنین.
...


خیلی دوست دارم ثروتمند باشم و همه منو بشناسن. اما اگه یه روز به آرزوم رسیدم، دلم می خواد شخصیتم دست نخورده بمونه. دوست دارم اگه یه روز از خواب بیدار شدم و در تیفانی صبحانه خوردم، هنوز خودم باشم.
...


من نمی خوام صاحب چیزی باشم، تا وقتی مطمئن بشم جایی دارم که دارایی ام رو کنار خودم نگه دارم. هنوز مطمئن نیستم که چنین جایی رو پیدا کرده باشم، اما می دونم باید چطوری باشه.
...


هیچ وقت به یه حیوون وحشی دل نبندین... نباید به حیوون وحشی دل بست. هر چی بیشتر بهش علاقمند بشی قوی تر میشه و وقتی به اندازه کافی قوی شد، از دستت فرار می کنه. بر می گرده توی جنگل. می ره بالای درخت. بعد می ره رو یه درخت بلندتر. بالاخره هم سر از آسمون درمیاره... اگه به یه حیوون وحشی دل ببندی، آخرش باید توی آسمون دنبالش بگردی.
...


هر کی می خوای باش، فقط نامرد، متظاهر، کلاه بردار و بدکاره نباش! ترجیح می دم سرطان بگیرم، ولی دلم ناپاک نباشه. این به معنی دینداری نیست. فقط نتیجه تجربه است.
...


باور کن بهتره چشم به آسمون بدوزی تا این که تو آسمونا زندگی کنی. تو یه همچی جای خالی و مرموزی... جایی که همه چی با یه رعد و برق ناپدید می شه...

...

سرنوشت همیشه مرا به جاهایی که قبلاً در آن ها زندگی کرده ام، به خانه ها و نواحی اطراف شان، باز می گرداند.

...

 

از آن دسته افرادی بود که مسائل خصوصی شان را داوطلبانه به شما می گویند، ولی در مقابل سوال مستقیم در لاک دفاعی فرو می روند.

...

 

دلم برای زنگ زدن های بی موقعش تنگ شده بود و هر روز که می گذشت بیشتر رنجش های گهگاه او را به یاد می آوردم، انگار بهترین دوستم مرا فراموش کرده باشد. به طرز رنج آوری احساس تنهایی می کردم، ولی به دیدار دوستان قدیمی ام رغبتی نداشتم، چرا که اکنون در نظرم مثل غذایی بی نمک می آمدند.

...

 

خودم خوب می دونم که هیچ وقت ستاره سینما نمی شم. این کار هم مشکله و هم اگر درست فکرش رو بکنی خیلی دردسر داره. مردم فکر می کنن ستاره های سینما آدم های با شخصیتی هستن، در حالی که آدم برای ستاره بودن اصلاً نباید شخصیت داشته باشه.

...

 

آدم می تونه کاری کنه که هیچ کس رو دوست نداشته باشه.

...

 

-  مطمئنم که رفتارش کاملاً م... م... معمولیه.

-  ممکنه معمولی باشه عزیزم، اما من ترجیح می دم طبیعی باشه.

 

 

عنوان:صبحانه در تیفانی

نویسنده:ترومن کاپوتی

مترجم:رامین آذربهرام

ناشر:نشر مروارید

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 116 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م.

قیمت: 85000 ریال

 

وقتی نیچه گریست

$
0
0

 

من رویای عشقی را در سر می پروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود ..‌. من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جست و جوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است.
...


مدت ها پیش متوجه شدم کنار آمدن با بی اعتباری و بدنامی، ساده تر از کنار آمدن با عذاب وجدان است.
...


تا زنده ای، زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند، نمی تواند بهنگام بمیرد... از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته ای؟ ... آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.
...


سرچشمه ترس تو همین است. این فشار در قفسه سینه، از آن است که زندگی ِ نازیسته، می خواهد سینه ات را بشکافد. و قلبت زمان را می شمرد. و طمع به زمان همیشگی است. زمان می بلعد و می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد.
...


دوست من، نمی توانم بگویم چطور متفاوت زندگی کنی، چون با این کار، باز با نقشه دیگران خواهی زیست.
...


