Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

می خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم

$
0
0

 

سه روز وقت داشتم توی اینترنت وول بزنم و طرز تهیه غذاهای هندی را پیدا کنم. هی می گشتم و می گشتم. رفتم دم دکان های عطاری تجریش بست نشستم. پاپیچ پیرمردهای عطار شدم. به هوای زیره سبز، به هوای زیره سیاه، سرک می کشیدم توی دکان عطاری شان. وسوسه می شدم و رازیانه می خریدم؛ با پودر گل سرخ می مُردم از خوشی. عطارها با خوشحالی برایم سر تکان می دادند و جوز خندی را می گذاشتند روی ترازو. از بازار تجریش زنجبلی تازه می گرفتم و با دیدن بوته های کوچک سیر پایم سست می شد. فلفل های قرمز، فلفل های سفید. برگ بو، دارچین و هل. طعم و عطر. دنیای تند و تیز غذاهای هندی دنیای ناسناخته ها بود. از خودم و سدتپختم شرمنده بودم، که این همه سال مدعی بوده ام و دلم خوش بوده و با چند پَر زعفران به خودم می نازیده ام و مثلاً غذا را رنگی رنگی و معطر می کرده ام. اما دنیای ادویه ها دنیای بی شیله پیلگی بود. دنیای آشپزی با هزار جور عطر، بدون فخر فروشی های زعفرانی.

در گشت و گذارم توی کوچه پس کوچه ها و عطاری های تجریش در فکر و خیال غرق شدم. دیدم آدم های دور و برم شبیه ادویه هایند. خلق و خوی هر آدم یک جور ادویه بود. پیمان نمک بود. زندگی بدون او معنا نداشت. مامان زرد چوبه بود و بی مزد و منت به زندگی رنگ می داد، اما هیچ وقت به چشم کسی نمی آمد. بابا دارچین بود و آرام بخش. طلیعه فلفل سیاه بود و هر وقت پیدایش می شد، دنیا خوشمزه تر بود. ناهید، گل سرخ بود. نه ترش بود، نه شیرین. اما بدون او نمی شد. دنیا بدون گل سرخ خاصیتی نداشت. بهروز فلفل قرمز بود، پشتیبان و بی سرو و صدا. بو نداشت و طعم داشت. بی های و هوی و محکم. من اما هیچ کدام نبودم و همه شان بودم. من گرام ماسالا بودم.

...

خیلی طول کشید تا این گزاره بهمان ثابت شود که آبگوشت شاخ دارد. خانه مان داشت از بیخ و بُن کن فیکون می شد که یکهو شاخک های مامانم جنبید و فهمید ما از آن خانواده ها هستیم؛ از آن ها که وقتی آبگوشت می خورند، پاچه هم را می گیرند و از گَل و گردن همدیگر آویزان می شوند و می پرند به هم.

شاخ آبگوشت دومین واقعیت بزرگ زندگی ام بود؛ هنوز هم است. مامان می گفت آدم یا نباید آبگوشت بپزد، یا باید حجت را بر بقیه تمام کند. می گفت خوردن آبگوشت خالی نه تنها مزه ای ندارد، بلکه بی فایده است. تِزش این بود که بی برو برگرد کنار آبگوشت باید نان سنگک، سبزی خوردن، ماست و خیار، سالاد شیرازی، ترشی لیته و دوغ باشد. این ها حواشی زندگی بود. مشکل اصلی و همیشه خانه ما خودِ خود آبگوشت است. فرضیه ای که بعدها به نظریه مهم خانوادگی مان تبدیل شد " شاخ " بود؛ شاخ آبگوشت.

تا وقتی مامان داشت بساط آبگوشت را آماده می کرد، همه به هم لبخند می زدیم و خنده های گل و گشاد نثار هم می کردیم ... آبگوشت که داشت جا می افتاد، زندگی روال عادی اش را طی می کرد. لوبیا سفیدها مغزپخت می شدند. نخودهای پخته توی دیگ جولان می دادند. گوشت ها دل می بُردند و دنیه ها قر می دادند. سیب زمینی ها می ترکیدند و گوجه ها می شکفتند. وقتی مامان فلفل سیاه می پاشید توی دیگ، تازه بوی لعبت بهشتی می پیچید توی خانه. یکی مان بشقاب را از سبزی تازه پر می کرد. بابا دبه های قدیمی ترشی لیته و سیرترشی های قهوه ای چند ساله اش را از توی زیرزمین می کشید بیرون. من نعناخشک می پاشیدم روی ماست و خیار. بهروز پیاز چهارقاچ می کرد و کاسه های سفالی لالجین مامان را از توی کابینت های فلزی در می آورد. سفره پهن می شد. منتظر می ماندیم؛ عین جوجه های یک روزه، با دهان های باز و چشم های خمار. منتظر بودیم مامان تغار آبگوشت را بیاورد سر سفره و ما نان تریت کنیم.

یکهو آن لحظه باشکوه می رسید. گرباد می شد. طوفان می شد. سیل می آمد. تگرگ می شد. باد سیاه می وزید. بوران می گرفت. آسمان می شکافت. زمین ترک می خورد. یکی با دیگری دعوایش می شد. کسی به پر و پای دیگری می پیچید. بحث می شد. جدل می شد. فتنه می شد. غوغا می شد. همگی با هم قهر می کردیم. با لب و لوچه آویزان، با دماغ باد کرده، با گوش های کش آمده، می نشستیم به خوردن آبگوشت. با غصه نان تریت می کردیم. با فین فین پیاز می خوردیم. با دلخوری گوشت کوبیده را می لمباندیم. با آه ترب گاز می زدیم. با ناله کاسه ترشی را می لیسیدیم.

بالاخره مامان به ستوه آمد. یک بار گفت: " بمیرید ان شاء الله. هر وقت آبگوشت داریم، گند می زنید به سرتاپای هم. " انگار خودش ناظر کیفی بود. دانای کل بود. گل و بلبل بود. ما خاک بر سر بودیم. ما یاغی بودیم. ما جنگلی بودیم. چند ماه گذشت، به کشف و شهود رسید. گفت: " شستم خبردار شده چه مرگتان است. عیب از آبگوشت است. شاخ دارد. اسمش هم که می آید، یکی آن یکی را انگولک می کند."

 

 

عنوان:می خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم ( یازده روایت آبگوشتی)

نویسنده:فاطمه ستوده

ناشر:هیلا

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 96 ص.

موضوع:داستان های فارسی

قیمت: 60000 ریال

 


کافکا در ساحل

$
0
0

 

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی کند.

(صفحه 7)

گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت می دهد. تو تغییر جهت می دهی، اما توفان شن تعقیبت می کند. دوباره بر می گردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت می دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو برمی آید تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن ها درون آن ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته به آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری.

( صفحه 7)

و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از ان گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی توفان همین است.

(صفحه 9)

دیواری در اطرافم ساخته ام، هرگز اجازه نمی دهد کسی وارد شود و سعی می کنم خودم هم خطر نکنم و خارج نشوم. کی می تواند چنین کسی را دوست داشته باشد؟

( صفحه 14)

اطلاعات و روش ها و هر چه آن ها در کلاس به تو یا می دهند، در زندگی واقعی چندان قابل استفاده نیست، این مسلم است ... چه دوست داشته باشی و چه نه، بهتر است تا وقتی این فرصت در اختیارت هست هر قدر می توانی یاد بگیری. به یک ورق کاغذ لکه لکه از جوهر تبدیل شوی و همه را جذب کنی. بعداً می توانی تصمیم بگیری چه چیزهایی را نگه داری و چه چیزهایی را بیرون بریزی.

( صفحه 14)

دنیا فضایی عظیم است. اما فضایی که ترا در خود جای بدهد – و لازم نیست زیاد بزرگ باشد – هیچ جا پیدا نمی شود. تو دنبال صدایی هستی، اما چه نصیبت می شود؟ سکوت.

( صفحه 15)

می توانم مادرم را از حافظه ام پاک کنم. اما راهی برای پاک کردن این د.ن. آ. که در من به ارث گذاشته اند وجود ندارند. اگر بخواهم آن را از خودم دور کنم، باید از دست خود خلاص شوم.

( صفحه 16)

آدم ها بسته به اینکه چطور از آن ها عکس گرفته شود، گاهی کاملاً متفاوت به نظر می رسند.

( صفحه 34)

اشتباهات بخشی از زندگی است، و فکر می کنم ما قرار نیست معنی بعضی چیزها را بفهمیم.

(صفحه 42)

در زندگی هر کاری بکنیم، باید جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچک ترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد.

(صفحه 46)

کتابخانه مثل خانه ی دومم بود یا شاید بیشتر از جایی که در آن زندگی می کردم به یک خانه ی واقعی شباهت داشت.

(صفحه 48)

اوشیما می گوید: " به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدم ها سه نوع بودند. در این مورد چیزی نشنیده ای؟ "

" نه."

" در روزگار باستان آدم ها فقط مذکر یا مونث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند: مذکر/ مذکر، مذکر/مونث، یا مونث/ مونث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمی کردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مونث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این می کنند که این طرف و آن طرف بدوند و دنبال نیمه ی گمشده شان بگردند."

( صفحه 56)

چیزهای زیادی هستند که فقط در نگاهی دوباره آن ها را به وضوح می بینیم.

(صفحه 59)

به خودم یادآوری می کنم، بپذیر- خیلی چیزها هست که تو از آن ها هیچ نمی دانی.

(صفحه 61)

از وقتی کوچک بودم مردم گفته اند، تو ابلهی، تو ابلهی. بنابراین گمان می کنم حتماً هستم.

(صفحه 68)

" من این طور فکر می کنم: شما باید از پیدا کردن گربه های گمشده دست بردارید و شروع کنید به گشتن دنبال نیمه ی دیگر سایه تان."

( صفحه 74)

موقع خوردن از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ایستگاه پر از آدم هایی است که موج زنان وارد و خارج می شوند، همه ی آن ها لباس های خوبشان را پوشیده اند، ساک یا کیف دستی دارند، هر کدام با شتاب می روند تا به کاری فوری برسند. به این گروه بی پایان و شتابان نگاه می کنم و صد سال بعد از این را مجسم می کنم. در عرض صد سال همه ی کسانی که اینجا هستند – به علاوه ی خودم- از روی صفحه ی زمین محو شده و خاکستر و خاک می شوند. فکر عجیبی است، اما پیش چشمم همه چیز غیرواقعی به نظر می رسد، انگار یک وزش تندباد می تواند همه اش را ببرد.

رویم را از پنجره بر می گردانم، ذهنم را از صد سال بعد از این پاک می کنم. فقط درباره ی حال فکر خواهم کرد. درباره ی کتاب هایی که در کتابخانه منتظر خوانده شدن هستند. فکر درباره ی چیز دیگری مرا به جایی نمی رساند.

( صفحه 80)

من عاشقش هستم (داستان های هزار و یک شب) و نمی توانم از آن بگذرم. در مقایسه با آن انبوه آدم های بدون چهره که با عجله از ایستگاه قطار می گذرند، این داستان های دیوانه وار و بی معنی هزار سال پیش، حداقل برای من، خیلی واقعی ترند. چطور چنین چیزی امکان دارد، نمی دانم.

(صفحه 81)

اگر بخواهم جان به در ببرم باید مقداری از قوانین را نادیده بگیرم.

( صفحه 82)

به اتاق مطالعه بر می گردم، جایی که در یک کاناپه و در دنیای هزار و یک شب فرو می روم. آهسته، مثل محو شدن در فیلم، دنیای واقعی محو می شود. تنها هستم، داخل دنیای داستان. احساس دلخواهم در دنیا.

( صفحه 84)

ناکاتا گفت: "میمی، شما واقعاً باهوش هستید، نه؟ "

میمی با ناراحتی چشم هایش را تنگ کرد، جواب داد: " نه، نه واقعاً. من فقط وقت زیادی را به دراز کشیدن جلوی تلویزیون می گذرانم و اتفاقی که افتاده این است – سرم پر از حقایق به دردنخور شده."

( صفحه 116)

به او صادقانه می گویم: " من به شدت خشمگین می شوم، و بعد انگار فیوز می سوزانم. انگار کسی کلیدی را در سرم فشار می دهد و بدنم کارهایش را بدون دخالت ذهنم انجام می دهد. مثل این است که من اینجا هستم، اما به شکلی این من نیستم. "

( صفحه 122)

دل بچه ها خیلی انعطاف پذیر است، اما وقتی شکل گرفتند دیگر تغییرشان بسیار دشوار است. در بیشتر موارد تقریباً غیرممکن است.

( صفحه 140)

" این روزها چه می خوانی؟ "

می گویم: " مجموعه آثار ناتسومه سوزوکی. هنوز بعضی از رمان هایش را نخوانده ام، بنابراین خواندن همه ی آن ها شانس بزرگی است."

اوشیما می پرسد: " آن قدر دوستش داری که هر چه نوشته بخونی؟ "

با سر اشاره می کنم.

( صفحه 144)

بعد از تمام کردن داستان، احساس عجیبی داری. مثل اینکه فکر می کنی: سوزوکی سعی دارد چه بگوید؟ انگار اینکه نمی دانی او واقعاً می خواسته چه بگوید بخشب است که با تو می ماند.

( صفحه 145)

مسئولیت ما با قدرت تخیل آغاز می شود. درست همان طور که ییتس گفت: در رویاها مسئولیت آغاز می شود. این را که بر عکس کنی می توانی بگویی جایی که قدرت تخیل وجود ندارد، هیچ مسئولیتی ایجاد نمی شود.

(صفحه 183)

در هر چیزی نظمی دقیق وجود دارد. تو نمی توانی زیاد دورتر را نگاه کنی، اگر این کار را بکنی، آنچه انجام می دهی از نظر دور می ماند و خطا می کنی. راستی، منظورم این نیست که باید فقط روی جزئیاتی که درست در برابرت قرار دارد تمرکز کنی. باید با نظم دقیق هماهنگ شوی و همزمان مراقب آنچه در پیش است باشی. این خیلی مهم است، فرق نمی کند داری چه کاری می کنی.

( صفحه 201)

باید نگاه کنی! این یکی دیگر از قوانین ماست. بستن چشم هایت چیزی را تغییر نمی دهد. هیچ چیز فقط به خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق می افتد نمی بینی، ناپدید نمی شود. در حقیقت، بار دیگری که چشم هایت را باز کنی اوضاع خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم این چنین است، آقای ناکاتا. چشم هایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشم هایش را می بندد. بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت زمان را متوقف نمی کند.

( صفحه 204)

بر اساس تجربه خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی می کند چیزی را به دست بیاورد، نمی تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می کند، معمولاً گرفتار همان می شود.

(صفحه 213)

آنچه در جستجویش هستی به شکلی که انتظار داری ظاهر نمی شود.

( صفحه 214)

کافکا، در زندگی هر کس یک نقطه ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه ای است که دیگر نمی توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این طوری زنده می مانیم.

( صفحه 225)

هر کسی درد را به شیوه ی خودش حس می کند، هر کسی جای زخم های خودش را دارد.

(صفحه 254)

اهمیت دارد بدانی چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. اشتباهات فردی در قضاوت معمولاً می تواند اصلاح شود. تا زمانی که جرئت داشته باشی به اشتباهاتت اعتراف کنی، اوضاع می تواند بهتر شود.

(صفحه 255)

برای من همه چیز اتفاق افتاده. بعضی را من انتخاب کردم، بعضی را نکردم. دیگر نمی دانم چطور آن ها را از هم جدا کنم. منظورم این است، انگار در مورد همه چیز از قبل تصمیم گیری شده بوده – دارم مسیری را دنبال می کنم که کس دیگری قبلاً نقشه اش را ریخته. مهم نیست چقدر در مورد کارهایم فکر کنم، چقدر به خاطرشان تلاش کنم. در حقیقت، هر چه بیشتر سعی کنم، بیشتر نمی فهمم چه کسی هستم. انگار هویت من مداری است که از آن کاملاً دور افتاده ام.

( صفحه 279)

" تا زمانی که چیزی به نام زمان وجود دارد، هر کسی در آخر آسیب خواهد دید، به چیز دیگری تبدیل می شود. این همیشه اتفاق می افتد، دیرتر یا زودتر."

" اما حتی اگر این اتفاق بیفتد، آدم باید جایی داشته باشد که بتواند رد پای خودش را بگیرد و به آن برگردد."

" جایی که بتوانی رد خودت را بگیری و به آن برگردی؟ "

" جایی که ارزش برگشتن به آن را داشته باشد."

( صفحه 348)

" اوشیما، بگذار حقیقت محض را به تو بگویم، من ظرفی را که در آن گیر افتاده ام دوست ندارم. هرگز نداشته ام. در حقیقت از آن بیزارم. صورتم، دست هایم، خونم، ژن هایم ... از هر چه از والدینم به ارث برده ام بیزارم. از هر چیزی بیشتر دلم می خواهد از آن بگریزم، مثل فرار از خانه."

( صفحه 375)

"پرنده ای را نشسته بر شاخه ای نازک تصور کن. شاخه در باد تاب می خورد و هر بار این اتفاق می افتد حوزه ی دید پرنده تغییر می کند. می دانی منظورم چیست؟"

با سر اشاره می کنم.

" وقتی این اتفاق می افتد، فکر می کنی پرنده چطور  خود را تطبیق می دهد؟ "

سرم را تکان می دهم. " نمی دانم."

" پرنده سرش را بالا و پایین می برد، تاب خوردن شاخه را جبران می کند. بار دیگری که باد می وزد خوب به پرنده ها نگاه کن. من زمان زیادی را صرف این کرده ام که از پنجره به بیرون نگاه کنم. فکر می کنی این نحوه ی زندگی خیلی خسته کننده است؟ اینکه هر با بار تکان خوردن شاخه ای که روی آن هستی سرت را جابه جا کنی؟ "

" این طور فکر می کنم."

