مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند.
(صفحه 7)
گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت می دهد. تو تغییر جهت می دهی، اما توفان شن تعقیبت می کند. دوباره بر می گردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت می دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو برمی آید تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن ها درون آن ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته به آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری.
( صفحه 7)
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از ان گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی توفان همین است.
(صفحه 9)
دیواری در اطرافم ساخته ام، هرگز اجازه نمی دهد کسی وارد شود و سعی می کنم خودم هم خطر نکنم و خارج نشوم. کی می تواند چنین کسی را دوست داشته باشد؟
( صفحه 14)
اطلاعات و روش ها و هر چه آن ها در کلاس به تو یا می دهند، در زندگی واقعی چندان قابل استفاده نیست، این مسلم است ... چه دوست داشته باشی و چه نه، بهتر است تا وقتی این فرصت در اختیارت هست هر قدر می توانی یاد بگیری. به یک ورق کاغذ لکه لکه از جوهر تبدیل شوی و همه را جذب کنی. بعداً می توانی تصمیم بگیری چه چیزهایی را نگه داری و چه چیزهایی را بیرون بریزی.
( صفحه 14)
دنیا فضایی عظیم است. اما فضایی که ترا در خود جای بدهد – و لازم نیست زیاد بزرگ باشد – هیچ جا پیدا نمی شود. تو دنبال صدایی هستی، اما چه نصیبت می شود؟ سکوت.
( صفحه 15)
می توانم مادرم را از حافظه ام پاک کنم. اما راهی برای پاک کردن این د.ن. آ. که در من به ارث گذاشته اند وجود ندارند. اگر بخواهم آن را از خودم دور کنم، باید از دست خود خلاص شوم.
( صفحه 16)
آدم ها بسته به اینکه چطور از آن ها عکس گرفته شود، گاهی کاملاً متفاوت به نظر می رسند.
( صفحه 34)
اشتباهات بخشی از زندگی است، و فکر می کنم ما قرار نیست معنی بعضی چیزها را بفهمیم.
(صفحه 42)
در زندگی هر کاری بکنیم، باید جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچک ترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد.
(صفحه 46)
کتابخانه مثل خانه ی دومم بود یا شاید بیشتر از جایی که در آن زندگی می کردم به یک خانه ی واقعی شباهت داشت.
(صفحه 48)
اوشیما می گوید: " به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدم ها سه نوع بودند. در این مورد چیزی نشنیده ای؟ "
" نه."
" در روزگار باستان آدم ها فقط مذکر یا مونث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند: مذکر/ مذکر، مذکر/مونث، یا مونث/ مونث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمی کردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مونث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این می کنند که این طرف و آن طرف بدوند و دنبال نیمه ی گمشده شان بگردند."
( صفحه 56)
چیزهای زیادی هستند که فقط در نگاهی دوباره آن ها را به وضوح می بینیم.
(صفحه 59)
به خودم یادآوری می کنم، بپذیر- خیلی چیزها هست که تو از آن ها هیچ نمی دانی.
(صفحه 61)
از وقتی کوچک بودم مردم گفته اند، تو ابلهی، تو ابلهی. بنابراین گمان می کنم حتماً هستم.
(صفحه 68)
" من این طور فکر می کنم: شما باید از پیدا کردن گربه های گمشده دست بردارید و شروع کنید به گشتن دنبال نیمه ی دیگر سایه تان."
( صفحه 74)
موقع خوردن از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ایستگاه پر از آدم هایی است که موج زنان وارد و خارج می شوند، همه ی آن ها لباس های خوبشان را پوشیده اند، ساک یا کیف دستی دارند، هر کدام با شتاب می روند تا به کاری فوری برسند. به این گروه بی پایان و شتابان نگاه می کنم و صد سال بعد از این را مجسم می کنم. در عرض صد سال همه ی کسانی که اینجا هستند – به علاوه ی خودم- از روی صفحه ی زمین محو شده و خاکستر و خاک می شوند. فکر عجیبی است، اما پیش چشمم همه چیز غیرواقعی به نظر می رسد، انگار یک وزش تندباد می تواند همه اش را ببرد.