من به شاگردانم می آموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگر در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آن چه جاودانه است، این زندگی و این لحظه است.
...


آیا وظیفه می تواند بر عشق تو به خویشتن و تلاشت برای رسیدن به آزادی مطلق پیشی گیرد؟ تا به خویشتن دست نیافته ای، "وظیفه" کلمه ای توخالی خواهد بود. با این کلمه، از دیگران برای بزرگ جلوه دادن خویش استفاده خواهد کرد.
...


بهتر است انسان جرات تغییر باورهایش را بیابد. وظیفه و ایمان فریبی بیش نیست، حجابی برای پوشاندن آن چه در پس شان است.
...


تو می خواهی خودت شوی، چند بار این را از تو شنیده ام؟ چند بار زار زده ای که هرگز آزادی ات را نشناخته ای؟ مهربانی، وظیفه و ایمان، میله های زندان تو هستند. این پاکدامنی حقیر تو را هلاک خواهند ساخت. تو باید شرارت را در وجود خویش بشناسی. نمی توان نیمه آزاد بود: غرایزت نیز تشنه آزادی اند، سگان وحشی در سرداب وجودت برای رهایی پارس می کنند. گوش کن، صدای شان را نمی شنوی؟
...


برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت، فرزندان را برای نیازهای حیوانی، فرار از تنهایی یا پر کردن چاله های وجودت پدید آورده ای. وظیفه تو به عنوان والد، تنها ساختن ِ خودی دیگر نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدن یک آفریننده.
...


ازدواج نباید زندان باشد، بلکه باید باغی باشد که چیزی برتر در آن کشت شود.
...


راهنما باید دست آویزی باشد در جریان سیلاب، ولی نباید چوب زیر بغل شود. او باید مسیر را باز کند و خود پیشاپیش شاگردان قدم بردارد. ولی نباید مسیر برگزیند. و مسئولیت شاگرد چه می شود؟ او باید خود را در برابر سرما قوی سازد. انگشتانش باید دست آویز را بفشارد، باید بارها در مسیرهای نادرست گم شود تا مسیر درست را بیابد.
...


بهترین آموزگار آن است که از شاگردانش بیاموزد.
...


هر چه سکوت شب ژرف تر، فروافتادن شبنم، سنگین تر.
...


بیدار شو! در واقعیت زندگی کن، نه در کلمات!
...


بالاخره برایم اتفاقی افتاد، اتفاقی واقعی، نه فقط در فکر، بلکه در دنیای واقعی اتفاقی افتاد.
...


هر کس با هر تعداد همدم و همراه، همواره در تنهایی می میرد.
...


آیا باید تا ابد به حیاتی خو کنم که از آن پشیمانم؟
...


وظیفه، نزاکت، ایمان داشتن، فارغ از خویش بودن، مهربانی، همه و همه داروهایی هستند که انسان را به خواب می برند، خوابی بس عمیق که اگر بتواند، تنها در انتهای راه زندگی از آن برخواهد خاست.
...


میل و اشتیاق شدیدی در کار نبود، ولی کینه ای هم نبود. برای نخستین بار فهمید که او و برتا دردی مشترک داشتند. برتا هم مانند او در بند بود. او هم آنی نشده بود که باید می شد. او نیز زندگی اش را برنگزیده بود.
...


وقتی دلواپس اجاره خانه و صورت حساب قصاب هستی، دیگر نگرانی چندانی برای آزادی نخواهی داشت.
...


تنها مردگانند که تغییر نمی کنند.
...


هیچ همه چیز است! برای نیرومند شدن، ابتدا باید ریشه هایت را در هیچ فرو بری و رویارویی با تنهاترین تنهایی ها را بیاموزی.
...


فکر می کنم بعضی نقش های بزرگسالی به ذهن کودک وارد می شوند و دیگر رهایش نمی کنند. شاید فرد ناگزیر شود پیش از آن که یکی از این نقش ها، بر تمامی افکارش حاکم شود، آن را به زور از ذهن براند!
...


نباید اجازه دهی زندگی ات، تو را زندگی کند. در غیر این صورت در چهل سالگی به این نتیجه می رسی که حقیقتاً نزیسته ای.
...