" پرنده ها به آن عادت دارند. در موردش فکر نمی کنند، فقط انجامش می دهند. بنابراین آن قدر که ما تصور می کنیم خسته کننده نیست. اما من انسانم، نه پرنده، بنابراین گاهی خسته می شوم."

" شما جایی روی شاخه ای هستید؟ "

می گوید: " به تعبیری. و گاهی باد خیلی سخت می وزد."

( صفحه 377)

" من کاملاً تهی هستم. می دانید کاملاً تهی بودن یعنی چی؟ "

هوشیند سرش را تکان داد. " گمان می :نم نمی دانم."

" تهی بودن مثل خانه ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانه ای بدون قفل، بدون اینکه کسی در آن زندگی کند هر کسی می تواند وارد شود، هر وقت که بخواهد. "

( صفحه 433)

" خیلی چیزها از کودکی من دزدیده شده. خیلی چیزهای مهم. و حالا باید آن ها را دوباره به دست بیاورم."

" به خاطر ادامه ی زندگی."

با سر اشاره می کنم. " ناچارم. آدم ها به جایی برای برگشتن نیاز دارند. فکر می کنم، هنوز برای درست کردنش وقت هست. برای من، و برای شما. "

( صفحه 450)

گذشته ها را به یاد آورد، آن موقع هیچی دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. فقط هر روزی را که می رسید زندگی می کردی. تا وقتی زنده بودم، من چیزی بودم. وضع همین بود. اما جایی در طول مسیر همه چیز عوض شد. زندگی مرا به هیچ تبدیل کرد. عجیب است ... مردم متولد می شوند که زندگی کنند، درست است؟ اما من هر چه بیشتر زندگی کرده ام، آنچه را در درونم بود بیشتر از دست داده ام – و در آخر خالی شدم. و شرط می بندم هر چه بیشتر زندگی کنم، خالی تر، بی ارزش تر، می شوم. این وضعیت یک ایرادی دارد. زندگی قرار نیست این طوری از آب دربیاید! امکان ندارد بشود تغییر جهت داد تا مقصدم را عوض کنم؟

( صفحه 463)

 

هر چه بیشتر به توهمات فکر کنید، متورم تر می شوند و شکل می گیرند و دیگر توهم نیستند.

(صفحه 547)

دیگر نمی خواهم در اختیار چیزهای خارج از خودم باشم، چیزهایی که تحت تسلطم نیست مرا دچار سردرگمی می کند... اگر در همه این ها نفرینی هست، می خواهم با آن رو در رو شوم و برنامه ای را که برای من چیده شده کامل کنم. بار را از شانه هایم پایین بگذارم و زندگی کنم- نه گرفتار در نقشه های کسی دیگر، بلکه به صورت خودم. این چیزیست که واقعاً می خواهم.

(صفحه 550)

می پرسم: " باید چکار کنم؟ "

پسری به نام کلاغ می گوید: " باید بر ترس و خشم درونت غلبه کنی. بگذار روشنایی به درون بتابد و سرمای قلبت را ذوب کند. سرسخت بودن همه اش یعنی همین. حرفم را می فهمی؟ هنوز وقت هست. هنوز می توانی خودت را پس بگیری... "

(صفحه 551)

خاطرات شما را از درون گرم می کند. اما در عین حال شما را پاره پاره می کند.

(صفحه 556)

اگر چیزی اتفاق افتاد، اتفاق افتاده. درست باشد یا غلط، من هر چیزی را که اتفاق افتاده می پذیرم، و این طوری به آدمی که حالا هستم تبدیل شده ام.

( صفحه 559)

جنگل دیگر مرا نمی ترساند. قوانین و نقشه های خودش را دارد و وقتی دیگر نترسی، متوجه آن ها می شوی. وقتی این تکرارها را درک می کنم، آن ها را به بخشی از خودم تبدیل می کنم.

(صفحه 566)

پسری به نام کلاغ می گوید: " واقعیت این است. این اتفاق افتاده. تو به شدت زخم خوردی و آن زخم ها برای همیشه با تو خواهد بود. برایت متاسفم، واقعا متاسفم. اما این طوری فکر کن: برای بهبود زیاد دیر نیست. تو جوانی، سرسختی. می توانی تطابق پیدا کنی. می توانی زخم هایت رابپوشانی، سرت را بالا بگیری و ادامه بدهی. اما برای او این امکان نیست.

(صفحه 569)

" حتی با اینکه ترا دوست داشت، باید ترا رها می کرد. باید درک کنی او در آن زمان چه احساسی داشته و یاد بگیری آن را بپذیری. ترس و خشم طاقت فرسایی را که تجربه کرده درک کنی، و آن را چنان احساس کنی انگار در خود توست – به این ترتیب آن را به ارث نمی بری و تکرارش نمی کنی. مسئله ی اصلی این است که باید او را ببخشی. فقط به این ترتیب می توانی خلاص شوی. راه دیگری وجود ندارد.

(صفحه 570)

چرا دوست داشتن کسی یعنی اینکه باید او را به همان اندازه هم آزار بدهی؟ منظورم این است، اگر قرار است این طور باشد، دوست داشتن دیگری چه فایده ای دارد؟ اصلاً چرا باید این طوری باشد؟

(صفحه 571)

چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین می کند.

(صفحه 853)

بین اینکه خودت را برای امری گریزناپذیر آماده کرده باشی یا نه تفاوت بزرگی وجود دارد.

(صفحه 606)

انتظار کشیدن کاری نیست که زیاد از من ساخته باشد. حالا که فکرش را می کنم، همیشه از آن آدم های کم تحمل بوده ام، و رفیق، کفاره اش را هم پس داده ام! همیشه قبل از اینکه نگاه کنم خیز برداشته ام، همیشه کارها را خراب کرده ام. پدربزرگم به من می گفت، تو مثل یک گربه ی روی آتش بی قراری. اما حالا باید محکم بنشینم و انتظار بکشم. جان بکنم!

(صفحه 607)

هوشینو به سنگ گفت: " فکر می کنم من بدجوری تنبلم. و وقتی اوضاع خراب می شود ترجیح می دهم در بروم. نه اینکه بخواهم لاف بزنم، اما خیلی سریع در می روم. هرگز چیزی را تا آخر دنبال نکرده ام. که خودش یک جور مشکل است ... "

(صفحه 610)

آرا می گوید: " مهم ترین چیز این است که باید از اینجا بیرون بروی. هر قدر می توانی سریع تر. اینجا را ترک کن، از وسط جنگل برو، و به آن زندگی که ترکش کرده ای برگرد..."

( صفحه 628)

" فقط یک چیز. می خواهم مرا به یاد داشته باشی. اگر مرا به یاد داشته باشی، آن وقت اگر همه ی آن های دیگر فراموشم کنند برایم اهمیت ندارد."

(صفحه 628)

خانم سائکی می گوید: "بدرود، کافکا تامورا. به جایی برگرد که به آن تعلق داری، و زندگی کن."

می گویم: " خانم سائکی؟ "

"بله؟ "

" من نمی دانم زندگی کردن یعنی چه."

(صفحه 632)

هر کدام از ما چیزی را که برایش با ارزش بوده از دست می دهد. موقعیت های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی اش زنده بودن است. اما درون سرمان- حداقل به تصور من آنجاست- اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می داریم. اتاقی شبیه قفسه های توی این کتابخانه. و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارت های مرجع جدید درست کنیم. باید هر چند وقت یک بار چیزها را گردآوری کنیم، آن ها را هوا بدهیم، آب گلدان ها را عوض کنیم. به عبارت دیگر، تو برای ابد در کتابخانه ی خصوصی خودت زندگی می کنی."

( صفحه 662)

 

***

 

عنوان:کافکا در ساحل

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:گیتا گرکانی

ناشر:انتشارات نگاه

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ سوم 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 670 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 310000 ریال

اکسیر عشق

$
0
0

 

زمانی که یک جاده تنگ و باریک به پایان می رسد، جان دیگری پیدا می شود. عاشقان به دوست تبدیل می شوند. مگر نه؟

خواهش می کنم، خاطرات خوبمان را با این میل که دیگر خاطرات خوبی نباشند خراب نکن.

(صفحه 3)

 

لوییز عزیز،

جسم خسته می شود، اما روح نه. اینکه بدن های ما کمتر از پیش یکدیگر را می طلبند، اینکه سلول هایمان نیاز ظریف تری به درآمیختن با هم دارند، اینکه من در کنار تو آرام می گیرم بی آنکه به اندازه آن سال های نخستین هوای تنت را در سر داشته باشم، به آن معنا نیست که تو را از فکر خود بیرون رانده ام. نه! مثلاً همین امروز به این فکر می کردم که اتفاقات مضحکی را که برایم رخ می دهد را برایت تعریف کنم. دلم می خواست کتاب، فیلم یا موسیقی جدیدی را که پیدا کرده ام با تو در میان بگذارم، برایت سوال ها و جواب هایی داشتم، لبخندها، آه ها و فریادهای شادی به تو تقدیم کردم، خلاصه بگویم ما هرگز همدیگر را ترک نکرده ایم.

آری، اگر چه تن فرسوده می شود، چروک بر می دارد و می خشکد، اما روح جان می گیرد. دوستی دنباله منطقی یک عشق حقیقی است. فکر نمی کردم با پیشکش آن به تو خاطرت را برنجانم.

(صفحه 7)

 

آدام،

واگذاری هر گونه امتیازی برایم گران تمام می شود. دوستی پس از عشق تحقیرم می کند. نقل مکان از یک شور و شوق بیکران به یک سوییت کوچک صمیمی برایم وسوسه بر انگیز نیست، ترجیح می دهم یک سره خیابان نشین شوم.

 (صفحه 9)

 

طبع تو مطلق خواه است، اما این آرمانگرایی به تیره روزی می رسد. مشکل پسندی های تو مسبب ناامیدی ات می شود... اگر فکر می کنی زندگی ات باید بی نقص، کامل و در عین حال انحصاری باشد، بهتر است قید زندگی را بزنی. هیچ رابطه ای به بلندای تمایلاتت نمی رسد. به عشق رویایی ات می رسی، اما هرگز به عشق واقعی دست پیدا نخواهی کرد.

(صفحه 11)

 

خیلی احساس آرامش می کنم، چون در شور عشق حس تحقیر کننده ای هست و از اینکه خود را از آن رهانیده ام، خوشحالم.

(صفحه 17)

 

لوییز عزیزم،

من به ضرورت شغلی ام بیمارانی را دیده ام که در هنگام جدایی، در وجودشان رنج به عادتی تبدیل می شود، حس های دیگر را حل می کند، مانع شادی های دیگر می شود. شیوه نگاه به زندگی را تغییر می دهد. آن قدر که آن را تحمل ناپذیر می کند.

این زنان با افراط در اندوه غرق می شوند، در اندوهی که به شیوه وسواس آمیزی تلاش می کنند در آن به شدت سیاه روز باشند، تا حد امکان سیاه روز. اگر خودکشی نکنند، روزهایشان با افسردگی سنگی، مرگ احساس و سرطان ادامه پیدا می کند.

( صفحه 21)

 

در تکرار ماجراجویی ها هیچ ماجرایی نیست.

(صفحه 32)

 

آدام عزیز،

چیزهایی هست که پیش از جذب شان باید به آن ها خو گرفت: قهوه، سیگار، کلم بروکلی و تنهایی.

تلاش می کنم به این آخری خو بگیرم، چون همراه جدید زندگی ام است.

(صفحه 47)

 

من آن مرد پرهیزگاری که فکرش را می کردی نیستم. این مرد اراده ای قوی که فرمان براند، ندارد. تو از یک درخت سیب انتظار پرتقال داری.

( صفحه 73)

 

گذراندن زندگی با حسرت بر احساسی از دست رفته، شایستگی دوست داشتن ما را گسترش نمی دهد، بلکه با پرورش تلخی در وجودمان، راه را روی پذیرش پریشانی های جدید می بندد. آیا دوستی جوانه می زند؟

(صفحه 76)

 

آدام،

می توانیم مالک چیزی باشیم که فکرش را می کنیم، اما هرگز مالک آنچه احساس می کنیم نیستیم.

(صفحه 85)

 

زیبایی نخستین عشق از آنجا سرچشمه می گیرد که هنوز شبح پایانی بر آن مستولی نشده، انسان در آن به لحظه اکنون ِ جاودان ایمان می آورد و از فرسودگی بی خبر است. پس از آن، لاشه این نخستین عشق بقیه را متعفن می کند.

(صفحه 109)

 

لوییز عزیزم،

پیوند ما ماندگار نشد، چون طولانی شده بود. زمان رفیق خوبی برای عشق نیست. او فقط با دوستی سازگار است.

وقتی زوج های سالخورده ای را می بینم که بدن هایشان عطش کمتری به لذت جویی دارد، گمان می کنیم عادت کردن، ریشه تمایل را خشک می کند، اما می ترسم پای خشکیدنی شدید از نوعی دیگر در میان باشد. وابستگی اشتیاق را از میان می برد. هر قدر پیوند بیشتر ریشه می دواند از سطح بیرونی پوست فراتر می رود.

(صفحه 111)

وقتی تلاش می کنیم عشق را جاودانه کنیم، آن را تلف می کنیم. بهتر آن است که وقتی هست، آن را بچینیم، همین هدیه برایمان کافی است.

( صفحه 130)

 

پیکان عشق یا از بیرون، ما را نشانه می گیرد یا از درونمان بر می خیزد، از آن حیطه ناپیدا و صمیمی ای که در آن خواستن را تجربه می کنیم.

دلم می خواهد این طور پاسخ بدهم که عشق نوعی به جریان افتادن دوگانه است... زمانی که با تو آشنا شدم، نیازی بدیهی به عشق در وجودم داشتم. تو با آن جذبه ات در عین حال، دلیل و آشکار گر این عشق بودی. شاید درست زمانی که باید، بر سر راهت قرار گرفتم ...

پس از جدایی مان، به احتمال قریب به یقین، همین نیاز را در قالب درد تجربه کردم.

سروکله لی لی پیدا شد ...

موقعیت مناسب، عاشق می سازد و عشق، موقعیت مناسب.

(صفحه 132)

 

نامناسب بودن شرایط انسانی به نبود ژرف اندیشی ربطی ندارد، بلکه به جرئت نداشتن مربوط است.

(صفحه 157)

 

رازگویی ها تنها یک دلیل برای بودن دارند و آن، آسان کردن زندگی کسی است که آن ها را می گوید.

(صفحه 161)

 

از روی تجربه می دانم زندگی فقط از جهش ها، اشتیاق ها و حرارت ها تشکیل نمی شود، بلکه سازش ها، فراموشی ها و سرسختی ها هم هست.

(صفحه 167)

 

از نظر تو، موفقیت در به دست آوردن است و از نظر من، در نگه داشتن. چه تفاوتی!

چه کسی اشتباه می کند؟ حق با کیست؟

هیچ کدام از ما دو نفر.

عشق از منطق گریزان است، زیرا نه به استدلال، نه به برهان و نه به حقیقت تعلق ندارد. عشق از یک انتخاب شخصی نشئت می گیرد.

(صفحه 168)

 

***

 

عنوان:اکسیر عشق

نویسنده:اریک امانوئل اشمیت

مترجم:سعیده بوغیری

ناشر:نشر البرز

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 700 نسخه

شماره صفحه: 176 ص.

موضوع:داستان های فرانسه

قیمت: 100000 ریال

 

جستارهایی در باب عشق

$
0
0

 

ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هر چیز به دست تقدیر نیازمندیم. اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم (برخلاف تمام قوانین عصر روشنگری مان) که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار می دهد که خوابش را می دیده ایم، آیا مرتکب گناه شده ایم؟ آیا مستحق نیستیم، با گونه ای باور خرافی، آرزو کنیم سرانجام به موجودی بر بخوریم که مرهم تمام رنج های ملال آور ما باشد؟ هر چند ممکن است دعاهای ما هرگز مستجاب نشوند، یا روابط درک نشده مشترک ما پایانی نداشته باشد، اگر آمدیم و عرش کبریایی بر ما دل سوزاند ( و دعایمان مستجاب شد) آیا واقعاً باید بپذیریم که این ملاقات با شاهزاده یا شاهزاده خانمی که بر ما ارزانی شده فقط بر حسب تصادف بوده است؟ آیا نمی توانیم برای یک بار هم که شده منطق را کنار بگذاریم و این (موهبت الهی) را بخشی اجتناب ناپذیر از تقدیر عاشقانه مان بخوانیم؟

(صفحه 9)

 

فکر کنم تا در بستر احتضار نیفتیم، برایمان دشوار است اعلام کنیم که کسی عشق زندگی مان بوده.

(صفحه 13)

 

از آنجا که به این نتیجه رسیدم برای هم آفریده شده ایم، قادر نبودم به این فکر کنم که ملاقات کلوئه به سادگی تصادفی بیش نبوده. توانایی تحلیل مسئله سرنوشت و تقدیر و تردیدی را که لازم بود از دست دادم. هر چند هیچ یک از ما تا آن زمان خرافاتی نبودیم، هردویمان بر مجموعه ای از جزئیات، هرچند پیش پاافتاده، انگشت گذاشتیم، و قاطعانه نتیجه گیری کردیم که: دست سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده.

(صفحه 14)

 

وقتی عاشق می شویم، تصادف های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می کنیم. هر چند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی مان کاملاً تصادفی و لاجرم غیرممکن است، اما باز اصرار می ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می شود.

(با دست خودمان) سرنوشتی می بافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگی مان هر چند اندک، ساخته خود ماست، نجات پیدا کنیم، ( و فراموش می کنیم) که طوماری (و طبعاً سرنوشت از پیش مقرر شده ای) وجود ندارد؛ این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان را به آن اطلاق می کنیم ندارد - به عبارت دیگر می خواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشق های ما را بیمه نکرده است پرهیز کنیم.

(صفحه 18)

 

جبری گرایی عاشقانه من و کلوئه مانع از آن شد که بیندیشیم اگر شرایط به گونه ای دیگر رخ می داد.