رویم را از پنجره بر می گردانم، ذهنم را از صد سال بعد از این پاک می کنم. فقط درباره ی حال فکر خواهم کرد. درباره ی کتاب هایی که در کتابخانه منتظر خوانده شدن هستند. فکر درباره ی چیز دیگری مرا به جایی نمی رساند.
( صفحه 80)
من عاشقش هستم (داستان های هزار و یک شب) و نمی توانم از آن بگذرم. در مقایسه با آن انبوه آدم های بدون چهره که با عجله از ایستگاه قطار می گذرند، این داستان های دیوانه وار و بی معنی هزار سال پیش، حداقل برای من، خیلی واقعی ترند. چطور چنین چیزی امکان دارد، نمی دانم.
(صفحه 81)
اگر بخواهم جان به در ببرم باید مقداری از قوانین را نادیده بگیرم.
( صفحه 82)
به اتاق مطالعه بر می گردم، جایی که در یک کاناپه و در دنیای هزار و یک شب فرو می روم. آهسته، مثل محو شدن در فیلم، دنیای واقعی محو می شود. تنها هستم، داخل دنیای داستان. احساس دلخواهم در دنیا.
( صفحه 84)
ناکاتا گفت: "میمی، شما واقعاً باهوش هستید، نه؟ "
میمی با ناراحتی چشم هایش را تنگ کرد، جواب داد: " نه، نه واقعاً. من فقط وقت زیادی را به دراز کشیدن جلوی تلویزیون می گذرانم و اتفاقی که افتاده این است – سرم پر از حقایق به دردنخور شده."
( صفحه 116)
به او صادقانه می گویم: " من به شدت خشمگین می شوم، و بعد انگار فیوز می سوزانم. انگار کسی کلیدی را در سرم فشار می دهد و بدنم کارهایش را بدون دخالت ذهنم انجام می دهد. مثل این است که من اینجا هستم، اما به شکلی این من نیستم. "
( صفحه 122)
دل بچه ها خیلی انعطاف پذیر است، اما وقتی شکل گرفتند دیگر تغییرشان بسیار دشوار است. در بیشتر موارد تقریباً غیرممکن است.
( صفحه 140)
" این روزها چه می خوانی؟ "
می گویم: " مجموعه آثار ناتسومه سوزوکی. هنوز بعضی از رمان هایش را نخوانده ام، بنابراین خواندن همه ی آن ها شانس بزرگی است."
اوشیما می پرسد: " آن قدر دوستش داری که هر چه نوشته بخونی؟ "
با سر اشاره می کنم.
( صفحه 144)
بعد از تمام کردن داستان، احساس عجیبی داری. مثل اینکه فکر می کنی: سوزوکی سعی دارد چه بگوید؟ انگار اینکه نمی دانی او واقعاً می خواسته چه بگوید بخشب است که با تو می ماند.
( صفحه 145)
مسئولیت ما با قدرت تخیل آغاز می شود. درست همان طور که ییتس گفت: در رویاها مسئولیت آغاز می شود. این را که بر عکس کنی می توانی بگویی جایی که قدرت تخیل وجود ندارد، هیچ مسئولیتی ایجاد نمی شود.
(صفحه 183)
در هر چیزی نظمی دقیق وجود دارد. تو نمی توانی زیاد دورتر را نگاه کنی، اگر این کار را بکنی، آنچه انجام می دهی از نظر دور می ماند و خطا می کنی. راستی، منظورم این نیست که باید فقط روی جزئیاتی که درست در برابرت قرار دارد تمرکز کنی. باید با نظم دقیق هماهنگ شوی و همزمان مراقب آنچه در پیش است باشی. این خیلی مهم است، فرق نمی کند داری چه کاری می کنی.