خاک هر چه غنی تر، ناتوانی در بارور ساختنش، نابخشودنی تر.
...

 

انزوا، تنها در انزوا معنا دارد. وقتی آن را با دیگری شریک شوی، بخار می شود.
...


می دانی لمس نشدن و مورد عشق نبودن یعنی چه؟ می دانی زندگی بی آن که هرگز دیده شوی، یعنی چه؟
...


پیوستن به دیگری، لزوماً ترک خود نیست! گاه لازم است شکاک و گوش به زنگ باشیم، ولی گاه هم می شود آرام گرفت و به دیگران اجازه داد که لمس مان کنند.
...


زناشویی آرمانی آن است که برای بقای هیچ یک از آن دو نفر، ضروری نباشد... برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین- بی نیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت...

...

 

فاجعه اصلی و وحشت پیری یعنی از دست دادن یا زنده ماندنِ دوستان، در این مسئله نهفته است که دیگر نگاه هم دردی وجود ندارد و زندگی آدم بدون شاهد می ماند.
...


آیا راه گریزی از زندان زمان وجود نداشت؟ آه، کاش می شد که دوباره از اول شروع کرد! اما چگونه؟ کجا؟ با چه کسی؟
...


" من برای ده سال علتی برای زیستن دارم و آن هم رسالتم است. در این جا..." _ با انگشت روی شقیقه اش زد_ " باردار کتاب های متعددی هستم. کتاب هایی تقریباً پخته و جاافتاده، کتاب هایی که فقط من می توانم متولدشان کنم. گاهی اوقات سردردم را، نوعی، درد زایمان مغزی می دانم."
...


تا جایی که چشمانم اجازه دهد به نوشتن، فکر کردن و مطالعه می گذرانم. اگر وضع جسمی خوبی داشته باشم غالباً برای ساعت ها به گردش می روم. در حال راه رفتن یادداشت برمی دارم و با این روش به بهترین نتیجه دست می یابم. روشن ترین افکار در حال راه رفتن برای من شکل می گیرند.
...


معلم باید گاهی سختگیر باشد. انسان ها به تعالیم سخت نیاز دارند، زیرا زندگی و حتی مرگ سخت است.
...


جست و جو به دنبال واقعیت ِ خود، تقدس دارد. کدام رفتار مقدس تر از پژوهش در مورد خود است؟ بعضی می گویند کار فلسفی من روی شن بنا شده است؛ دیدگاه های من مانند تپه های شنی حرکت می کنند. اما یکی از سنگ های مرزی ِ ثابت ِ من این است: " آن شو که هستی."
...


امیدواری بدترینِ بدهاست! من در کتابم، "انسانی، زیادی انسانی" چنین ادعایی کرده ام: هنگامی که پاندورا در ِ خمره را گشود و شرارت هایی که زئوس در آن گذاشته بود در جهانِ انسان ها به پرواز درآمد، یکی از شرارت ها یعنی امیدواری، توجه کسی را جلب نکرد. از آن زمان انسان ها، آن خمره را که پر از امیدواری است، گنج و بزرگ ترین سرمایه خوشبختی می دانند و این بزرگ ترین اشتباه است. در حالی که فراموش کرده ایم که آرزوی زئوس برای انسان ها رنج کشیدن بود. امیدواری بدترین ِ بدهاست، زیرا رنجِ انسان ها را تمدید می کند.
...


من همیشه حس کرده ام که امتیازِ مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری!
...


- " زندگی را وقف ِ نوشتن کردن، جاری کردن خون ِ قلب در نوشته ها و بعد داشتن خوانندگانی قلیل تلخ است!"

- " من صبورم. شاید انسان ها در سال ۲۰۰۰ شجاعت ِ خواندن کتاب های مرا پیدا کنند."
...


ما از کسانی که اسرارمان را می بینند و ما را به هنگام احساسات لطیف غافلگیر می کنند، احساس تنفر می کنیم. چیزی که در این لحظه نیاز داریم، همدردی نیست، بلکه فرصتی است که کنترل احساسات مان را به دست آوریم.
...