(صفحه 18)

 

اشتباه من در این بود که سرنوشت عاشق شدن را، با سرنوشت عاشق شدن به شخصی خاص، مغشوش کرده بودم. خطا در این بود که تصور می کردم این کلوئه است و نه عشق که اجتناب ناپذیر است.

(صفحه 19)

 

الیاس کانتی می گوید: " دیدن ورای آدم ها آسان است، ولی ما را به جایی نمی رساند." به عبارت دیگر چه آسان و چه بی فایده در افراد عیب می یابیم. آیا وقتی عاشق می شویم بعضاً به این دلیل نیست که، حتی به بهای کوری خودمان در این فرایند و آن لحظه خواسته ایم، دیدن ورای آدم ها را نفی کنیم؟ اگر بدبینی و عشق دو گزینه متقابل باشند، آیا عاشق شدن ما به این دلیل نیست که می خواهیم از موضع ضعف بدبینی، نجات یابیم؟ آیا در هر " عشق در نگاه اول" نوعی گزافه پردازی نسبت به خصوصیات معشوق وجود ندارد؟ نوعی گزافه پردازی که ما را از منفی نگری معمول مان منفک می کند و تمرکز و نیرویمان را معطوف کسی می کند که چنان باورش داریم که هرگز حتی خود را چنین باور نداشته ایم.

(صفحه 20)

 

چیزی که وحشتناک است حد و حدودی است که از دیگران بت می سازیم در حالی که برای تحمل خود مشکل داریم - و چون چنین مشکلی داریم ... باید متوجه می شدم که کلوئه هم انسانی معمولی است.

(صفحه 23)

 

هر نوع عاشق شدنی پیروزی امید بر دانش شخصی است. ما عاشق می شویم، به این امید که چیزهایی را که می دانیم در ما هست، در دیگری نیابیم: جبونی، ضعف اراده، عدم صداقت، سازشکاری و حماقت. حلقه ای از عشق بر گردن دوست می اندازیم و تصمیم می گیریم هر چه میان آن است عاری از خطاست. در معشوق کمالی سراغ می گیریم که در خودمان نمی یابیم، و از طریق وحدتمان با او، امیدواریم (علی رغم تمام شواهد و دانش شخصی مان) ایمانی متزلزل را در نوع خود بیابیم.

(صفحه 24)

 

چگونه این آگاهی مانع از عاشق شدن من نشد؟ زیرا غیرمنطقی و کودکانه بودن ِ نیازم بر تمایلم به باور آن می چربید. آگاه بودم که از خود بی خودی عاشقانه چه خلایی را می توانست پر کند. می دانستم وقتی انگشت روی کسی می گذاشتیم که دوستش بداریم چه شعفی به ما دست می دهد. احتمالاً مدت ها پیش از آن که چشمم هم به کلوئه بیفتد، نیاز داشته ام در چهره کسی آن صداقتی را بیابیم که هرگز در چهره خودم ندیده بودم.

(صفحه 24)

 

عشق نیازهای ما را با سرعتی منحصر به فرد بازسازی می کند. ناشکیبایی من با مامور گمرک و ماجرایش حاکی از این بود که کلوئه، که تا چند ساعت پیشتر حتی از وجودش هم بی خبر بودم، به همین سرعت اشتیاقی را در من به وجود آورده بود. حس کردم اگر از دست بدهمش خواهم مرد - به خاطر کسی می مردم که ساعت یازده و نیم همین امروز صبح وارد زندگی من شده بود.

(صفحه 25)

 

در تاکسی و در راه شهر احساس دلتنگی عجیبی کردم. آیا واقعاً این همان احساس عشق بود؟ صحبت از عشق، در حالی که به سختی صبحی را با هم گذرانده بودیم، حاکی از توهمی عاشقانه و جنونی معناشناختی بود. با وجود این احتمالاً عاشق می شویم بدون آن که دقیقاً بدانیم عاشق چه کسی  شده ایم. شور اولیه بی تردید بر مبنای بی خردی استوار است. عشق یا به سادگی شیفتگی؟ چه کسی، جز زمان ( که کار خودش را می کند) می توانست بگوید؟

(صفحه 26)

 

برای کسانی که با اطمینان عاشقند، اغواگری عرصه ای برای از این شاخ به آن شاخ پریدن نیست. هر لبخند و کلامی منجر به ده ها اگر نه هزاران معنا می شود. اشاراتی که در زندگی معمولی ( در زندگی بدون عشق) معنای خود را دارند، اکنون می توانند با مفاهیم گوناگون، فرهنگ لغات را از رو ببرند. و برای اغوا کننده، تردید ها به پرسشی مرکزی تبدیل می شود، همانند دلهره مجرمی که منتظر حکم است: آیا او مرا می خواهد یا نه؟

(صفحه 27)

 

جذاب ترین ها، آنهایی نیستند که در ملاقات اول اجازه می دهند لمس شان کنی ( که به سرعت بی تفاوت می شوی)، یا آنهایی که اصلاً اجازه نمی دهند ( خیلی زود فراموششان می کنی)، بلکه آنهایی هستند که می داند چه میزانی از امید و ناامیدی را بربیانگیزند.

( صفحه 32)

 

کلوئه گفت، " من نمی فهمم، تو یا به چیزی به عنوان عشق واقعی باور داری یا نداری؟ "

" آخه این خیلی ذهنیه. نمی تونی فرض کنی که قابلیت منحصر به فردی به عنوان "عشق" وجود داره، مردم از این واژه چیزهای متفاوتی استنباط می کنن. تفاوت گذاشتن میان شور و عشق خیلی ظریفه، از خود بی خودی و عشق - "

...

" جدی می گم، اگر از اغلب آدما بپرسی که عشق را باور دارن یا نه، احتمالاً می گن ندارن. ولی واقعاً این طور فکر نمی کنن. این یه جور دفاع از خودشون در مقابل خواسته شونه. باورش دارن، ولی تظاهر می کنن ندارن، تا وقتی که دلشون می خواد عاشق بشن. اغلب آدما اگه می تونستن بدبینی شون رو می انداختن دور. اکثرا فرصتشو پیدا نمی کنن."

(صفحه 33)

 

" آدم باید با توقعات برابر به یه رابطه متعهد بشه، همون اندازه کوتاه بیاد که طرف مقابلش حاضره - نه این که یکی فقط بخواد خودشو سرگرم کنه و دیگری دنبال عشق واقعی باشه. به نظر من از اینجاست که تمام رنج ها شروع می شه."

( صفحه 35)

 

اغوای با اعتماد به نفس ِ کسانی که کمتر به آنها جذب شده ایم برایمان آسان تر است، و این یکی از طنزهای تلخ عشق است. احساسات من نسبت به کلوئه بدین معنی بود که هر گونه باوری را نسبت به ارزش خود از دست داده بودم. من در کنار او " کی " بودم؟

(صفحه 36)

 

مردد بودم " چه کسی باشم که او خوشش بیاید؟ " دروغ های شاخداری نمی گفتم، به سادگی می کوشیدم پیش بینی کنم دلش می خواهد چه بشنود.

( صفحه 37)

باید بیشتر درباره کلوئه اطلاعات می یافتم، آخر چگونه می توانستم خود واقعی ام را ترک کنم پیش از آن که خود غیرواقعی ام را بشناسم؟

(صفحه 39)

 

به این نتیجه رسیده بودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هر گونه خصوصیات شخصی بود، خود واقعی ام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.

(صفحه 43)

 

اگر نسبت به دوست داشتنی بودن خودمان کاملاً اعتقاد نداشته باشیم، ابراز محبت طرف مقابل می تواند برایمان مانند دریافت جایزه افتخار برای انجام کاری باشد که هیچ ارتباطی به ما ندارد.

( صفحه 52)

 

سنتی غمبار و دیرپا در تفکر غربی وجود دارد قائل به این که، عشق در بن مایه احساسی مارکسیستی و یک جانبه است و این که هوس، تنها می تواند بر پایه ناممکن بودن توافق دو طرفه، شکوفا شود. بر مبنای این نظریه، عشق فقط وسیله است و نه هدف، و با به دست آمدن هدف (به وصال رسیدن) چه جسماً و چه گونه ای دیگر، (عشق) می سوزد و از بین می رود... با مد نظر قرار دادن این دیدگاه، عشاق چاره ای ندارند جز این که میان دو قطب تمنای وصال و اشتیاق به رد کردن آن در نوسان باشند.

(صفحه 58)

 

در هر رابطه ای لحظه ای مارکسیستی وجود دارد، لحظه ای که آشکار می شود عشق دوجانبه است. و راه حل آن بستگی به ایجاد تعادل میان عشق به خود و نفرت از خود دارد. چنانچه نفرت از خود دست بالا را ببرد، در آن صورت کسی که عشق را دریافت کرده اعلام می کند که معشوق ( به هر بهانه ای که بخواهید) لایق او نیست ( لیاقت نداشتن بدین معنی که ارزشش را ندارد). حال اگر عشق به خود دست بالا را ببرد، هر دو طرف ممکن است بپذیرند که دیدن عشق دوجانبه، لزوماً شاهدی بر حقارت معشوق نیست، بلکه گویای ایناست که خودشان تا چه اندازه دوست داشتنی بوده اند.

(صفحه 59)

 

فرضیه پردازان عشق به درستی، درباره ترکیب، دچار تردیدند و تردیدشان ناشی از این حس است که ربط دادن مشابهت ها آسان تر از کنکاش در اختلاف ها است. ما عاشق شدنمان را بر پایه مصالح ناکافی بنا می سازیم، و ناآگاهی مان را با هوس جبران می کنیم. لیکن همین فرضیه پردازان اشاره می کنند، زمان به ما ثابت می کند پوستی که بدن های ما را از هم جدا می کند تنها محدوده ای جسمی نیست، بلکه نماینده عمیق تری از نقطه عطفی روانی است، که اگر بکوشیم از آن بگذریم، حماقت کرده ایم.

( صفحه 61)

 

بنابراین، در مورد عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکرده ایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاه ها در مورد نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم، و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یکدیگر آمادگی دارند. در مورد عشق دربزرگ سالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیت ِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آن که بدانیم متولد می شود) بیشتر دانستن می تواند هم مانع باشد هم مشوق - چون ممکن است "آرمانشهر" را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد.

( صفحه 62)

 

تفاوت ها تهدید آمیز در نقاط اساسی بروز نمی کرد (ملیت، جنسیت، طبقه، شغل)، بلکه بر عکس سر ِ مسائل کوچک سلیقه ای و دیدگاه بود.

(صفحه 66)

 

حال اگر سیاست و عشق آغازی سرخوشانه داشته باشند، پایانشان معمولاً خونین می شود. ما با سیاست عشق محوری که به ظلم می گراید آشناییم، آنجا که حاکم باور دارد او منافع واقعی ملتش را می فهمد و منجر می شود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صائر کند که با او مخالفت کنند ( که " برای خوبی خودشان است" ). عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگی هایشان را همین گونه نسبت به مخالفین و کفار بروز بدهند.

(صفحه 76)

 


 

عنوان:جستارهایی در باب عشق

نویسنده:آلن دو باتن

مترجم:گلی امامی

ناشر:انتشارات نیلوفر

سال نشر:چاپ اول1394- چاپ دوم 1394

شماره صفحه: 228 ص.

موضوع:عشق-- فلسفه

قیمت: 140000 ریال

 

کتاب فروش خیابان ادوارد براون

$
0
0

 

زن چیزهایی در مورد حاملگی اش می گوید... توضیح می دهد ویار کتاب گرفته و از من می خواهد چند تا کتاب خوب بهش معرفی کنم. احتمالاً یک نوع جهش ژنتیکی است. آرزو می کنم محصولش چند قلو باشد تا بتواند این ژن نادر را تکثیر کند. آن وقت شاید نسل آدم های کتاب خوان از انقراض نجات پیدا کند. ناگهان یاد تکه ای توی نمایش نامه ی کرگدن می افتم. می روم طرف قفسه ی کتاب ها و بیرونش می آورم. صفحات را ورق می زنم تا آن جمله را پیدا کنم.

صفحه ی 201. با صدای بلند برای زن می خوانمش.

" برانژه:گوش کن دیزی. ما می تونیم یه کاری بکنیم. ما بچه دار می شیم. بچه هامون بچه دار می شن. وقت زیادی می بره، اما با همین کار ما می تونیم بشریت رو دوباره احیا کنیم.

دیزی:بشریت رو احیا کنیم؟

برانژه:ما آدم و حوا می شیم.

دیزی:اون وقت ها ... آدم و حوا خیلی شهامت داشتن."

به نظرم نباید جمله ی آخر را می خواندم، تاثیر منفی داشت. زن کمی از من فاصله می گیرد و با تعجب نگاهم می کند. شاید اصلاً نباید هیچ کدام از آن جمله ها را می خواندم. خجالت می کشم. دلم نمی خواهد توضیح بدهم که منظورم از " ما" در جمله ی " ما بچه دار می شیم" شما و همسرتان است.

کمی مکث می کنم و می گویم " شما که اسم تون دیزی نیست؟! "

...

زن روبه روی قفسه ی ادبیات روسیه ایستاده و به کتاب ها نگاه می کند. ناگهان شاخک های بلند یک سوسک را پشت جنایت و مکافات می بینم. اگر زن سوسک را ببیند وحشت می کند و بچه های توی شکمش جنین مرگ می شوند. تصویر بچه های چند قلوی زن که قرار است دنیا را از انقراض نسل کتاب خوان نجات بدهد جلوِ چشمم می آید. باید نجات شان بدهم. دستپاچه تقلا می کنم حواس مادر بچه ها را پرت کنم.

" می تونم برای انتخاب کتاب کمکتون کنم؟ بیشتر به چه کتاب هایی علاقه دارید؟ "

" خودم هم درست نمی دونم، ولی دلم یه کتاب کلاسیک می خواد. فکر می کنم همین نویسنده های روسی خوب باشن. همینا که آخرشون " اُف" داره، مثل چخوف. اسمش که خیلی بامزه ست. حیف که بچه م پسر نیست، وگرنه اسمش رو می ذاشتم چخوف. البته اولش دکترا گفتن پسره، ولی بعد معلوم شد توی سونوگرافی بند ناف توی یه موقعیت اشتباهی قرار گرفته. واسه همین اشتباهی تشخیص داده بودن. چخوف کوچولو ... اسم بامزه ایه، نه؟ "

" آنتوان!"

" چی؟"

" اسم چخوف آنتوان بوده، فامیلیش چخوفه! "

" بی مزه."

رویش را از من بر می گرداند و می رود طرف جنایت ومکافات. صدای جیغ بچه ها را می شنوم که از من به عنوان پدر معنوی شان می خواهند کمک شان کنم. هر طور شده باید جلوِ این فاجعه بشری را بگیرم. " یه لحظه صبر کنید."

زن با تعجب به من نگاه می کند.

" پیشنهاد می کنم توی قفسه ادبیات امریکایی دنبال شون بگردید."

" مطمئنید؟!"

" آره ... خُب، همون طور که می دونید، نویسنده های روسی دو دسته ن. دسته ی اول که زیاد مهم نیستن، اما دسته ی دوم نویسنده های معروفی ان که به خاطر سیستم دیکتاتوری شوروی مجبور شدن مهاجرت کنن امریکا. یه جور فرار مغزها. مثلا ناباکوف. بیچاره هیچ وقت هم نتونست برگرده روسیه و آخرش هم تو امریکا مُرد. واسه همین کتاب های این نویسنده ها رو توی قفسه ی کتاب های امریکایی گذاشته م."

مادر بچه ها برای پیدا کردن نخود سیاه می رود سمت قفسه ی کتاب های امریکایی. امیدوارم پدر بچه ها ضریب هوشی بالاتری داشته باشد.

 ...

می خواهم با کتاب ها تنها باشم. کرکره را پایین می کشم و در مغازه را می بندم. دوست دارم با کتاب ها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چه قدر دوست شان داشته ام، ولی به جای این کار از پوشه film musik  آهنگ زوربای یونانی را باز پخش و صدای بلندگوی کامپیوتر را بلند می کنم. مثل آنتونی کوئین دست هایم را باز می کنم و هم ریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو می برم. صدای دست زدن کتاب ها بلند می شود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیه ی نویسنده ها می آیند وسط کتاب فروشی و هر کدام یک دور می رقصند و برمی گردند توی کتاب های شان تا جا برای نویسنده های جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسنده ی ایرانی را هم می بینم که ته مغازه روی صندلی نشسته اند و فقط دست می زنند.

کسی می زند روی شانه ام. اسمرالداست. دستش را دراز کرده و از من برای رقص دعوت می کند. با خوشحالی دعوتش را قبول می کنم و می خواهم دستش را بگیرم که کسی با سکه روی کرکره ی مغازه می زند. اهمیتی نمی دهم. محکم تر می زند. حافظ و سعدی و بقیه ی نویسنده های ایرانی سریع تر از بقیه جیم می شوند. صدای کامپیوتر را قطع می کنم. بقیه ی نویسنده ها هم می روند. در مغازه را باز می کنم و کرکره را بالا می دهم. رابینسون است. کتاب های جدید آورده.

خنده ام می گیرد.

چشمکی می زند و می گوید " چه خبره، پارتیه؟ کرکره رو کشیدی، ولی صدای آهنگت می اومد. گفتم اگه خبریه ما هم اهل دلیم."

دعوتش می کنم بیاید تو چای بخورد.

می زند روی شانه ام؛ " حالا که نوبت ما شد فقط چایی؟!"

جدی نگاهش می کنم و می گویم " اگه بهت می گفتم بیا باهام برقص، می اومدی؟ "

مکثی می کند و می گوید " کم رنگ بریز بی زحمت."

 

***

 

عنوان:کتاب فروش خیابان ادوارد براون

نویسنده:محسن پور رمضانی

ناشر:نشر چشمه- نشر چرخ

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 151 ص.