( صفحه 201)
باید نگاه کنی! این یکی دیگر از قوانین ماست. بستن چشم هایت چیزی را تغییر نمی دهد. هیچ چیز فقط به خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق می افتد نمی بینی، ناپدید نمی شود. در حقیقت، بار دیگری که چشم هایت را باز کنی اوضاع خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم این چنین است، آقای ناکاتا. چشم هایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشم هایش را می بندد. بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت زمان را متوقف نمی کند.
( صفحه 204)
بر اساس تجربه خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی می کند چیزی را به دست بیاورد، نمی تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می کند، معمولاً گرفتار همان می شود.
(صفحه 213)
آنچه در جستجویش هستی به شکلی که انتظار داری ظاهر نمی شود.
( صفحه 214)
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطه ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه ای است که دیگر نمی توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این طوری زنده می مانیم.
( صفحه 225)
هر کسی درد را به شیوه ی خودش حس می کند، هر کسی جای زخم های خودش را دارد.
(صفحه 254)
اهمیت دارد بدانی چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. اشتباهات فردی در قضاوت معمولاً می تواند اصلاح شود. تا زمانی که جرئت داشته باشی به اشتباهاتت اعتراف کنی، اوضاع می تواند بهتر شود.
(صفحه 255)
برای من همه چیز اتفاق افتاده. بعضی را من انتخاب کردم، بعضی را نکردم. دیگر نمی دانم چطور آن ها را از هم جدا کنم. منظورم این است، انگار در مورد همه چیز از قبل تصمیم گیری شده بوده – دارم مسیری را دنبال می کنم که کس دیگری قبلاً نقشه اش را ریخته. مهم نیست چقدر در مورد کارهایم فکر کنم، چقدر به خاطرشان تلاش کنم. در حقیقت، هر چه بیشتر سعی کنم، بیشتر نمی فهمم چه کسی هستم. انگار هویت من مداری است که از آن کاملاً دور افتاده ام.
( صفحه 279)
" تا زمانی که چیزی به نام زمان وجود دارد، هر کسی در آخر آسیب خواهد دید، به چیز دیگری تبدیل می شود. این همیشه اتفاق می افتد، دیرتر یا زودتر."
" اما حتی اگر این اتفاق بیفتد، آدم باید جایی داشته باشد که بتواند رد پای خودش را بگیرد و به آن برگردد."
" جایی که بتوانی رد خودت را بگیری و به آن برگردی؟ "
" جایی که ارزش برگشتن به آن را داشته باشد."
( صفحه 348)
" اوشیما، بگذار حقیقت محض را به تو بگویم، من ظرفی را که در آن گیر افتاده ام دوست ندارم. هرگز نداشته ام. در حقیقت از آن بیزارم. صورتم، دست هایم، خونم، ژن هایم ... از هر چه از والدینم به ارث برده ام بیزارم. از هر چیزی بیشتر دلم می خواهد از آن بگریزم، مثل فرار از خانه."
( صفحه 375)
"پرنده ای را نشسته بر شاخه ای نازک تصور کن. شاخه در باد تاب می خورد و هر بار این اتفاق می افتد حوزه ی دید پرنده تغییر می کند. می دانی منظورم چیست؟"
با سر اشاره می کنم.
" وقتی این اتفاق می افتد، فکر می کنی پرنده چطور خود را تطبیق می دهد؟ "
سرم را تکان می دهم. " نمی دانم."
" پرنده سرش را بالا و پایین می برد، تاب خوردن شاخه را جبران می کند. بار دیگری که باد می وزد خوب به پرنده ها نگاه کن. من زمان زیادی را صرف این کرده ام که از پنجره به بیرون نگاه کنم. فکر می کنی این نحوه ی زندگی خیلی خسته کننده است؟ اینکه هر با بار تکان خوردن شاخه ای که روی آن هستی سرت را جابه جا کنی؟ "
" این طور فکر می کنم."