داستایفسکی می نویسد چیزهایی هست که نباید گفت، مگر برای دوستان؛ چیزهایی هست که نباید گفت، حتی برای دوستان؛ و بالاخره، چیزهایی هست که نباید گفت، حتی به خویش!
...


عشق به زن، بیزاری از زندگی است!
...


باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم‌.گرچه نمی توانیم از سرنوشت بگریزیم،ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشت مان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم.

...

انگیزه های خود را به طور کامل تشریح کنید! به این نتیجه خواهید رسید که هرگز هیچ کس، کاری را کاملاً به خاطر دیگری انجام نمی دهد. تمام کارها متوجه جهت خود آدم، تمام خدمات برای خود و تمام عشق ها، عشق به خود است.
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک ترین کس ِ خود فکر کنید. عمیق تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی که شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار می کند! آدم در نهایت، عاشق آرزوها و اشتیاق های خود است.
...


افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می پردازد. هر چه عمیق تر به زندگی بنگری، به همان مقدار هم عمیق تر رنج می کشی.
...


در حیرتم که چرا ترس ها در شب مستولی می شود. پس از بیست سال حیرت، اکنون می دانم ترس، زاده تاریکی نیست، بلکه ترس ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن ها را محو و ناپیدا می کند.
...


حال باید بیاموزید که از زندگی خود سپاسگزار باشید و شجاعت آن را بیابید که بگویید: "پس من این زندگی را برگزیدم."
...

 

آیا از خود پرسیده اید چرا همه فلاسفه بزرگ افسرده و عبوسند؟ آیا از خود پرسیده اید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوش رو هستند؟ من پاسخ می دهم: تنها آنان که فاقد روشن بینی اند: مردم عامی و کودکان!
...


مشکل در احساس ناراحتی نیست. مشکل این است که ناراحتی شما برای آن چه باید، نیست!
...


دلباختگان حقیقت، از دریای توفانی و چرکین نمی هراسند. آن چه ما را می ترساند، آب کم ژرفاست!
...


دستیابی به اهداف نادرست بیهوده است و تعیین اهداف نادرست جدید، از آن بیهوده تر. صفر در هر عددی ضرب شود، نتیجه صفر است!
...


نیک ترین حقایق، خونین ترین آن هاست، زیرا که تجربیات ِ زندگی ِ خود شخص را شکافته و سربرآورده اند.
...


انسان دوستانش را سخت تر از دشمنانش می بخشد.
...


میان دانستن چیزی از راه خرد و درک احساسی آن چیز، بسیار فاصله است.
...


اغلب شب ها در بستر بیدار می مانم و فکر مرگ مرا می ترساند، در این حال گفته لوکرتیوس را با خود تکرار می کنم: " جایی که من هستم، مرگ نیست؛ جایی که مرگ هست، من نیستم." این جمله به غایت منطقی و به طرز انکارناپذیری درست است. ولی وقتی حقیقتاً ترسیده ام، به کارم نمی آید، اصلاً ترسم را فرو نمی نشاند. اینجاست که فلسفه کم می آورد. تدریس فلسفه و به کار بردن آن در زندگی، دو مقوله متفاوت است.
...


ما خود تجربه خود را می سازیم. و این توانایی را داریم که دست ساخته خویش را به دست خویش نابود کنیم.
...


درک دیگران به معنای بخشیدن آن هاست.
...


طبیب نیز مانند خردمند، نخست باید خویش را درمان کند.
...

 

ایمن زیستن خود خطرناک است. خطرناک و مهلک.
...


زمان را نمی توان درهم شکست؛ این سنگین ترین باری است که بر دوش می کشیم. و بزرگ ترین چالش ما، همانا زندگی به رغم این بار است.
...


ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آن چه اشتیاق مان را برانگیخته است!
...


از دیگرانی که به تنهایی ام دستبرد می زنند، ولی همراهی و مصاحبتی ارزانی ام نمی کنند، بیزارم.
...