موضوع:داستان های فارسی

قیمت: 105000 ریال

 

زمستان من است آن چند تار موی سفید

$
0
0

 

ورق بزن این روزها را

از تقویم رومیزی ام

 

خط بزن

تمام این چند شنبه های بی هفته را

از صبح های من

 

خیال من

ملاقات خنده، در چشم های تو بود

نه این ابر ِ بدپیله

میان پلک های خودم

 

بگذار یک باریکه راه

رو به دست هایت باز شود

آن وقت می بینی

بر می گردند لبخندهای مرده ام

 

نفس بکش!

حرف بزن!

هوای دم کرده ی این شهر چیزی کم دارد

شبیه حلقه های دود سیگارت

 

من از کدام کوچه و خیابان بگذرم

چه ساعتی در کدام ایستگاه توقف کنم

 

حرام نیامدن های تو شد

دل خوشی های کوچکم!

 

***

 

آدم،

با اشک و آه

به بهشت بازگشت.

اما،

برای حوا

تردید ها تمام شده اند

حالا ترانه می خواند

و برای کودکانش شال می بافد!

 

***

 

من با همین تب گاه به گاه

گفتگویم را با ظرف ها و اجاق گاز

کوتاه نمی کنم.

حتی لباس های شسته را

به قرار ِ با آفتاب می رسانم.

باور کنید حق دارم

گاهی تب

برای یک شاعر

لازم است ...

***

 

بیا بهار را
از همه این سال ها کم کنیم

تو که خوب می دانی
آفتاب از میان پلک هایت آغاز می شود
و آن چند تار موی سفید
زمستان من است
حالا بیا
باران را بهانه کنیم
با نامه ها فال بگیریم
خیس گریه شویم

اصلا بیا تمام این حرف ها را فراموش کنیم
همه چهارشنبه ها که در راهی
من ذکر می خوانم
شاید
صبح شنبه را تو آغاز کنی!

 

***

 

به احتمال دیدار تو

همه ی کلمات را بوسیده ام

حتی حروف اضافه را.

 

نه این که فکر کنی

به حرف ربط بی اعتنایم،

اما،

به هر چه امکان رسیدن به تو را می دهد،

بد بینم.

 

نمی دانم چرا،

اسم تو

از نشستن بر دفتر من

طفره می رود!

حالا بگذار بماند برای فردا،

شب فرصت روشنی

برای دیدن نیست!

 

***

 

عنوان:زمستان من است آن چند تار موی سفید

شاعر:فرزانه بابایی

ناشر:نشر نیماژ

سال نشر:چاپ اول- 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 116 ص.

موضوع:شعر فارسی

قیمت: 70000 ریال

 

بیا با جغدها درباره ی دیابت تحقیق کنیم: جستارها، و غیره

$
0
0

 

نمی دانم این زن و شوهرها چه طور از عهده ی این همه چیز بر می آیند، هر شب چند ساعت وقت صرف می کنند تا بچه هایشان را ببرند به رخت خواب و برای شان از روی کتاب، قصه ی بچه گربه های بی تربیت و فُک های یونیفرم پوش بخوانند و بعد اگر بچه دوباره دستور داد، از سر شروع کنند به خواندن. در خانه ی ما پدر و مادران ما را فقط با دو کلمه می گذاشتند توی رخت خواب؛ " خفه شو." این آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغ ها می شنیدیم.

(صفحه 20)

 

نقاشی های مان به یخچال یا حتا نزدیک یخچال هم آویزان نمی شد، چون والدین مان دقیقاً لایق همان چیزی که بودند با آن ها رفتار می کردند: زباله.

(صفحه 20)

 

بابام گفت "اگه عصرونه ی بعد از کار می خوای برو یه شغل پیدا کن." فکر کنم یادش رفته بود من فقط یازده سالم است.

(صفحه 21)

 

با خودم فکر می کردم هرگز نباید گفت هرگز، خصوصاً درباره ی خاطرات. ملت پیر می شوند و آدم حیرت می کند که چه چیزهایی را فراموش می کنند. مثلا همین چند هفته پیش به مادرم زنگ زدم تا تولدش را تبریک بگویم، هشتاد سالگی اش را. گفتم: "شرط می بندم آرزو می کردی بابا زنده بود تا تولدت رو با هم جشن می گرفتین."

گفت " ولی هنوز زنده ست."

" زنده ست؟ "

گفت " البته. پس کی تلفن رو برداشت؟ "

حالا من تازه پنجاه سالم شده و یادم رفته پدرم هنوز نمرده! هر چند در دفاع از خودم می گویم حسابی به مرگ نزدیک است. فعلاً حالش خوب است ولی هیچ کدام از کارهایی را که قبلاً می کرد دیگر نمی کند، مثلاً این که پول توی جیبم بگذارد یا دوچرخه سواری یادم بدهد.

یک چیزهایی هست که طبیعتاً آدم فراموش می کند – رمز عبور کامپیوتر، ارتباط ِ همچنان ِ پدر آدم با زندگی -، بعد چیزهایی هست که آدم نمی تواند فراموش کند ولی آرزو می کند کاش می توانست.

(صفحه 27)

 

کتابخانه عمومی چیز چشمگیری نبود که تعجبی هم نداشت، چون بعدها فهمیدم قبلاً یک فروشگاه بزرگ بوده. پنجره های قدی به درد مانکن های لباس می خوردند و آدم راحت می توانست جای دایره المعارف ها لباس های زنانه را تصور کند و جای مجلات کلاه گیس ها را.

(صفحه 59)

 

خوبی ِ سفر خارج رفتن همین است، همیشه چیزی هست که هر چی فکر می کنی ازش سر در نمی آوری. لازم نیست خوب زبان بلد باشی تا تعجب کنی؛ می توانی با دهن باز بنشینی، نه این که لال باشی، زبانت بند آمده.

(صفحه 75)

 

از ما خواست تا راجع به یک اجاق گاز چهارشعله نظر بدهیم.

هیو پرسید "گازی یا برقی؟" و پت گفت مهم نیست.

یک اجاق گاز واقعی نبود، یک اجاق نمادین که برای اثبات موضوعی در یک سمینار مدیریت ازش استفاده کرده بود. " یک شعله نماینده ی خانواده تونه، یکی دوستان تون، سومی سلامتی تون و چهارمی شغل تون." نکته این بود که برای موفقیت باید یکی از شعله ها را خاموش کرد. و برای موفقیت واقعی دو تا را.

پت کسب و کار شخصی خودش را داشت که خیلی هم موفق بود، طوری که می توانست در پنجاه و پنج سالگی بازنشسته شود. سه تا خانه داشت و دو تا ماشین ولی حتا بدون این ها هم واقعاً خوشبخت و شاد به نظر می آمد. و همین یکی مساوی است با موفقیت.

ازش پرسیدم خودش کدام شعله ها را خاموش کرده. جواب داد اولین شعله خانواده بوده و بعد سلامتی.

(صفحه 78)

 

آن موقع تشبیه شعله ی گاز را بلد نبودم ولی کاری که کردم این بود که شعله ی خانواده را کشیدم پایین. بعد در را روی خودم قفل کردم و نشستم و جوش زدم، حتا آن موقع هم می دانستم که بدون آن ها هیچی نیستم. نه یک فرزند یا یک برادر، فقط یک پسر- و چه طور فقط یک پسر بودن کافی است؟ آدم بزرگ هم بشود باز هم ظاهراً فرقی نمی کند. آدم بدون خانواده چه طوری بفهمد کیست؟ برای به دست آوردن موفقیت از زندگی ات پرت شان کن بیرون ولی دیگر این موفقیت را چه طور می شود سنجید؟ دیگر چه معنایی دارد؟

(صفحه 85)

 

برگشتم خانه و یک لیست درست کردم. از تمامی کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم ولی به خاطر اخم و تخم جامعه نتوانسته بودم.

1.شلیک به همسرم؛

(صفحه 124)

 

مثل همیشه وقتی تصمیم نهایی ات را برای خرید می گیری دیگر هیچ جا نمی توانی پیدایش کنی.

(صفحه 130)

 

این سفر یادآورم شد که همه ی ما حیوان ایم و از تمامی مجاری بدن مان یک چیزی می آید بیرون، فرقی هم ندارد چه طور زندگی کنیم یا چه قدر پول داریم. همه ی ما کم و بیش از این وضعیت مطلع ایم و با ظرافت آن را در اعماق ذهن مان قایم می کنیم.

(صفحه 141)

 

به نظرم واقعه نگاری مخزن ایده هاست- مغزتان را خالی می کنید روی کاغذ. ولی در خاطره نویسی قلب است که بر کاغذ می آید.

(صفحه 163)

 

***

 

عنوان:بیا با جغدها درباره ی دیابت تحقیق کنیم: جستارها، و غیره

نویسنده:دیوید سداریس

مترجم:پیمان خاکسار

ناشر:چشمه

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 183 ص.

موضوع:شوخی ها و بذله گویی های امریکایی

قیمت: 130000 ریال

عنوان داستان ها:دندان پزشکان بدون مرز/ بارک الله پسر/ متفاوت تر فکر کن/ از دست دادن حافظه/ دوست پایین شهری/ لاک پشت های سَرگُنده/ اگر فرمانروای دنیا بودم/ یواش آقاببره/ بخند کوکابورا/ بی حرکت ایستادن/ یک ای میل کوچولو/ نویسنده نویسنده/ اوباما!!!!!/ کنار ایستادن/ من هوادار ازدواج سنتی هستم/ درک جغدهای فهیم/ شماره ی 2 برای بردن/ آدم های خونگرم استخدام می کنیم/ زباله/ هر روز، پشت سر هم/ پرونده ی باز

 

قاتلی به پاکی برف

$
0
0

 

کتاب ها مامن روحند، ظروف دانه برای پرندگان ابدیت، نقاط مقاومت.

(صفحه 5)

 

مادرم به من گفت که بین دو قاه قاه خنده اش به دنیا آمدم، چیزی که بی شک چنین مفهومی را بیان می کند: ما با گذر از بدترین ها، به سوی چیزهای بسیار باطراوت و لطیف می رویم، چیزهایی که با راز وجودیمان همسازند.

(صفحه 6)

 

روی پل الکساندر سوم در پاریس، دستفروشی شاه بلوط تفت می دهد. او مراقب است آن ها را نسوزاند و در مخروط کاغذی دو سره ای عرضه کند: یکی برای شاه بلوط ها، یکی برای پوست ها. به علاوه، انگشت پاک کن هم هدیه می دهد. او به تنهایی، با آرامش و طبع کمال گرای از مد افتاده اش، اقتصاد شوم جهانی را مخدوش می سازد.

(صفحه 11)

 

کتاب های کاغذی در بستر بلورین خود، مانند فرشته ها می خوابند. یک نگاه کافی است تا از خواب چند صد ساله برخیزند و هنوز مهربان و سرزنده باشند.

(صفحه 13)

 

مادرم که به سوی صد سالگی خود صعود می کند، به من گفت در جوانی شعرهای لامارتین را می ستود. وقتی نام لامارتین را تلفظ می کند، چشمانش شادابی شانزده سالگی خود را باز می یابند.

(صفحه 21)

 

ما فقط یک لحظه فرصت داریم دستبندهای روشنایی را که دور مچ دست های زندگی صدا می دهند، بدزدیم.

(صفحه 30)

 

روزهایی که برای زندگی به ما داده اند آن قدر زیادند که در عجبم چطور قدیس نمی شویم.

(صفحه 44)

 

هر روز مبارزه ای با فرشته تاریکی هاست، کسی که دستان یخ زده اش راجلوی چشمان ما می گیرد تا نگذارد شکوه پنهان در بدبختیمان را ببینیم.

(صفحه 45)

 

گل های سرخ نشانه های سرمست کننده وجود خداوندند.

(صفحه 47)

 

شاید خدا فقط نشانه حساس بودن ماست، باریک ترین رشته عصبیمان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش می شود.

(صفحه 52)

 

زندگی به اندازه لبخند یک نوزاد است: کوتاه است اما دیگر خاموش نمی شود.

(صفحه 53)

 

از شعر انتظار دارم که گردنم را بزند و دوباره زنده ام کند.

(صفحه 55)

 

ناخن های دست فرشته سیاه شده، از بس آوار آرزوهایمان را از زیر خاک بیرون کشیده است.

(صفحه 59)

 

هستی مطلق روی آجر فرش افتاد و با طنین ظرفی گران قیمت شکست. در هر حال، از آن استفاده نمی کردیم.

(صفحه 63)

 

به خاطر این که هر کس به هر قیمت که شده می خواهد کم تر رنج بکشد، زندگی به جهنم تبدیل شده است.

(صفحه 81)

 

هر بار که اضطراب از راه می رسد، آن را توی چمدان می گذارم و زیر تختم سُر می دهم. گهگاه چمدان را بیرون می کشم، روی تخت می گذارم و درش را باز می کنم: یا خالی است یا یک درخت میوه کوچک نورانی توی آن است.

(صفحه 81)

 

معنی زندگی در گرامی داشتن آن است.

(صفحه 85)

 

زندگی ابدی، زندگی عادی ِ رها از خواب آلودگی است.

(صفحه 87)

 

روزی خواهیم فهمید که شعر یک نوع ادبی ِ کهنه و به درد نخور نیست، بلکه امری حیاتی است، آخرین فرصت برای نفس کشیدن در زندان واقعیت است.

(صفحه 87)

 

روح، ببر جوانی است که از روی مرگ می جهد.

(صفحه 91)

 

 

عنوان:قاتلی به پاکی برف

نویسنده:کریستیان بوبن

مترجم:فرزانه مهری

ناشر:نشر ثالث

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 91 ص.

موضوع:داستان های فرانسه

قیمت: 60000 ریال


بخش گمشده

$
0
0

 

این طور شروع می شود، همیشه این طور شروع می شود، با کتاب ها شروع می شود. اولین کتاب ها، اولین شب های اعجاب آور کتاب خواندن، با چشمانی سرخ و قلبی پر تپش. کتاب خواندن بسیار دیرهنگام وارد زندگیمان می شود: حدود شش هفت سالگی، پس از پایان زندگی جاودانه...

خواندن ما را به کودکیمان بر می گرداند، به ساحل عشقی که کلمات قادر به بیان آن نیستند. ما پشت درِ کتاب هستیم. به صدایی گوش می دهیم که آن چنان شفاف و زلال است که باید نفسمان را در سینه حبس کنیم تا آن را بهتر بشنویم...

در هشت سالگی، به خوبی این چیزها را درک می کنیم و می فهمیم که باید انتخاب کنیم. باید خدا یا خلا، کار یا بی کاری، نومیدی یا دلتنگی را انتخاب کنیم. اما چیز دیگری پیدا کرده ایم. کتاب ها را پیدا کرده ایم. و با داشتن کتاب ها، دیگر نیازی به انتخاب کردن نداریم، همه چیز را دریافت می کنیم. کتاب خواندن یعنی زندگی بدون تضاد، زندگی معاف از مشکلات.

(صفحه 19-20)

 

زنان آرزومند همه چیزند و چون دستیابی به همه چیز امکان پذیر نیست، به ناگاه همه چیز را از دست می دهند.

(صفحه 14)

 

برای این که عاشق زنی بشویم، می بایست درون او فضایی تهی و بیابانی وجود داشته باشد، چیزی که در جستجوی رنج و لذت است. می بایست منطقه ای از زندگی که هنوز دست نخورده است، زمینی نسوخته که نه او می شناسد و نه شما، وجود داشته باشد.

(صفحه 16)

 

همان طور که می گویند، فقط یک عشق وجود دارد. فقط یک قانون وجود دارد که برای همه یکسان است. همان احساس فقدان که در هر حضوری هست، همان کمبودی که به همان اندازه که در رنج وجود دارد، در شادی نیز هم هست.

(صفحه 22)

 

ما برای این نمی نویسیم که نویسنده بشویم، برای این می نویسیم که در سکوت به آن عشقی ملحق شویم که همه عشق ها از آن محرومند.

(صفحه 24)

 

عشق یک رودخانه است. گاهی ناپدید می شود. در زمین فرو می رود. مسیر خود را در ضخامت زبان دنبال می کند. دوباره، شکست ناپذیر و تغییر ناپذیر، از این ور و آن ور سر بیرون می آورد.

(صفحه 24)

 

از طریق کودکی، بازی کردن را باز می یابید. از طریق بازی کردن، ابدیت را در گهواره ملکوتی خود بیدار می کنید. زمان مانند پری در کف دستان کودکان است.

(صفحه 30)

 

عالم هپروت رحمتی طبیعی است که در کودکان وجود دارد.

(صفحه 32)

 

آن قدر چیزهای زیادی برای دیدن وجود دارد که نمی توان گمگشته نشد.

(صفحه 32)

 

انتظار خدا همان حضور کامل خداست.

(صفحه 34)

 

فکر خیانت بار همان پایان عشق است.

(صفحه 34)

 

***

 

عنوان:بخش گمشده

نویسنده:کریستیان بوبن

مترجم:فرزانه مهری

ناشر:ثالث

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 106 ص.

موضوع:داستان های فرانسه

قیمت: 60000 ریال

 

انسان شادکام

$
0
0

 

زندگی ای وجود دارد که هرگز متوقف نمی شود. نمی توان آن را به چنگ آورد. مانند پرنده، از میان ستون های قلبمان می گریزد. ما به ندرت شایستگی آن زندگی را داریم. اما برای او هیچ مهم نیست. یک لحظه هم از نثار کردن خوبی هایش به ما جنایتکاران دست بر نمی دارد.

(صفحه 10)

 

من در این جا فقط می خواهم درباره چیزی که "یک روز آفتابی" و "آسمان آبی" می نامیم، صحبت کنم. این عبارات از معماهایی سخن می گویند، از پرتو نوری که تیغه بُرنده اش قلبمان را می درد. ما زیر هزاران ستاره مدفون شده ایم. گاهی، به آن پی می بریم و سرمان را تکان دهیم، البته فقط برای چند لحظه و این همان چیزی است که " هوای خوب" می نامیم.