" پرنده ها به آن عادت دارند. در موردش فکر نمی کنند، فقط انجامش می دهند. بنابراین آن قدر که ما تصور می کنیم خسته کننده نیست. اما من انسانم، نه پرنده، بنابراین گاهی خسته می شوم."
" شما جایی روی شاخه ای هستید؟ "
می گوید: " به تعبیری. و گاهی باد خیلی سخت می وزد."
( صفحه 377)
" من کاملاً تهی هستم. می دانید کاملاً تهی بودن یعنی چی؟ "
هوشیند سرش را تکان داد. " گمان می :نم نمی دانم."
" تهی بودن مثل خانه ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانه ای بدون قفل، بدون اینکه کسی در آن زندگی کند هر کسی می تواند وارد شود، هر وقت که بخواهد. "
( صفحه 433)
" خیلی چیزها از کودکی من دزدیده شده. خیلی چیزهای مهم. و حالا باید آن ها را دوباره به دست بیاورم."
" به خاطر ادامه ی زندگی."
با سر اشاره می کنم. " ناچارم. آدم ها به جایی برای برگشتن نیاز دارند. فکر می کنم، هنوز برای درست کردنش وقت هست. برای من، و برای شما. "
( صفحه 450)
گذشته ها را به یاد آورد، آن موقع هیچی دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. فقط هر روزی را که می رسید زندگی می کردی. تا وقتی زنده بودم، من چیزی بودم. وضع همین بود. اما جایی در طول مسیر همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ تبدیل کرد. عجیب است ... مردم متولد می شوند که زندگی کنند، درست است؟ اما من هر چه بیشتر زندگی کرده ام، آنچه را در درونم بود بیشتر از دست داده ام – و در آخر خالی شدم. و شرط می بندم هر چه بیشتر زندگی کنم، خالی تر، بی ارزش تر، می شوم. این وضعیت یک ایرادی دارد. زندگی قرار نیست این طوری از آب دربیاید! امکان ندارد بشود تغییر جهت داد تا مقصدم را عوض کنم؟
( صفحه 463)
هر چه بیشتر به توهمات فکر کنید، متورم تر می شوند و شکل می گیرند و دیگر توهم نیستند.
(صفحه 547)
دیگر نمی خواهم در اختیار چیزهای خارج از خودم باشم، چیزهایی که تحت تسلطم نیست مرا دچار سردرگمی می کند... اگر در همه این ها نفرینی هست، می خواهم با آن رو در رو شوم و برنامه ای را که برای من چیده شده کامل کنم. بار را از شانه هایم پایین بگذارم و زندگی کنم- نه گرفتار در نقشه های کسی دیگر، بلکه به صورت خودم. این چیزیست که واقعاً می خواهم.
(صفحه 550)
می پرسم: " باید چکار کنم؟ "
پسری به نام کلاغ می گوید: " باید بر ترس و خشم درونت غلبه کنی. بگذار روشنایی به درون بتابد و سرمای قلبت را ذوب کند. سرسخت بودن همه اش یعنی همین. حرفم را می فهمی؟ هنوز وقت هست. هنوز می توانی خودت را پس بگیری... "
(صفحه 551)
خاطرات شما را از درون گرم می کند. اما در عین حال شما را پاره پاره می کند.
(صفحه 556)
اگر چیزی اتفاق افتاد، اتفاق افتاده. درست باشد یا غلط، من هر چیزی را که اتفاق افتاده می پذیرم، و این طوری به آدمی که حالا هستم تبدیل شده ام.
( صفحه 559)
جنگل دیگر مرا نمی ترساند. قوانین و نقشه های خودش را دارد و وقتی دیگر نترسی، متوجه آن ها می شوی. وقتی این تکرارها را درک می کنم، آن ها را به بخشی از خودم تبدیل می کنم.