آیا ممکن است چیزی به نام فراموش کردن فعال وجود داشته باشد، فراموش کردن چیزی نه به خاطر بی اهمیت بودنش، بلکه به این دلیل که بیش از حد مهم است؟

*** 


عنوان:و نیچه گریه کرد / وقتی نیچه گریست
نویسنده:اروین یالوم
مترجم:مهشید میرمعزی / سپیده حبیب
ناشر:نی/ قطره
سال نشر: 1382/ 1385
شماره صفحه: 453 ص./ 476 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م.
قیمت: 200000 ریال/ 330000 ریال

 

 

هنوز آلیس ...

$
0
0

من دیروز های خود را از دست می دهم. من دیروز و دیروزهای دیگر را به خاطر نمی آورم.‌ من برای این که کدام دیروزها را به خاطر بسپارم و کدام را از حافظه ام حذف کنم هیچ اختیاری ندارم. با این بیماری نمی توان معامله کرد. نمی توانم بگویم اسامی روسای جمهوری آمریکا را از حافظه ام بگیر و اجازه بده اسم فرزندانم را به خاطر داشته باشم. نمی توانم بگویم اسامی مراکز ایالت ها را از من بگیر و اجازه بده خاطره هایم را از همسرم داشته باشم.
خیلی وقت ها از فردا وحشت دارم. نکند فردا بیدار شوم و ندانم همسرم کیست؟ نکند فردا بیدار شوم و ندانم کجا هستم؟ نکند فردا بیدار شوم، خودم را در آینه نگاه کنم و ندانم کسی که در آن می بینم کیست؟
...


آرزو کرد کاش به سرطان مبتلا شده بود. به یک چشم به هم زدن حاضر بود آلزایمر را با سرطان عوض کند. از خودش خجالت کشید که چنین آرزویی کرده است. بی تردید معامله بی فایده ای بود. اما به خودش اجازه خیالبافی داد. اگر سرطان داشت به بیماریی مبتلا شده بود که به او امکان مبارزه هم می داد. می توانست زیر تیغ جراحی برود، می توانست پرتو درمانی یا شیمی درمانی را امتحان کند. احتمال داشت که موفق شود. در مبارزه با سرطان، خانواده و دوستانش در هاروارد پشتش بودند و مبارزه او را تحسین می کردند. حتی اگر در این مبارزه شکست می خورد، می توانست هوشیارانه در چشم های آن ها نگاه کند و بگوید خداحافظ.
بیماری آلزایمر جانور کاملاً متفاوتی بود. با هیچ سلاحی نمی شد آن را از پای درآورد. خوردن قرص های اریسپت و نمدا مثل تلاش برای خاموش کردن یک آتش بزرگ با تفنگ های آب پاش بچه ها بود.
گرچه پیامدهای درمان سرطان، سر بی مو از شیمی درمانی یا پوست سوخته از پرتودرمانی، نشانه شهامت و امید است، حافظه تضعیف شده و ضعف قدرت کلام در آلیس نشانه بی مغزی و از دست رفتن شعورش بود. کسانی که سرطان داشتند، می توانستند امیدوار باشند که اطرافیان از آن ها حمایت کنند. آلیس پیش بینی می کرد که طرد شود. حتی خوش نیت ترین و تحصیل کرده ترین افراد سعی می کردند که از کسانی که مغزی معیوب دارند فاصله بگیرند. آلیس نمی خواست کسی باشد که مردم از او گریزانند یا می ترسند.
...


سلامت یک یاخته عصبی بستگی دارد به توانایی آن در ارتباط گیری با دیگر یاخته های عصبی. تحقیقات نشان داده است که محرک های الکتریکی و شیمیایی، چه آن هایی که از یک یاخته عصبی می رسد، چه آن هایی که به یاخته هدف مربوط است، فرایندهای حیاتی سلولی را تقویت می کنند. یاخته های عصبی که نمی توانند به طور موثر با یکدیگر در تماس باشند فاسد می شوند. یاخته عصبی تنها می میرد.
...


آلیس می خواست فرزند آنا را در آغوش بگیرد. می خواست نوه اش را در آغوش بگیرد و بداند که او نوه خودش است. می خواست لیدیا را در حال بازی ببیند و به او افتخار کند. می خواست تام عاشق شود. می خواست همه کتاب هایی را که تا به حال فرصت خواندنشان را پیدا نکرده، بخواند.
...