(صفحه 11)

 

من فقط کتاب هایی را دوست دارم که آغشته به آبی آسمان هستند، همان آبی ای که آزمون مرگ را از سر گذرانده است. اگر جملاتم لبخند می زنند به این سبب است که از سیاهی بر می خیزند. تمام عمرم را به مبارزه با اندوهی متقاعد کننده گذرانده ام. من لبخندم را به بهای گرانی به دست می آورم. آبی آسمان مانند سکه طلایی است که از جیبتان می افتد و من با نوشتن آن را به شما باز می گردانم. این آبی ِ باشکوه بیانگر پایان قطعی نومیدی است و اشک آدم را در می آورد. می فهمید؟

(صفحه 12)

 

خدا برای همین کار این جاست، برای این که از نابودی ملکوت، از فرورفتن قلبی پاک در ظلمت و تاریکی و هراس درونیمان از رها شدن، جلوگیری کند.

(صفحه 17)

 

توضیح دادن چیزی را روشن نمی کند. روشنایی حقیقی با روشنگری، انفجارهای درونی و غیرقابل اثبات، ظاهر می شود.

(صفحه 22)

 

نمی توان هم دید و هم شنید. دیدن بر شنیدن برتری دارد. دیدن زیادی قوی است، زیادی قوی است.

(صفحه 28)

 

اگر تنها یک بهار را می دیدم، انگار تمام بهارها را دیده بودم. اگر یک لحظه زندگی می کردم، انگار زندگی را تماماً زیسته بودم.

(صفحه 38)

 

خبر از دست دادن یک عزیز مانند مشتی آهنین در سینه مان فرو می رود. تا چند ماه، نفسمان در نمی آید. ضربه وارد شده ما را به عقب هل داده است. دیگر در این عالم نیستیم. دنیا را نگاه می کنیم و به نظرمان عجیب می آید.

(صفحه 38)

 

زندگی حدود صد هزار بار زیباتر از چیزی است که تصور یا زندگی می کنیم.

(صفحه 39)

 

خواندن، نوشتن، دوست داشتن تثلیثی مقدس است.

(صفحه 47)

 

در قدیم، برای درست کردن کتاب ها، درختان را با تبر قطع می کردند. مرگی خیرخواهانه که مورد تایید فرشتگان است.

(صفحه 52)

 

هیچ چیز از یک کتاب قدیمی جوان تر نیست.

(صفحه 52)

 

یک کتاب اگر روشن بین نباشد، هیچ ارزشی ندارد. وظیفه کتاب روشن کردن کاخ های اذهان خالی از سکنه مان است. یک نوشته بسیار داناتر از مرگ است. این را خوب می دانم.

(صفحه 55)

 

روزی نیست که درسی فوق العاده دشوار نیاموزم.

(صفحه 60)

 

زیبایی قدرت احیا کردن دارد. کافی است ببینیم و بشنویم. بی توجهیمان آری، فقط بی توجهی مانع ورودمان به بهشت زندگانی می شود.

(صفحه 73)

 

باید سیاهی سیاه تر شود تا اولین ستاره طلوع کند.

(صفحه 88)

 

***

 

عنوان:انسان شادکام

نویسنده:کریستیان بوبن

مترجم:فرزانه مهری

ناشر:ثالث

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 106 ص.

موضوع:داستان های فرانسه

قیمت: 60000 ریال

 

طوطی

$
0
0

 

چه چیز عجیبی ست خاطره: گاه مثل شعبده باز از کلاه عکسهایی فوری را بیرون می کشد که خیال می کردی تا ابد فراموششان کرده ای.

(صفحه 14)

 

- بین زندگی ما و شعرهایی که توی مدرسه یاد گرفته ایم چه رابطه ای هست؟ حفظ کردن شعر هم مثل حل کردن مسائل ریاضی است، یا چیزی شبیه آن، نه؟

همیشه کنجکاوی لوییزیتا بود که او را به آن گونه جر و بحثها می کشاند، وگرنه او خودش به این فکرها نمی افتاد.

- شعر در زندگی به چه دردی می خورد؟

- همکلاسیهای خودمان را نگاه کن. به نظر تو برای ادامه زندگی به شعر احتیاج دارند؟ آنها به یک شوهر احمق ِ پولدار احتیاج دارند تا حسابی پوستش را بکنند. هرگز از خودشان نمی پرسند که "شعر" چیست، همان طور که درباره "مرگ" هم از خودشان سوالی نمی کنند. هیچ وقت هم دچار غم و غصه و ترس نمی شوند. زندگی آنها مثل یک مرغابی پلاستیکی است که روی آب وان حمام شناور است. بدون شک از من و تو زندگی بهتری خواهند داشت ولی واقعا می شود اسم آن را "زندگی" گذاشت؟ یک عمر خمیازه!

آنسلما گفته بود:

- اگر شعر به دردی نمی خورد پس چرا وجود دارد؟

- شاید به خاطر اینکه به ما یادآور شود که تفاوت بین ما و میمونها درست در همان چیزی است که " به دردی نمی خورد".

مثلا زیبایی به چه درد می خورد؟ ترحم، هماهنگی، اینها به چه درد می خورند؟ مسائل مهم هرگز به درد نخورده اند.

(صفحه 15)

 

مگر زندگی او در سالهای اخیر غیر از این بود؟ انگار چوب دستی سحرآمیزی همه چیز را در جای خود منجمد کرده بود. قلبش آکنده از برف شده بود. اعضای بدنش یخ زده بود. آن برف و یخ همه جا او را همراهی می کرد و پیرامون او را نیز منجمد می ساخت.

- این جادو از چه وقت آغاز شده بود؟

با مرگ جانکارلو؟

یا خیلی قبل از آن؟

آخرین باری که واقعاً شور زندگی را حس کرده بود، کِی بود؟

خاطرات، همانند ِ نوک کوه های یخ، داشتند از آب بیرون می زدند. قسمتی که بیرون زده بود با آفتاب روشن شده و قسمتی بسیار عظیم هم در ظلمت عمیق دریا، منجمد برجای مانده بود.

(صفحه 36)

 

در آن سالها، در گرماگرم جوانی، "آینده" چیزی اسرارآمیز بود که داشت در مقابل آنها گسترده می شد؛ گرچه پرده ای رویش را پوشانده بود. ولی همان "آگاه" نبودن هم نه آنها را می ترساند، نه نگرانشان می کرد. می دانستند که به هر حال "فردا" ی آنها موفقیت آمیز و درخشان خواهد بود.

هنوز قلبش پُر از برف نشده بود، دل و جگرش یخ نزده بود.

(صفحه 38)

 

همیشه آرزو داشت تدریس کند. عاشق این کار بود و انجام دادن کاری که دوست داشت مثل این بود که با یک آهنگ والس چرخ می زند و پیش می رود - همه چیز آسان می شد.

(صفحه 40)

 

بعدازظهر هم با موسیقی گذشت. هر دو روی مبل نشسته بودند و به والس های شوپن گوش می دادند. گرچه، آن آهنگها برای آنسلما غم انگیز بودند؛ آن آهنگهای "شبانه" او را به یاد غروب می انداخت، به یاد چیزهایی که تمام می شوند، چیزهایی که تمام شده بودند، به یاد گذشته ...

(صفحه 64)

 

یک بار به او گفته بود: " وقتی با تو هستم انگار دارم به تابلویی نگاه می کنم که چند بُعد دارد. من فقط همان طرحهای جلو را می بینم، ولی تو به من گل کوچولوی آبی رنگی را نشان می دهی که در کوههای دور دست ِ زمینه روییده است."

(صفحه 65)

 

ما بر خلاف حیوانات، منطق سرمان می شود. فقط انسان است که می تواند روال زندگی خود را تغییر بدهد.

(صفحه 70)

 

داشت فکر می کرد همان طور که زمین شناسان از ضخامت و تراکم خاک زمین، زمان را حدس می زنند، شاید بتوان از طریق نامه ها هم تغییر و تحول احساسات بشری را حدس زد.

(صفحه 77)

 

شهامت این را نداشت که خود را در آینه تماشا کند. در چهره اش چه تحولی رخ داده بود؟ آیا با همان نقاب پا به گور می گذاشت؟ یا همان طور که لوییزیتا گفته بود، همیشه تغییر و تحولی امکان پذیر بود؟

(صفحه 77)

 

- می دانی وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند، بگومگو کردن طبیعی است. عشق باید با دعوا همراه باشد.

(صفحه 80)

 

جدایی، چیزی را در وجودش شکسته بود که دیگر قابل ترمیم نبود.

(صفحه 103)

 

تو می دانی رنگین کمانها جادویی اند؟ اگر چشمهایت را بر هم بگذاری و یک نیت بکنی، به آرزویت می رسی.

(صفحه 105)

 

چه کسی می تواند در مورد آنچه در قلب ما می گذرد قضاوت کند؟

(صفحه 112)

 

***

 

عنوان:طوطی

نویسنده:سوزانا تامارو

مترجم:بهمن فرزانه

ناشر:کتاب پنجره

سال نشر:چاپ اول 1389- چاپ چهارم 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های ایتالیایی

قیمت: 80000 ریال

 

سایه ات را مالک شو

$
0
0

 

مفهوم سایه در ادبیات یونگ یکی از مهم ترین موضوعاتی است که درک آن در سفر فردیت یافتگی به فرد کمک بزرگی می کند. در جایی روانکاو بزرگ یونگی آقای جیمز هیلمن گفته بود اگر یونگ زنده بود باید جایزه صلح نوبل برای کشف و معرفی مفهوم سایه به او اعطاء می شد. به واقع این جمله هیلمن دقیق و کارشناسانه است، زیرا مفهوم سایه به ما نشان می دهد چگونه برخوردها و قضاوت های ما نسبت به دیگران ریشه عمیقی در ارزش گذاری های ما به امور بر می گردد، اما همین مفهوم ساده در عمل ما را دچار گیجی و سردرگمی می کند و این قدر این سردرگمی فراگیر است که عموماً پیشنهاد می شود مفهوم سایه با حضور مربی مکاشفه گردد.

...

یکی از مفاهیم کلیدی یونگ در مطالعه شخصیت، مفهوم "سایه" است که نماد قطب منفی و بخش حیوانی و غریزی و تا حدی مخفی و سرکوب شده انسان است.

به نظر یونگ، شخصیت از چندین عنصر و سامانه مسقل اما مرتبط با هم تشکیل شده است. مهم ترین این سامانه ها عبارت اند از: خود، ناخودآگاه فردی، ناخودآگاه جمعی، عقده ها، کهن الگوها، نقاب، آنیما، آنیموس و سایه.

یونگ بر این باور است که همه این نیروهای به ظاهر متضاد بر اساس دو اصل جابه جایی و هم ترازی می توانند سویه های مثبت و منفی به خود بگیرند.

کهن الگوی سایه یا همان بخش تاریک شخصیت، میراث نژادی است که از شکل های نازل تر و فروتر تحول فردی و نوعی به ما رسیده است. بنابراین، سایه دربردارنده همه امیال، آرزوها، نیازها و عقده هایی است که با غرایز حیوانی درهم آمیخته است. اما سایه علی رغم جنبه های منفی و تخریب گر آن به شرط اینکه از اصل جا به جایی و هم ـرازی نیروها استفاده شود می تواند سازنده و بالنده باشد.

در حقیقت، سایه به منزله زیست مایه اصلی تحول، منبع برانگیختگی، سرچشمه آفرینندگی و خلاقیت و خاستگاه هیجان ها و نیروهای پیش رونده و رشد دهنده نیز می باشد.

به همین سبب در ریخت شناسی رابرت جانسون که از اندیشه یونگ بهره برده است، بخش سایه و نیمه تاریک و منفی شخصیت، به همان سان خلاق و سازنده است که نیمه روشن و مثبت آن. اما چگونه است که ذهن آدمی همواره در پی ایجاد شکاف و گسست آشتی ناپذیر بین عناصر خویش است؛ این مرزبندی های خودساخته و جعلی از کجا و چگونه شکل می گیرد؟

رابرت جانسن منشاء این گسست نگری را در فرهنگ جامعه و فرآیند جامعه پذیری افراد می داند. او بر این بارو است که نوزاد آدمی در ابتدا کامل و یکپارچه به دنیا می اید اما فرهنگ جامعه او را به تدریج از سادگی، پاکی و سرزندگی خارج می سازد.

او بر این "باور شناخت" عجیب تاکید دارد که ما بدون تاریکی نمی توانیم به روشنایی برسیم؛ بدون زشتی، جلوه زیبایی نمایان نمی شود و در نهایت بدون آگاهی از بخش سایه و تاریک شخصیت خویش نمی توانیم عالی ترین و ارزشمندترین بخش وجود خود را بارور و شکوفا سازیم.

از این روست که رابرت جانسون ما را به راه میانه که حد فاصل دو قطب "مثبت و منفی" ، " نیکی و زشتی"، " پستی و تعالی" است رهنمون می سازد تا به واسطه آمیزه تنش های ناشی از این تضادها انرژی روانی فزونی یابد.

 

...

از نظر یونگ عقده ها، کاستی ها، نیازها و فشارهای روانی آدمی همچون شمشیر دو سویه حاصل کشش های مثبت و منفی هستند که اگر بتوان در حالت تقارن و تعادل، نسبت شایسته ای بین آن ها برقرار کرد آنگاه همه نیروهای سرکوب شده از سویه تخریبی و فروکاهنده به سویه سازنده و بالنده تغییر مسیر می دهند. در اینجاست که به تعبیر "ایرنائوس"، "بلوغ اخلاقی" در کامل ترین نوع آن امکان پذیر می گردد. چرا که از نظر او بلوغ اخلاقی مستلزم تجربه وسوسه شدن و مشارکت عملی در "شر" است، تا از این رهگذر بتوان با تصاحب و غلبه بر آن، زیبایی و " خیر" را به ارمغان آورد.

در واقع، اگر ما شهامت در آغوش کشیدن قطب های چندگانه و متضاد وجود خویش را داشته باشیم به درستی راز تبدیل کشش های منفی به مثبت را دریافته ایم.

هنر آدمی، در اندیشه یونگ نیز دستیابی به اکسیر حیات است تا از زهر، شهد؛ از سیاهی، روشنایی؛ از افسردگی، سرزندگی؛ از زشتی، زیبایی و از سایه، روشنایی تولید کند.

...

بد نیست شخصیت را همچون الاکلنگ بدانیم. فرهنگ سازی ما عبارت است از جدا کردن خصایص خدادادی مان و قرار دادن قابل قبول ها در طرف راست الاکلنگ و غیرقابل قبول ها در طرف چپ. قانون بی چون و چرا این است که هیچ خصیصه ای را نمی توان دور انداخت؛ فقط می توان آن را به نقطه دیگری از الاکلنگ منتقل کرد. فرد متمدن کسی است که خصایص مطلوب روی طرف راست الاکلنگ (طرف حق) را به طور آشکار داراست و خصایص ممنوع طرف چپ در او پنهان است. تمام خصایص ما باید در جایی از این الاکلنگ ظاهر شوند و هیچ خصیصه ای نمی تواند دور انداخته شود.

قانون حاکمی که کمتر کسی آن را درک می کند و فرهنگ ما تقریباً به کلی نادیده اش می گیرد این است که برای متعادل ماندن ما، باید الاکلنگ تعادل داشته باشید. اگر کسی مدام به خصایص طرف راست بپردازد، باید با وزنه مساوی ای در طرف چپ متعادل شود. همین امر در مورد عکس این صادق است. اگر این قانون نقض شود، آن وقت الاکلنگ سُر می خورد و ما تعادل مان را از دست می دهیم. این گونه است که مردم تعادل شان را از دست می دهند و به نقطه مقابل رفتار معمول شان رو می آورند. فرد الکلی بی بند و باری که ناگهان مقرراتی و خشکه مذهب می شود، یا محافظه کاری که ناگهان هر چه شرم و حیا است دور می اندازد، دچار این وضعیت شده است. او فقط جای این طرف الاکلنگ را با آن طرف عوض کرده و هیچ دستاورد پایداری به دست نیاورده است. به علاوه اگر بار الاکلنگ خیلی سنگین باشد ممکن است پایه اش بشکند. این همان حالت سایکوز یا شکست عصبی است. اصطلاحات عامیانه در زمینه توصیف این تجارت خیلی دقیق هستند. باید به هر قیمتی تعادل را حفظ کرد، حتی اگر این کار مستلزم صرف انرژی عظیمی باشد.

روان درست با همان دقتی تعادلش را حفظ می کند که بدن دمای خود، نسبت بین اسیدها و بازها، و بسیاری از موارد دیگر را متعادل می کند. ما این تعادل های فیزیکی را بدیهی می شماریم و به ندرت تشخصی می دهیم که موارد روانشناسانه مشابه آن ها هم وجود دارد.

من از نگرش حاکم بر جامعه امروز متاسفم که می گوید نیکی یا قداست یعنی زندگی کردن تا حد امکان با دست راست یا جانب خیر الاکلنگ. قداست به صورت کاریکاتور ِ شخص تماماً درستکار درآمده است، یعنی شخصی که همه چیز را به وجه کامل شخصیت اش منتقل کرده است. چنین وضعیتی کاملاً بی ثبات بوده و بلافاصله با شکست مواجه خواهد شد. بنابراین از بین خواهد رفت و زندگی غیرممکن خواهد شد.

نقطه اتکاء یا مرکز، مکان کامل ( مقدس) است. من موافقم که باید با محصول پالایش یافته جانب خیر و نیکی با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنیم، اما این را فقط از راه حفظ تعادل طرف چپ با طرف راست می توان انجام داد. ما باید وجه تاریک مان را از کل جامعه پنهان کنیم؛ اما هرگز نباید از خوردمان هم پنهان کنیم. (زدن نقاب) قداست حقیقی – یا کارآیی شخصی- یعنی ایستادن در مرکز الاکلنگ و فقط تولید آن چیزی که بتوان با وزنه طرف مخالف متعادلش کرد.

 

***

 

عنوان:سایه اَت را ماک شو

نویسنده:رابرت الکس جانسن

مترجم:سیمین موحد

ناشر:انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی

سال نشر:چاپ اول 1391- چاپ چهارم 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 75 ص.