(صفحه 566)
پسری به نام کلاغ می گوید: " واقعیت این است. این اتفاق افتاده. تو به شدت زخم خوردی و آن زخم ها برای همیشه با تو خواهد بود. برایت متاسفم، واقعا متاسفم. اما این طوری فکر کن: برای بهبود زیاد دیر نیست. تو جوانی، سرسختی. می توانی تطابق پیدا کنی. می توانی زخم هایت رابپوشانی، سرت را بالا بگیری و ادامه بدهی. اما برای او این امکان نیست.
(صفحه 569)
" حتی با اینکه ترا دوست داشت، باید ترا رها می کرد. باید درک کنی او در آن زمان چه احساسی داشته و یاد بگیری آن را بپذیری. ترس و خشم طاقت فرسایی را که تجربه کرده درک کنی، و آن را چنان احساس کنی انگار در خود توست – به این ترتیب آن را به ارث نمی بری و تکرارش نمی کنی. مسئله ی اصلی این است که باید او را ببخشی. فقط به این ترتیب می توانی خلاص شوی. راه دیگری وجود ندارد.
(صفحه 570)
چرا دوست داشتن کسی یعنی اینکه باید او را به همان اندازه هم آزار بدهی؟ منظورم این است، اگر قرار است این طور باشد، دوست داشتن دیگری چه فایده ای دارد؟ اصلاً چرا باید این طوری باشد؟
(صفحه 571)
چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین می کند.
(صفحه 853)
بین اینکه خودت را برای امری گریزناپذیر آماده کرده باشی یا نه تفاوت بزرگی وجود دارد.
(صفحه 606)
انتظار کشیدن کاری نیست که زیاد از من ساخته باشد. حالا که فکرش را می کنم، همیشه از آن آدم های کم تحمل بوده ام، و رفیق، کفاره اش را هم پس داده ام! همیشه قبل از اینکه نگاه کنم خیز برداشته ام، همیشه کارها را خراب کرده ام. پدربزرگم به من می گفت، تو مثل یک گربه ی روی آتش بی قراری. اما حالا باید محکم بنشینم و انتظار بکشم. جان بکنم!
(صفحه 607)
هوشینو به سنگ گفت: " فکر می کنم من بدجوری تنبلم. و وقتی اوضاع خراب می شود ترجیح می دهم در بروم. نه اینکه بخواهم لاف بزنم، اما خیلی سریع در می روم. هرگز چیزی را تا آخر دنبال نکرده ام. که خودش یک جور مشکل است ... "
(صفحه 610)
آرا می گوید: " مهم ترین چیز این است که باید از اینجا بیرون بروی. هر قدر می توانی سریع تر. اینجا را ترک کن، از وسط جنگل برو، و به آن زندگی که ترکش کرده ای برگرد..."
( صفحه 628)
" فقط یک چیز. می خواهم مرا به یاد داشته باشی. اگر مرا به یاد داشته باشی، آن وقت اگر همه ی آن های دیگر فراموشم کنند برایم اهمیت ندارد."
(صفحه 628)
خانم سائکی می گوید: "بدرود، کافکا تامورا. به جایی برگرد که به آن تعلق داری، و زندگی کن."
می گویم: " خانم سائکی؟ "
"بله؟ "
" من نمی دانم زندگی کردن یعنی چه."
(صفحه 632)
هر کدام از ما چیزی را که برایش با ارزش بوده از دست می دهد. موقعیت های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی اش زنده بودن است. اما درون سرمان- حداقل به تصور من آنجاست- اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می داریم. اتاقی شبیه قفسه های توی این کتابخانه. و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارت های مرجع جدید درست کنیم. باید هر چند وقت یک بار چیزها را گردآوری کنیم، آن ها را هوا بدهیم، آب گلدان ها را عوض کنیم. به عبارت دیگر، تو برای ابد در کتابخانه ی خصوصی خودت زندگی می کنی."
( صفحه 662)
***
عنوان:کافکا در ساحل
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:گیتا گرکانی
ناشر:انتشارات نگاه
سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ سوم 1393
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 670 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی
قیمت: 310000 ریال