دوست داشت یاد پروانه ها بیفتد. به خاطر آورد شش یا هفت ساله بود که در حیاط خانه شنید پروانه ها فقط چند روز عمر می کنند. برای آن ها گریه کرد. مادرش او را تسلی داد و گفت برای پروانه ها ناراحت نباشد. گفت کوتاه بودن زندگی پروانه ها به این معنی نیست که آن ها زندگی بوی دارند. مادرش، در حالی که زیر آفتاب گرم کنار او به تماشای پرواز پروانه ها روی گل های مروارید نشسته بود به او گفت، ببین، زندگی شون خیلی زیباست. آلیس خوشحال بود که هنوز آن روز و حرف های مادرش را به خاطر دارد.
...


- مامان من نگرانتم.
آلیس به لیدیا نگاه کرد. به تک تک اعضای صورتش و به همه صورتش. جزء جزء صورتش را می شناخت، همان طور که انسان خانه ای را که در آن بزرگ شده می شناسد، صدای پدر و مادرش را می شناسد، خط های دست خودش را می شناسد، به طور غریزی، بدون هیچ تلاش یا تصمیم آگاهانه ای. اما عجیب این بود که لیدیا را، در کلیت خود، به سختی می شناخت.
آلیس گفت: تو چقدر زیبایی، چقدر وحشت دارم از این که نگاهت کنم و نشناسمو، ندونم تو کی هستی؟
- فکر می کنم حتی اگر روزی ندونی من کی هستم، باز هم می دونی که دوستت دارم.
- اگه نگاهت کنم و ندونم تو دخترمی و ندونم که دوستم داری آن وقت چی؟
-اون وقت من بهت می گم که دوستت دارم و تو هم حرفم رو قبول می کنی.

اما آیا من هم همیشه او را دوست خواهم داشت؟ عشق و محبت من به او در سرم و یا در قلبم باقی می ماند؟
دانشمند درون آلیس به او می گفت عواطف نتیجه فعل و انفعال های پیچیده جریان های مغزی است، جریان هایی که اکنون در مغز او با مشکل رو به رو بود و امیدی هم به پیروزی اش نمی رفت. اما مادر درون آلیس به او می گفت عشق او به دخترش از تعرض بیماری مصون می ماند، چرا که این عشق در قلبش خانه کرده است.
...


من یک همسرم، یک مادرم، یک دوستم. من هنوز احساس دارم. در این روابطی که دارم، هنوز ارزش دوست داشتن، دوست داشته شدن و لذت بردن را می دانم. مغزم دیگر خوب کار نمی کند، اما گوشم بدون قید و شرط آماده شنیدن است. شانه ام برای کسانی که می خواهند سر بر آن بگذارند و گریه کنند، آماده است، و بازوهایم برای در آغوش گرفتن دیگران گشوده است.
...


دیروز من ناپدید شده و فردایم نامطمئن است. پس من برای چه زندگی می کنم؟ برای هر روز. من در لحظه زندگی می کنم. فراموش کردن من در آینده به این معنا نیست که من هر لحظه امروز را زندگی نکردم. من امروز را فراموش می کنم، اما این بدان معنا نیست که امروز مهم نیست.
...


نشانه های بیماری آلزایمر بعد از سال های باروری بروز می کرد، پس از آن که ژن معیوب، بی رحمانه به نسل بعدی منتقل شده بود. اگر می دانست که حامل این ژن است، و چنین سرنوشتی در انتظارش است، آیا باز هم بچه دار می شد؟ البته حالا نمی توانست زندگی بدون آنا، تام و لیدیا را مجسم کند. اما آیا قبل از این که بچه داشته باشد، قبل از تجربه کردن عشق مادرانه ای که پیش تر برایش غیرقابل تصور بود و با آمدن بچه ها در قلب او ریشه دواند، می توانست به راحتی تصمیم بگیرد که بهتر است بچه دار نشود؟

 

+++

 

عنوان:هنوز آلیس...

نویسنده:لیزا جنووا

مترجم:شهین احمدی

ناشر:معین

شماره صفحه: 318 ص.

شمارگان: 770 نسخه

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 120000 ریال

خرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>