موضوع:سایه (روانکاوی)

قیمت: 60000 ریال

 

شکار گوسفند وحشی

$
0
0

 

نمی دونم، یه چیزی در وجود تو هست. مثلاً یه ساعت شنی: روی آدمی مثل تو می شه حساب کرد که وقتی شن ها تموم شد اون ساعت شنی رو برگردونه.

(صفحه 29)

 

همه عکس های تنهایی که از او توی آلبوم بود، کنده شده بود. عکس هایی که دو نفره بودیم، بریده شده بود و قسمت هایی که من در آن ها تنها بودم یا عکس های کوهستان، رودخانه و گوزن و گربه دست نخورده مانده بود. سه آلبوم عکس به یک گذشته تجدید نظر شده تبدیل شده بود. انگار از بدو تولد تنها بودم، همه روزهای زندگی ام را تنها بوده ام و تنها هم خواهم ماند.

(صفحه 34)

 

بعضی چیزها فراموش می شوند، بعضی چیزها ناپدید می شوند، بعضی چیزها هم می میرند.

(صفحه 37)

 

محرمیت: شاید این مسئله اهمیت زیادی برای آدم داشته باشد، یا کاملاً بی اهمیت باشد.

محرمیتی داریم که از اول تا آخر آن بهبود خویشتن است و محرمیتی داریم که فقط وقت کشی است. محرمیتی که اوایل درمانی است، آخر سر به چیزی از سر ِ بی کاری تبدیل می شوند و برعکس.

(صفحه 41)

 

"این احساس ِ شما، از نوع احساس های بَده یا خوب؟ "

" هیچ کدوم، شاید هم هر دو، نمی دونم."

صاف توی صورتم نگاه کرد و گفت: "به نظرم، شما باید بیش تر درباره روش های ابراز احساسات مطالعه کنین."

گفتم: " خودم می دونم که نمی تونم احساساتم رو خوب بیان کنم."

(صفحه 52)

 

" خب، چی کار باید بکنم؟"

مدتی طولانی چیزی نگفت، به نظر می آمد به چیز دیگری فکر می کند... سکوتش را شکست و گفت: " گوش کنین، فکر می کنم ما باید با هم دوست باشیم، البته اگر از نظر شما اشکالی نداره."

گفتم: " البته که از نظر من اشکالی نداره."

گفت: " منظورم دوستان خیلی صمیمیه."

سر جنباندم.

به این ترتیب هنوز سی دقیقه از دیدارمان نگذشته بود که دوستان خیلی صمیمی شدیم.

گفتم: " به عنوان یه دوست صمیمی چند تا چیز هست که دلم می خواد بپرسم."

" بپرس."

" اول این که چرا گوش هاتو نشون نمی دی، دوم این که، آیا تا به حال گوش هات به غیر از من در مورد کس دیگه ای نیروی خاصی نشون داده؟ "

بدون این که حرفی بزند، نگاهش را به دستانش که روی میز بود چرخاند.

به آرامی گفت: " بله، چندبار."

" چند بار؟ "

" مطمئن باش. اما اگه بخوام واضح تر بگم، به اون قسمت ِ خودم که گوش هاش رو نشون نمی ده بیش تر عادت دارم."

" پس می شه گفت اون قسمت از تو که گوش هاش رو نشون می ده با اون قسمت که گوش هاش رو نشون نمی ده فرق داره."

" تقریباً درسته."

" می شه درباره اون قسمت که گوش هاش رو نشون می ده حرف بزنی."

" مدت طولانی از اون وقت ها گذشته، مطمئن نیستم بتونم اون رو خوب بیان کنم. راستش رو بخوای، از وقتی بیست ساله بودم گوش هام رو به کسی نشون ندادم."

" اما وقتی به عنوان مدل گوش کار می کردی، گوش هات رو نشون می دادی، درسته؟ "

گفت: " آره، اما اون ها، گوش های واقعیم نبود."

" گوش های واقعیت نبود؟ "

" درباره گوش های مسدود شده ات، بیش تر بگو."

" گوش های مسدود شده گوش های بی جونه. من گوش های خودمو کشتم. یعنی، آگاهانه، مسیر اون ها رو بستم ... حواست به من هست؟ "

نه، حواسم به او نبود.

گفت: " خب، بپرس."

" منظورت از این که گوش هات رو کُشتی، اینه که، کاری کردی کَر بشی؟ "

" نه، خیلی خوب می شنوم، اما حتا وقتی می شنوم باز هم گوش هام بی جونه. تو هم می تونی این کارو بکنی."

قاشقش را پایین گذاشت، پشتش را صاف کرد، شانه هایش را پنج سانتی بلند کرد، فکش را جلو داد و برای ده ثانیه به همان حالت نگه داشت و یکدفعه شانه هایش را پایین انداخت.

" خب، گوش هام مرد، حالا تو."

حرکاتی را که انجام داده بود، سه بار، آهسته و با دقت تکرار کردم، اما هیچ نشانی از این که گوش هایم مرده باشد ظاهر نشد.

ناامیدانه گفتم: " به نظرم، گوش های من درست نمی میرن."

سر تکان داد و گفت: " مهم نیست، اگه لازم نباشه که گوش هات بمیرن، اشکالی نداره."

" می تونم یه چیز دیگه بپرسم؟"

" بپرس."

تا بیست سالگی گوش هات رو نشون می دادی، بعد یه روز گوش هات رو پنهان کردی. و از اون به بعد حتا یه بار هم گوش هات رو نشون ندادی. اما مواقعی هم که مجبور بودی گوش هات رو نشون بدی، مسیر بین گوش ها و هشیاریت رو مسدود می کردی، همین طوره؟:

" درسته."

" توی بیست سالگی برای گوشات چه اتفاقی افتاد؟ "

( صفحه 52-54)

 

اولین بار که کسی رو می بینم، از اون می خوام ده دقیقه حرف بزنه. بعد دقیقاً از نقطه مقابل ِ چیزهایی که گفته، اونو ارزیابی می کنم.

( صفحه 57)

 

بزرگ ترین عیب من این است که عیبهایی که با من به دنیا آمده اند هر سال بزرگ تر می شوند. انگار در وجود خودم مرغ پرورش بدهم. مرغ ها تخم می گذارند و تخم ها می شکنند و مرغ های دیگری به وجود می آیند و آن ها هم تخم می گذارند. این طوری مگر می شود زندگی کرد؟ خودم هم نمی دانم با عیب هایی که دارم چطور باید سر کنم.

(صفحه 110)

 

زمان مثل لباسی سترگ و دنباله دار است، این طور نیست؟ ما بنا به عادت سهم خودمان را از آن می بُریم تا بر تن کنیم. برای همین هم دلمان می خواهد خودمان را گول بزنیم که این لباس اندازه مان است، اما زمان بیش تر و بیش تر امتداد پیدا می کند.

این جا هیچ چیزی اندازه من نیست. این جا هیچ کس نیست. این جا کسی نیست که خودش را به اندازه چیزی در بیاورد یا دیگران را به خاطر اندازه شان ستایش، یا سرزنش کند.

(صفحه 118)

 

هر زنی کشویی دارد که رویش نوشته شده "زیبا" . کشویی که پر از خرت و پرت های بی معنی است. تخصص من این است که این خرت و پرت ها را بیرون می کشم، آن  را می تکانم و معنایی در آن ها پیدا می کنم.

(صفحه 120)

 

چیزی که برای یک نفر تمام شده برای دیگران تمام نمی شود. به همین راحتی. از آن به بعد راه به دو مسیر جداگانه می رسد.

(صفحه 126)

 

خیلی چیزها هستند که چیزی درباره شان نمی دانم. یقیناً، گذشت سن و سال هم چیزی از هوش و ذکاوت به من عطا نکرده. همان طور که یک نویسنده روس گفته، آدم از نظر شخصیت، شاید تغییر کند اما پیش ِ پاافتادگی یک چیز دائمی است. روس ها ضرب المثل های زیادی دارند، احتمالاً تمام زمستان را روی فکر کردن به این ضرب المثل ها می گذرانند.

(صفحه 142)

 

پیر شدن در آدم ها خیلی زود شروع می شود و این پیر شدن کم کم مثل لکه هایی که نمی توان آن را برطرف کرد، تمام بدن را فرا می گیرد.

(صفحه 145)

 

معمولاً می شه آدم ها رو توی دو دسته طبقه بندی کرد: آدم های پیش پا افتاده واقع گرا و آدم های پیش پا افتاده خیالباف.

( صفحه 157)

 

تلاش برای گسترش آگاهی، به تنهایی و بدون هیچ گونه تغییر کمی یا کیفی در فرد کاملاً محکوم به شکسته.

(صفحه 175)

 

وقتی عصبانی بشیم راهمون رو توی زندگی گم می کنیم.

(صفحه 183)

 

وسط شهری بودم که میلیون ها نفر توی خیابان های آن پرسه می زدند و کسی را برای تلفن کردن نداشتم.

(صفحه 188)

 

همه چیزی برای از دست دادن دارن، شما هم همین طور. همه آدما، درست مثل اشیاء که یک مرکز ثقل دارن، ضرورتاً یک نقطه مابین غرور و علاقه شون دارن. آدما وقتی این چیزا رو از دست می دن، تازه می فهمن چنین چیزی وجود داشته.

( صفحه 200)

 

به چهره خودم نگاه کردم. این کار باعث شد دلم بخواهد بدانم مردم چطور مرا می بینند. البته هیچ راهی برای دانستن آن نداشتم.

(صفحه 201)

 

"نمی دونم چطور بگم، اما توی کله ام نمی ره که این جا و الان واقعاً این جا و الانه. یا این که من واقعاً خودم هستم. اصلاً به دلم نمی شینه. همیشه همین طوری بوده. خیلی طول می کشه تا درست بشه. ده سال گذشته رو همه ش همین طوری بوده."

"ده سال؟"

" هیچ پایانی نداره، همین."

" ده سال برات خیلی طولانی بود؟ "

گفتم: " خیلی طولانی بود. خیلی خیلی طولانی، واقعاً بی پایان. اصلاً نمی تونستم چیزی رو به سرانجام برسونم و تموم کنم."

(صفحه 204)

 

با وجود این که ساعت تقریباً نه بود، می شد توی پنجره های روشن که زیاد نبودند، آدم هایی را که مشغول کار بودند دید، نمی شد گفت چه جور کاری، اما هیچ کدامشان شاد به نظر نمی آمدند. البته از چشم آنان، شاید من هم آدم بی چاره ای به نظر می آمدم.

(صفحه 239)

 

بدون او احساس تنهایی می کردم، اما این واقعیت که می توانم احساس تنهایی کنم، مایه تسلی بود. تنهایی احساس چندان بدی نبود. مثل آرامش درخت بلوط تیغی بعد از پریدن و رفتن پرنده های کوچک بود.

(صفحه 349)

 

هیچ چیز بدتر از بیدار شدن توی تاریکی مطلق نیست. مثل آن است که آدم مجبور باشد به گذشته برگردد و زندگی را از ابتدا شروع کند. وقتی اولین بار چشمانم را باز کردم انگار داشتم جای آدم دیگری زندگی می کردم. بعد از زمانی بی نهایت طولانی، کم کم این زندگی بر زندگی خودم منطبق شد.

(صفحه 387)

 

موش صحرایی گفت: " چیزی که مهمه نقطه ضعفه. همه چیز از همین جا شروع می شه. فهمیدی چه نتیجه ای می خوام بگیرم؟ "

" این که آدما ضعیفن."

گفت: " به عنوان یه اصل کلی، بله. هر چقدر دوست داری از این اصول پشت سر هم ردیف کن اما به هیچ جا نمی رسی. چیزی که من ازش حرف می زنم یه چیز منحصر به فرده. ضعف چیزیه که مثل قانقاریا تن آدمو می پوسونه. از وقتی نوجوون بودم، اینو حس می کردم. برای همینه که همیشه عصبی بودم. همین چیزه که در وجود آدم می پوسه و آدم اونو کاملاً احساس می کنه. می تونی بفهمی چه احساسی داره؟ "

موش صحرایی ادامه داد: " احتمالاً نمی تونی، تو این طرفو نمی بینی. اما خب، به هر حال، ضعف مثل یه بیماری ِ ارثیه. مهم نیست چقدر اونو می فهمی، کاری نمی تونی برای درمان خودت انجام بدی. چیزی نیست که چشم به هم بزنی و ببینی رفته. ضعف چیزیه که هی بدتر و بدتر می شه."

" ضعف نسبت به چی؟ "

" هر چیزی، ضعف اخلاقی، ضعف در خودآگاهی و حتا ضعف وجودی."

خندیدم، این بار توانستم بخندم: " تو اینو می گی ولی هیچ آدم زنده ای نیست که ضعف نداشته باشه."

" همون طور که قبلاً گفتم حرف زدن درباره کلیات دیگه بَسه. البته نیازی به گفتن نیست که هر کسی ضعف های خودشو داره. اما ضعف واقعی مثل قوت واقعی خیلی کمیابه. تو از اون ضعفی که پیوسته تو رو زیر تاریکی می کِشونه، خبر نداری. تو اصلاً خبر نداری که چنین چیزی تو دنیا وجود داره. اصول کلی همه اون چیزهایی رو که تو می دونی پوشش نمی ده."

(صفحه 400)

 

***

 

عنوان:شکار گوسفند وحشی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:محمود مرادی

ناشر:نشر ثالث

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1394

شمارگان: 770 نسخه

شماره صفحه: 424 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 250000 ریال

 لینک مقایسه ترجمه انتشارات نیکونشر:

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/648/

 

زهر عشق

$
0
0

 

پدرم که دایم در حال شوخی است. دیروز نوجوانی را این طور تعریف کرد: " انقلاب پشم و پیله." به محض آنکه جوش های صورت بیرون می زنند، همه چیز زیر و رو می شود. آدم دیگر خودش را نمی شناسد. نه از نظر جسمی و نه از نظر روانی. آن وقت پرسش ها بر سر آدم می بارند. من کی هستم؟ چرا زنده ام به کجا می روم؟ مردم مرا چطور می بینند؟

پاپا مدافع این نظریه است که این مهم ترین زیر و رو شدن بشریت است.

(صفحه 5)

 

همچون دیوار تیرباران هستم، نمای یک ساختمان دمشقی، محوطه رام ا... ، از عشق بیزارم، پایم را در یک کفش کرده ام تا با آن بجنگم. اگر دوست داشتن به معنای زجر کشیدن است، به معنای تعلق نداشتن به خود و برده دیگری شدن، نمی خواهم دوست بدارم.

(صفحه 8)

 

رافائل پاسخ داد: " پدر و مادر من، کمی پس از تولدم از هم جدا شدند و حالا من کلکسیونی عالی از پدر خوانده و مادر خوانده دارم."

حرفش را تایید کردم. در خانواده ما هم همین طور بود. نه پدر و مادرم، نه عمو و دایی ها، نه خاله و عمه هایم، هیچ کدام پس از بچه دار شدن با همسرانشان زیر یک سقف زندگی نمی کردند. دوستانم هم دقیقاً همین طور هستند. از این گذشته، دبیر تاریخ و جغرافی مان، آقای بورگو، در مدرسه راهنمایی بودیم به ما خبر داد: " بر اساس آمار، ما در آینده چندین شغل خواهیم داشت و چند بار ازدواج خواهیم کرد." این هم از دنیای مدرن! من با این قضیه مشکلی ندارم. ابتدا به این دلیل که هیچ تصوری از شغلی که می توانم داشته باشم ندارم؛ دوم چون نمی دانم چه کسی برایم مناسب است، باید چند نفری را امتحان کنم.

(صفحه 13)

 

در سن من، هر چیزی که به نظر خودم غیر عادی است، برای بزرگ تر ها عادی است. شانزده سالگی بیچاره کننده است... به خصوص وقتی آدم احساس می کند هشتاد سالش است.

(صفحه 22)

 

"بله" گفتن به یک پسر آسان است. "بله" گفتن به خود است که هزینه دارد.

برای من مهم است که خودم تصمیم گیرنده باشم. فقط می خواهم بالاتر باشم؛ اگر از شریک زندگی ام نمی توانم، دست کم از شخصیت خودم بالاتر باشم.

(صفحه 24)

 

رومئو و ژولیت، نمایشنامه مورد علاقه من است ... دیگر یادم نیست که در چه سنی برای نخستین بار از دیدنش لذت بردم... در خاطرم بیشتر تصویر اتللو ظاهر می شود. وقتی این شکاک حسود، دِزدِمونا را خفه کرد، خیلی گریه کردم، اما این گریستن را خیلی دوست دارم.

(صفحه 27)

 

" متوجه که هستی رافی؟ وقتی آدم همراه دیگران است، باید مثل آنان رفتار کند. این کار به دلیل مراقبت از خودت است."

(صفحه 38)

 

مردها در کدام لحظه صادقند؛ وقتی آسوده ان یا وقتی شکار می کنند؟

(صفحه 43)

 

" پسرها با حرف های مبتذل، در برابر هیجانات از خود محافظت می کنند. حرف های درشت، احساسات بزرگ را پنهان می کند."

(صفحه 47)

 

چرا پسرها این قدر ذهن ما دخترها را به خود مشغول می کنند؟ آیا ما هم همین قدر آنان را در تصرف خود داریم؟ آیا آنان هم نسبت به کوچک ترین ماجرایی که تجربه می کنند، این قدر حساس هستند؟

(صفحه 49)

 

فقط افراط را می شناسم: از " همه چیز تقصیر اوست" به " همه چیز تقصیر من است" می رسم.

(صفحه 49)

 

می دانم آرزو دارم چه چیزی نباشم، اما نمی دانم چه هستم، و به علاوه چه خواهم شد.

(صفحه 58)

 

بازی کردن نقش ژولیت وجودم را پر از سوال می کند. چرا رومئو؟

چرا ژولیت؟ آنان تا زمان عاشق شدنشان آزاد بودند؛ اما به محض آنکه به این عشق اقرار کردند، دیگر نه.

ما در عشق انتخاب نمی منیم، بلکه با آن انتخاب می شویم. شور عشق بر سر ژولیت و رومئو آوار می شود، همچون ویروسی که جمعیتی را درگیر می کند. این شور، که از جایی دیگر آمده، در آنان رسوخ می کند، بسترش را مهیا می سازد، شکوفا می شود؛ پیش می رود. آنان این شور را تحمل می کنند. از تب به خود می پیچند، هذیان می گویند، میدان را به تمامی به این آفت وامی گذارند، تا آنجا که از آن می میرند.

(صفحه 75)

 

چه به سرعت از آن بالا سقوط می کنم! در حالی که از زمان کودکی ام گمان می کردم دختری استثنایی هستم، در برابر او در می یافتم چقدر معمولی ام. دختری همچون بقیه دخترها.

برای همین همان قدر که ترانس را دوست داشتم، از او متنفر شدم. او هم زمان با کسالت باری اش بازنماینده نوعی مکاشفه وحشتناک است، آشکار کننده حقارت من.

(صفحه 77)

 

این را درک کن که امثال ترانس، هزاران و میلیون هایند؛ زیرا این ما هستیم، ما دخترهایی که با مجال دادن به باکتری نگاهی بینمان آنان را خلق می کنیم. سپس بیماری جریان خود را دنبال می کند و در همان حال فراموشی را بر ما غالب می کند و خوبی ها یا موفقیت هایی را به پسرها می بندد که فاقد آن اند و در نهایت ما را متقاعد می کند راه خوشبختی و رستگاری مان از آغوش آنان می گذرد.

" رومئو، رومئو، چرا تو رومئو هستی؟ "

چون این ژولیت ها هستند که بلدند رومئوها را خلق کنند.

(صفحه 77)

 

در وجود هر شخص آشنایی، غریبه ای پنهان هست که هر لحظه آماده بیرون جهیدن است. از پدرم، یک مرد رفیق باز ظاهر شد که توانست زندگی با رفیقش را به زندگی با خانواده ترجیح بدهد. از وجود مادرم، یک زن بدجنس، از آگوستین، یک بزهکار. باید ترسید...

از چیزی که روزی از وجودم ظاهر شود وحشت دارم.

انسان گمان می کند خودش را می شناسد، در حالی که از دور فقط پیکری تشخیص داده می شود که نزدیک شدن به آن خطرناک است. ظاهر و داستان درونی ما همچون دری است که غریبه ای پشت آن پنهان شده.

(صفحه 98)

 

بهتر است انسان بدون اینکه او را درک کنند، از دنیا برود تا اینکه تمام زندگی اش را به توضیح افکار خود بپردازد.

(صفحه 163)

 

 

 

عنوان:زهر عشق

نویسنده:اریک امانوئل اشمیت

مترجم:سعیده بوغیری

ناشر:البرز

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 700 نسخه

شماره صفحه: 176 ص.

موضوع:داستان های فرانسه

قیمت: 100000 ریال

 متن پشت جلد کتاب:چهار نوجوان شانزده ساله، که پیمان ابدی با هم بسته اند، در دفتر خاطراتشان بی قراری ها، خواسته ها، دلدادگی ها و رویاهایشان را می نویسند.

فراموش نکنیم ترویج کتاب یک امر فرهنگی است ...

$
0
0

با سلام

کتاب خوانی و ترویج فرهنگ کتابخوانی یک امر فرهنگی است. لطفا در شیوه صحیح ترویج کتاب نیز بکوشیم.

( قابل توجه همکاران محترم و کتاب خوان آخرین خبر- موسسه فرهنگی و هنری خراسان)

                                                   با تشکر


 

 

 

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/884/

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/782/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/652/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/857/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/429/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/906/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/519/
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/634/


ژرفای زن بودن

$
0
0

 

سفر از جایی آغاز می شود که ما دچار عدم تعادل هستیم. عدم تعادل میان آمال و آرزوهای درونی با اعمال بیرونی، عدم تعادل میان کار بیرونی و روابط عاطفی درونی، عدم تعادل میان استعدادها و توانمندی ها با وظایف و مسئولیت های خانوادگی و اجتماعی. در آغاز سفر احساس کسی را داریم که روی یک شکاف عمیق ایستاده است. شکاف میان جایی که فکر می کردیم باید باشیم و جایی که اکنون ایستاده ایم. شکاف عمیق میان انتظارات و امیدها با آنچه به وقوع پیوسته است.

(صفحه هفده)

 

به گفته کمپبل، " زن در وهله اول به پرورش دادن علاقمند است، زن می تواند بدنی را، روحی را، تمدنی را و جامعه ای را بپروراند. اما اگر او هیچ چیزی برای پرورش دادن نیابد حس کارآمدی خویش را از دست می دهد." به نظر من بسیاری از زنانی که از سفر قهرمانی مردانه استقبال کرده اند، فراموش کرده اند که چطور – خود را- بپرورند. آن ها گمان کرده اند که برای موفق بودن باید تند و تیز باشند و در این روند بسیاری از آن ها سرانجام به سوراخی در قلب خود رسیده اند.

کمپبل می گوید: " آن ها به نوک نردبان رسیده اند و دریافته اند که نردبان به دیوار اشتباهی تکیه داده شده است. آن ها از همان آغاز کار، تشخیص اشتباه داده اند."

برخی از زنان در می یابند که در واقع، تلاش آن ها برای کسب موفقیت و تایید دیگران، بر اساس خشنود ساختن والدین، به خصوص پدر درونی، استوار بوده است. وقتی زنان کم کم به انگیزه خود دقت می کنند، بعضی ها به سختی می توانند بخشی از وجود خود را به عنوان وجود خویش بشناسند. بنابراین احساسی از پریشانی بر آن ها غالب می شود.

مشکل این زنان این است که آن ها به اندازه کافی در مسیری که به سوی رهایی می رود سفر نکرده اند. آن ها یاد گرفته اند که چطور بر اساس الگوی مردانه موفق باشند، اما این الگو به تنهایی، نیاز آنان را برای اینکه شخص کاملی باشند بر طرف نمی کند. زنی که تصمیم می گیرد برای به دست آوردن احساس ارزش و کسب موفقیت طبق قواعد دیگران بازی کند، در همان آغاز کار "راه را اشتباه انتخاب کرده است". از طرفی، وقتی زنی اراده کند که دیگر بر طبق قواعد جامعه مردسالار بازی نکند، هیچ رهنمودی وجود ندارد که به او بگوید، چه کاری انجام دهد یا چه احساسی داشته باشد.

(صفحه 9-10)

 

نخستین دانشی که هر زنی از گرما، پرورش، ملایمت، امنیت، لذت جسمی و رابطه متقابل دارد از جانب مادر به دست آورده است. وقتی بدن زنانه مادر برای اولین بار بدن فرزند را در آغوش می گیرد، این رویداد ممکن است دیر یا زود انکار یا طرد شود و نوعی سلطه جویی خفه کننده یا تابو تلقی شود، اما این در آغوش گرفتن مهرآمیز، نقطه آغاز همه دنیاست.

(صفحه 27)

 

بسیاری از زنان از واژه زنانهمی ترسند. این واژه به واژه ای لکه دار بدل شده است. بعضی افراد احساس می کنند که در این واژه نوعی اجبار برای مراقبت از دیگران مستتر است. جامعه، زنان را تشویق کرده است که به جای دنبال کردن رضایت خاطر شخصی خود، از طریق دیگران زندگی کنند. کاترین که زنی در اواخر دهه چهل زندگی اش است، می گوید: تصاویری که از زنانگی در دوران کودکی من ارائه می شد یا از نمادی جنسی مانند هنرپیشه های هالیوودی سخن می گفت و یا از یک حامی فداکار بزرگ؛ اما هیچ یک احساس خوبی به ما نمی داد. من می ترسم که اگر زنانه دیده شوم، استقلالم را از دست بدهم یا از من سوء استفاده شود.

در نفی زنانگی این خطر وجود دارد که وقتی دختری وجوه زنانه منفی را که در مادر خود تجسم کرده، رد می کند، وجوه مثبت طبیعت زنانه خود را نیز نفی کند؛ وجوهی که حسی، پرشور، پرورنده، سرخوش، شهودی و خلاق هستند. بسیاری از زنانی که مادران عصبانی یا احساساتی داشته اند، برای اینکه در میان اطرافیان خود ویرانگر و سرکوبگر شمرده نشوند، در کنترل و سرکوب خشم و احساسات خود تلاش بسیاری می کنند.

پدر دختر نیز ممکن است از جنسیت رو به شکوفایی دختر خود احساس ناراحتی کند و روز به روز وقت کمتری را با او بگدراند. دختر برای خشنود کردن والدین خود ممکن است تا زمانی که در زندگی خود استقلال یابد و خانه را ترک کند، در را به روی جنسیت نوظوهور خود ببندد.

(صفحه 32)

 

احساس خوب زن از بلندپرواز بودن، قدرت داشتن، پول درآوردن و داشتن رابطه موفق با یک مرد، از رابطه او با پدرش ناشی می شود. روان شناسانی که روی انگیزه های افراد مطالعه می کنند، دریافته اند که بسیاری از زنان موفق پدرانی داشته اند که استعداد آن ها را پرورش داده و باعث شده اند تا از کودکی احساس جذابیت و دوست داشتنی بودن کنند.

ماجوری لوزاف، دانشمند علوم اجتماعی که به مدت چهار سال روی زنان موفق مطالعه کرد و به این نتیجه رسید که " وقتی پدران با دختران خود مانند افراد جالب و شایسته احترام و تشویق رفتار می کنند " آن ها به زنان موفق تری بدل می شوند.

(صفحه 40)

 

اولین مردی که دختر به او ابراز علاقه می کند پدر اوست. پاسخی که پدر به ابراز علاقه او نشان می دهد برای رشد جنسی دختر بسیار حیاتی است. گرما، بازیگوشی و عشق پدر برای رشد جنسی سالم دختر بسیار مهم است.

پدری که نقش طبیعی خود را به عنوان حامی جنسیت دختر جوان خود نادیده می گیرد، بیشتر به روحیه دختر آزار می رساند و به علت نیاز به سلطه مذکر، رشد جنسی عادی دختر از طریق معاشرت با محارم متوقف می کند. چنین دختری باید بقیه عمر خود را صرف بازپس گیری جنسیت خود کند... دخترانی که در دوران کودکی از بی توجهی پدر رنج برده اند در هر رابطه ای دنبال آن توجه گمشده می گردند.

(صفحه 56)

 

احتمالا در موقعیتی که جامعه ویژگی های زنانه را نفی می کند، زنان نیز برای خود به عنوان یک زن ارزشی قائل نیستند. زن نیز مانند دیگران خود را دارای کمبود می بیند و از روی افسانه حقارت عمل می کند. او به اطراف خود نگاه می کند و می بیند مردان موفق می شوند، مردانی که به اندازه او باهوش، خلاق و بلندپرواز نیستند. موفقیت مردان با این شرایط، او را گیج می کند، اما آننچه را که از دیدگاه های فرهنگی دریافته تایید می کند، یعنی "مرد بهتر است." " ... زنان به خودی خود ارزش ذاتی ندارند بلکه ارزش خود را از رابطه با مرد و فرزندان به دست می آورند." زن این افسانه را می پذیرد و مهارت ها و دانش خود را از دریچه طرز فکر " کمبود" ارزیابی می کند و می گوید: " اگر فقط بیشتر کار کنم ... اگر بیشتر سعی کنم ... اگر دختر خوبی باشم ... اگر آن مدرک را بگیرم ... اگر آن لباس را بپوشم ... اگر با آن ماشین رانندگی کنم ... اگر ... اگر ... اگر ... آن وقت کارم درست است."

در این هنگام است که زن از خود احساس انزجار می کند و صدای نفرت از خود کم کم شبیه صدای مادر و پدرش می شود.

(صفحه 71)

 

زنان برای نابود کردن افسانه حقارت باید شمشیر حقیقت خویش را بردارند و تیغه آن را روی سنگ تشخیص تیز کنند.

(صفحه 73)

 

لازمه کشف موهبت موفقیت درونی، فداکردن پندارهای نادرست از کارهای قهرمانانه است. هر گاه زنی آنقدر شهامت داشته باشد که محدود بودن خود را بپذیرد و تشخیص دهد که همین طور که هست کافی است، آن وقت یکی از گنج های راستین سفر قهرمانی زن را کشف می کند.

(صفحه 93)

 

اگر مادر حقیقی یک زن، توانمند کننده باشد یا ناتوان کننده، پرورنده باشد یا سوء استفاده گر، حاضر باشد یا غائب، در هر صورت رابطه درونی زن با او در روان ما به شکل عقده مادر جلوه گر می شود. جیمز هیلمن می نویسد که این عقده به میزان زیادی در احساسات دائمی و سرسختانه ما درباره خودمان نقش اساسی دارد:

انسان بارها و بارها با مادر به صورت دست سرنوشت رو به رو می شود. نه تنها محتوا بلکه کارکرد احساسات آدمی از واکنش ها و ارزش هایی الگو می گیرد که در رابطه مادر/ کودک پا به هستی می گذارند. احساس فرد نسبت به حیات جسمانی، بدن، اعتماد به نفس، حالت ذهنی در ارتباط با دنیای بیرون، ترس های اولیه و احساس گناه، چگونگی ورود به دنیای عشق، احساس و طرز رفتار در ارتباط صمیمانه و نزدیک با دیگران، دمای روانی به لحاظ سردی و گرمی، احساس ما در زمان بیماری، ادب و نزاکت، سلیقه و روش غذاخوردن و زندگی کردن، عادت ها در رابطه یا ساختارهای برقراری ارتباط با دیگران، الگوهای حرکات بدنی و لحن صدای او، همه و همه مُهر مادر را بر خود دارند.

(صفحه 171)

 

 

 

عنوان:ژرفای زن بودن ( چرا زنان موفق با وجود موفقیت های اجتماعی فراوان احساس رضایت نمی کنند؟ )

نویسنده:مورین مورداک

مترجم:سیمین موحد

ناشر:بنیاد فرهنگ زندگی (یونگ شناسی کاربردی)

سال نشر:چاپ اول 1393- چاپ چهارم 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 264 ص.

موضوع:زنان—روانشناسی/ زنانگی/ نقش جنسیت

قیمت: 200000 ریال

 

خیره به خورشید: غلبه بر هراس از مرگ

$
0
0

 

ترس از مرگ در بعضی از ما غیر مستقیم بروز می کند، چه به صورت بیقراری مدام و چه به شکل پوشیده در قالب نشانه بیماری روانشناختی دیگر؛ دسته ای دیگر یک رشته نگرانی آگاهانه و آشکار درباره مرگ بروز می دهند؛ و برای عده ای ترس از مرگ به صورت هول مهیبی در می آید که مانع هرگونه شادی و عمل می شود.

(صفحه 10)

 

وقتی به اوج زندگی می رسیم و به کوره راه پیش رو نگاه می کنیم، در می یابیم که این کوره راه دیگر صعود نمی کند، بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر می شود. از این پس دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمی رود. آسان نیست که هر دم سراپا خبردار از مرگ زندگی کنیم. درست مثل آن است که به خورشید خیره شویم: فقط چند لحظه می توان تاب آورد.

(صفحه 13)

 

هر چند مادیت مرگ نابودمان می کند، فکر مرگ نجاتمان می دهد.

(صفحه 15)

 

هر کس به شیوه خودش از مرگ می ترسد. برای بعضی از مردم اضطراب مرگ موسیقی متن زندگی است و هیچ فعالیتی موجب این فکر نمی شود که لحظه خاصی دوباره بر می گردد. حتی فیلمی قدیمی برای آنهایی که از این فکر دست نمی کشند که اکنون همه بازیگرانش خاک شده اند گزنده است.

برای دسته دیگر این اضطراب جنجالی تر و آشفته تر است، ساعت سه صبح بروز می کند و آنها را به نفس نفس زدن می اندازد. این فکر به آنها هجوم می آورد که آنها هم بزودی مثل دور و بریهای دیگر می میرند.

عده ای هم اسیر وهم خاصی می شوند که مرگشان نزدیک است: تفنگی که به سرشان نشانه رفته، یک جوخه مرگ نازیها، قطاری که رعدآسا به سویشان می تازد، افتادن از پل یا آسمانخراش.

صحنه های مرگ اَشکال زنده ای به خود می گیرد. یکی در تابوتی حبس می شود و سوراخهای بینی اش پر از خاک است، اما از اینکه تا ابد در تاریکی دراز کشیده خبر دارد. دیگری می ترسد نبیند و نشنود یا کسی را که دوست دارد لمس نکند. دسته ای وحشت می کنند از اینکه زیرِ زمین باشند، حال آنکه دوستانشان روی زمینند. زندگی ادامه خواهد داشت، بی آنکه آدم بداند سر خانواده، دوستان یا دنیایش چه می آید.

اضطراب مرگ در بسیاری از آدمها آشکار و راحت قابل تشخیص است، هرچند که دلتنگ کننده باشد. در برخی دیگر ظریف، نهفته و پشت علایم بیماریهای دیگر پنهان است و فقط با تحقیق و حتی کاوش می توان بدان پی برد.

(صفحه 20)

می خواهی با باقی عمرت چه کنی؟

چه چیز به زندگیت معنا می دهد؟

(صفحه 33)

 

سنت اوگوستین: " تنها رو در روی مرگ است که خویشتن انسان زاده می شود.

(صفحه 39)

 

هر چند مادیت مرگ نابودمان می سازد، فکر مرگ نجاتمان می دهد.

(صفحه 39)

 

معمولاً لازم است تجربه اضطراری و برگشت ناپذیری پیش آید تا شخص را بیدار کند و از وجه روزمره به وجه هستی شناختی برساند. این چیزی است که به آن می گویم تجربه برانگیزاننده/

اما تجربه برانگیزاننده برای ما در زندگی روزمره کجاست؟ بنابه تجربه من، مهم ترین کاتالیزورهای تجربه بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:

غم از دست رفتن آن که دوستش داریم.

آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می کند.

قطع رابطه ای صمیمانه.

برخی نقاط عطف بزرگ زندگی، مثل جشن تولدهای بزرگ.

(پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتادسالگی و غیره).

لطمه های فاجعه بار روحی، مثل آتش سوزی، تجاوز یا غارت شدن.

رفتن بچه ها از خانه (آشیانه خالی).

از دست دادن شغل یا تغییر آن.

بازنشستگی.

رفتن به خانه سالمندان.

سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می دهد می تواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد.

(صفحه 42)

 

قسمتی عادی اما ناشناخته از سوگواری ناشی از رویارویی شخص بازمانده با مرگِ خودش است.

(صفحه 48)

 

گفتم: « جولیا، اجازه بده سوال ساده ای ازت بکنم. چرا مرگ این قدر ترسناک است؟ چه چیز خاصی در مرگ هست که تو را می ترساند؟»
فوراً پاسخ داد: « همه کارهایی که انجام نداده ام.» ...
از بیشتر مراجعه کنندگان می پرسم: « دقیقاً از چه چیز مرگ می ترسید؟»
پاسخهای مختلفی به این پرسش می دهند، غالباً به درمان سرعت می بخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام ندادم» به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آنهایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دو جانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته.
به عبارت دیگر، هر چه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و بموقع بمیر.» همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است: « برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار.»

(صفحه 51)

 

درست است که رویارویی با مرگ موجب برانگیختن اضطراب می شود، اما در عین حال غنای بیشتری به زندگی می بخشد.

(صفحه 76)

 

اپیکور معتقد بود که ماموریت اصلی فلسفه تسکین فلاکت انسان است. و ریشه اصلی فلاکت انسان چیست؟ اپیکور در پاسخ این پرسش تردید روا نمی داشت: ترس فراگیر ما از مرگ است.

اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگِ اجتناب ناپذیر در برخورداری ما از زندگی دخالت می کند و هیچ لذتی را دست نخورده نمی گذارد. چون هیچ فعالیتی نمی تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی ارضا کند، همه فعالیتها از بیخ و بن بیهوده اند. او نوشت که آدمهای زیادی از زندگی بیزار می شوند - حتی به طرزی طعنه آمیز تا نقطه خودکشی؛ بعضیها در فعالیت دیوانه وار و بی هدفی غرق می شوند که معنایی جز اجتناب از دردِ ذاتی وضعیت بشر ندارد.

اپیکور تاکید می کرد که ما خاطرات پررنگ خود را از تجارب خوشایند روی هم می گذاریم و به یاد می آوریم و به این ترتیب مدام در پی فعالیتهای تازه ایم و از آنها ارضا نمی شویم. او پیشنهاد می کرد که اگر بیاموزیم چنین خاطراتی را مدام بازسازی کنیم، دیگر نیازی نیست که در جستجوی بی پایان لذت باشیم.

(صفحه 77)

 

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجود خودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد.

(صفحه 96)

 

این سوال بالقوه می تواند زندگی را تغییر دهد: حالا چه می توانید با عمرتان بکنید که یک سال یا پنج سال دیگر به عقب برنگردید و از حسرت های انباشته تازه مثل حالا سرخورده نشوید؟ به عبارت دیگر آیا می توانید راهی برای زندگی پیدا کنید بی آنکه به حسرت هایتان اضافه شود؟

(صفحه 97)

 

یکراست به قلب ترست نگاه کن. حالا بگو چی می بینی.

(صفحه 119)

 

اگر رو به مرگ می رویم، پس چرا یا چطور باید زندگی کنیم؟

(صفحه 129)

 

چطور می توانید بدون ایجاد پشیمانیهای جدید زندگی کنید؟ چه کاری می کنید که در زندگیتان تغییری ایجاد کنید؟

(صفحه 135)

 

پشیمانی بدنام شده است. هر چند معمولا با غم و غصه ای دایمی همراه است، می توان از آن به طرزی سازنده استفاده کرد. اگر از پشیمانی درست استفاده کنید، ابزاری است که کمک می کند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش می توانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آنچه انجام نداده اید پشیمان می شوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم می آورید یا کمابیش خود را از آن رها می کنید.
غالبا به خودم یا بیمارها می گویم یک سال یا پنج سال را پیشاپیش تصور کنید و به پشیمانیهای جدیدی بیندیشید که ظرف این مدت انباشته می شود. بعد سوالی را مطرح می کنم که بزنگاه واقعی روان درمانی است: حالا چطور می توانید بدون ایجاد پشیمانیهای جدید زندگی کنید؟ چه کاری می کنید که در زندگیتان تغییری ایجاد کنید؟

(صفحه 135)

 



عنوان:خیره به خورشید (غلبه بر هراس از مرگ)
نویسنده:اروین یالوم
مترجم:مهدی غبرایی
ناشر:نیکو نشر
سال نشر:چاپ اول 1388- چاپ پنجم 1393
شمارگان: 1500 نسخه
شماره صفحه: 247 ص.
موضوع:مرگ-- جنبه های روان شناسی
قیمت: 195000 ریال

زندانیان باور

$
0
0

 

اعتقادات بسیار عمیقتان، باورهای مرکزی اساس شخصیت شما می باشند. اساس شخصیت شما را باورهای مرکزی تثبیت شده ای تشکیل می دهند. این باورها هستند که شما را به عنوان یک فرد ارزشمند یا بی ارزش، با کفایت یا بی کفایت، قوی یا ضعیف، دوست داشتنی یا حقیر،مستقل یا وابسته، متعلق یا مطرود، قابل اعتماد یا مشکوک، انعطاف پذیر یا خشک، ایمن یا مورد تهدید توصیف می کند و به شما تلقین می کنند که آیا دنیا با شما عادلانه رفتار نموده است یا قربانی شرایط زندگی تان شده اید..
این کتاب «زندانیان باور» نامگذاری شده است، چرا که بیانگر واقعیتی است که اغلب اتفاق می افتد؛ انسان ها توسط باورهای منفی و محدودکننده ای که درباره خود و زندگی شان دارند، زندانی می شوند.

(صفحه 3)

 

انسان ها توسط باورهای منفی و محدود کننده ای که درباره خود و زندگی شان دارند، زندانی می شوند. آنان خود را با میله های اعتقاداتشان محصور می کنند: " آن کار را نکن، خطرناک است ... او نمی داند که من وجود دارم ... من در نظر او هیچم ... عشق هرگز نمی تواند استمرار داشته باشد ... بهتر است خودمان را گرفتار نکنیم ... بهتر است ساکت بمانم، عقیده ی من اهمیتی ندارد ... بهتر است به این کار بچسبم، نمی توانم از عهده مسئولیت بزرگتری برآیم."

(صفحه 4)

 

واقعیت این است که شما دلایل قاطعی برای حفظ باورهایتان دارید و تا وقتی قانع نشده اید باور دیگری درست است حتی کوچکترین تغییری هم در باورهایتان ایجاد نکنید. صبور باشید. یک عمر طول کشیده تا این ترکیب منحصر به فرد از باورهای مرکزی شما شکل گرفته است، بنابراین مسلم است که چندین ماه طول خواهد کشید تا باورهایتان تاثیر پذیرند.

(صفحه 7)

 

زمانی که به شما ثابت شود یک قانون بی اعتبار است، به خودتان اجازه دهید تا باوری را که پایه و اساس این قانون است تغییر دهید.

(صفحه 7)

 

هیچ راه دیگری به جای فرآیند کشف و آزمایش باورهای مرکزی تان وجود ندارد و بدون فرآیند کشف و آزمایش باورها، هیچ تغییری امکان پذیر نیست.

(صفحه 8)

 

باورهای مرکزی شما مفاهیم اصلی هستند که بر اساس آنها زندگی می کنید. آنها تصویری از خودتان ارائه می دهند، تصویری از نقاط ضعف و قوت، توانایی ها، ارزشمندی و ارتباطتان با دنیای خارج.

باورهای مرکزی تان در حقیقت هویت شما و تعیین کننده بُعد عاطفی زندگی تان و چگونگی احساس شما نسبت به خودتان می باشند. آنها همه چیز زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهند؛ از انتخاب همسر تا لذت بردن از یک دوش گرفتن طولانی و گرم. آنها هستند که حد و حدود چیزهایی که شما می توانید در زندگی به دست آورید را معین می کنند، آنها هستند که تعیین می کنند چه کسی شایستگی دارد با شما دوست شود. آنها هستند که انتظارات شما از زندگی را در قالب تغذیه، رضایت و سلامتی عاطفی تعریف می کنند.

(صفحه 9)

 

تصویری که از خودتان دارید به روشنی پایه و اساس اکثر تصمیم گیری های شما در زندگی است. هدف های شما را تعیین می کند و زیربنای ترس های اصلی را تشکیل می دهد. وقتی تصویر شما از خودتان پر از عیب و نقص باشد، پیامی که به شما می دهد این است که لیاقت موفقیت را ندارید و در زندگی باید همیشه منتظر رنج، فقدان و آسیب باشید؛ وقتی تصویری که از خودتان دارید جذاب و سرشار از قدرت و اطمینان باشد، دنیا در نظر شما خوشایند تر و دستیابی به آروزها انکان پذیرتر خواهد بود.

(صفحه 10)

 

بسیاری از باورهای شما بدون اینکه از وجودشان مطلع باشید عمل می کنند که ممکن است بتوانید احساسات مشخصی چون بی ارزشی، آسیب پذیری یا بی کفایتی را در خود تشخیص دهید، ولی تاثیر آنها در انتخاب های روزانه تان همچنان به طور عمده، نامشخص باقی می مانند. به دلایل بسیار زیادی مهم است که باورهای مرکزی خود را به سطح آگاهی تان بیاورید تا آنها را به وضوح و صادقانه مورد بررسی قرار دهید.

تشخیص صرفاً نخستین گام به شمار می آید. این کتاب به شما کمک می کند تا باورهایتان را مورد پرسش قرار دهید و صحت آنها را ارزیابی کنید. برخی از چیزهایی که در تصویر خودتان می بینید، کاملاً درست هستند و برخی از آنها ممکن است تحریف شده یا اشتباه محض باشند. خیلی زود فرایند چالش کردن، آزمایش کردن و ارزیابی مرکزی تان را شروع می کنید. هیچ راهی برای فرار از تاثیرات آنها وجود ندارد، ولی می توان باورهای تحریف شده، محدود کننده و ایجاد کننده ترس را اصلاح کرد.

شما می توانید چگونگی دیدتان را نسبت به خودتان تغییر دهید.

(صفحه 11)

 

باورهای مرکزی به دو طریق زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهند. نخست اینکه آنها قانون هایی برای بقا و مقابله کردن وضع می کنند. دوم اینکه آهنگ خودگویی های درونی ثابت شما را تعیین می کنند، خودگویی هایی که به کمک آنها وقایع را تفسیر و عملکردتان را ارزیابی می کنید.

( صفحه 12)

 

زمانی که یک باور اساسی ایجاد می شود دو فرایند طبیعی وجود دارد که اغلب تاثیرات آن را تداوم می بخشد.

فرآیند نخست سوگیری تاییدی نامیده می شود که عبارت است از تمایل شما به پذیرش تنها آن دسته از اطلاعاتی که یکی از دیدگاه های موجود را تایید می کند. افراد اغلب داده های متناقض با باورهای تثبیت شده شان را نادیده می گیرند. این عمل نوعی از صافی گذراندن است، یعنی توجه انتخابی موضوع. شما خیلی راحت به رویدادهایی که با دید شما نسبت به خودتان و دنیای اطرافتان هماهنگی ندارند، توجه نمی کنید یا آنها را به خاطر نمی آورید.

(صفحه 21)

 

ساز و کار دیگری هم وجود دارد که از باورهای مرکزی شما حمایت می کند. این ساز و کار شیاربندی ذهن نامیده می شود. این شیاربندی در واقع شیارهای روانشناختی هستند که انسان ها هنگام تنش یا تردید به آنها رجوع می کنند. وقتی موقعیتی را به طور کامل درک نمی کنید یا احساس اضطراب می کنید، به سرعت به دنبال خاطرات، افکار، اطلاعات یا مفروضه هایی می گردید که در دسترس تان قرار دارد و به شما کمک میکنند تا تصمیم بگیرید چه کار کنید. باورهای مرکزی در واقع مفاهیم از پیش شکل گرفته و شیاربندی های ذهنی هستند که به شما کمک می کند تا تصمیم بگیرید در موقعیت های مبهم چطور عمل کنید.

(صفحه 24)

 

تنها با آزمایش کردن، تجربه کردن و توجه کردن به آنچه اتفاق می افتد، می توانید واقعیت چیزی که مدت های طولانی به آن معتقد بودید را کشف کنید.

(صفحه 27)

 

باورهای مرکزی شما اغلب توسط تجربه های دوران کودکی تان شکل می گیرند. برخی از این تجربه ها را هشیارانه به خاطر می آورید و برخی را نمی توانید. همان طور که می دانید، باورهای مرکزی چارچوبی برای حافظه تان به وجود می آورند. شما اغلب وقایعی را به خاطر می آورید که از باورهای مرکزی تان حمایت می کنند و تجربه هایی را که با اعتقادات عمیق شما متناسب نیستند یا تناقض دارند را فراموش می کنید. بنابراین خاطره ها اغلب گرد مفاهیم اصلی راجع به خودتان – توانایی ها، دوست داشتنی بودن، امنیت و غیره شما حلقه می زنند و یک ارتباط متقابل بین وقایع گذشته و باورهای مرکزی شکل می گیرند. وقایع بسیار مهم به پیدایش باورهای مرکزی کمک می کنند، سپس این باورهای یکسان بر چگونگی و چیزهایی که از گذشته تان به خاطر می آورید تاثیر می گذارند.

کار خیلی مهمی که می توانید درست همین حالا انجام دهید این است که نگاه دقیقی به گذشته تان بکنید. آیا تجربه هایی که به خاطر می آورید به راستی باورهای مرکزی شما را تایید و حمایت می کنند؟ شما طوری بار آمده اید که می پندارید اعتقادات عمیق شما راجع به خودتان و دنیای اطرافتان درست است؛ اما حالا این فرصت را دارید که تاریخچه زندگی تان را با دقت و تعمق بررسی کنید و به دنبال وقایعی بگردید که درست به اندازه حمایت از باورهایتان با آنها چالش می کنند. همان طور که پیش می روید، می توانید نگاهی به لایه زیرین وقایعی سطحی بیندازید تا متوجه شرایط و موقعیت های تعدیل کننده ای شوید که بر رفتار و تجربه شما در گذشته تاثیر داشتند.

فرآیند بررسی خود که نخستین بار توسط جفری یانگ بیان شد، آزمون تاریخچه ای نامیده می شود. این آزمون روش ساختارمند بررسی دوران کودکی تان است تا: (1) هر چه بیشتر خاطره هایی را کشف کنید که یک باور مرکزی خاص را تایید یا نفی می کنند و (2) علت های اصلی (برخلاف تصورات و فرض ها) هر واقعه ای را که از باور مرکزی تان حمایت می کند را تعیین کنید.

(صفحه 75-76)

 


 

عنوان:زندانیان باور (راهنمای کاربردی تغییر باورها)

نویسندگان:ماتیو مک کی و پاتریک فانینگ

مترجم:زهرا اندوز

ناشر:نشر ذهن آویز

سال نشر:چاپ دهم 1394

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 200 صفحه

موضوع:شناخت درمانی

قیمت: 100000 ریال

 

سرسخت، کم بخت

$
0
0

 

چیزهایی که برای فردی اصلاً اهمیت ندارد، می توانند شخص دیگری را تا سرحد مرگ برنجانند.

(صفحه 18)

 

ما در یک خانه با هم مشترک بودیم اما خیلی هم نزدیک نبودیم. من ترجیح می دادم تنهایی خودم را داشته باشم. این همه ی ماجراست. ولی از خیلی پیش تر متوجه شده بودم که او می خواست در همه چیز زندگی ام شریک شود. با این حال نسبت به بی مهری و خودخواهی ام حس خیلی بدی داشتم. حالا هم چنان در درونم به او فکر می کردم، مثل همیشه: نوعی زندگی متوقف شده، خاطره ای که نمی دانستم با آن چه کنم.

خاطراتم در هیبت توده ای از تصاویر مختلف در قلبم حک شده بودند و سایه ای سنگین روی قلبم می انداختند.

(صفحه 18)

 

با این حال، در آخر، این مردم هستند که بیش از هر چیزی مرا می ترسانند. هیچ وقت چیزی ترسناک تر از یک انسان برایم وجود نداشته است. باز هم یک مکان است؛ و مهم نیست که ارواح مهیب به نظر برسند؛ آن ها فقط انسان های مرده هستند. همیشه فکر می کنم وحشتناک ترین چیزی که احتمال دارد به ذهن کسی خطور کند، کارهاییست که مردم انجام می دهند.

(صفحه 21)

 

حس می کردم از ناکجا آمده ام. انگار دیگر خانه ای نداشتم تا به آن بازگردم. جاده ای که در آن بودم راه به جایی نداشت. این سفر هیچ وقت تمام نمی شد انگار فردا صبح هرگز نمی رسید.

(صفحه 26)

 

من تا گردن در این شب فرو رفته، در این فضای غربت زده و حیرت انگیز غرق شده بودم. انگار همه چیز را از پس یک فیلتر می دیدم و نمی توانستم راجع به هیچ مسئله ای، جدی فکر کنم. این شب با نیروهایش گیرم انداخته بود.

آرزو کردم صبح زودتر از راه برسد. دوست داشتم با اشعه های براق خورشید ِ صبح، حمام آفتاب بگیرم، تا همه چیز پاک شود. می خواستم غرق در نور شوم، مثل حالا که غرق در این آبم. چون می دانستم هیچ گزینه ای پیش رویم ندارم و می بایست در همین شب زندگی ام را از سر بگذرانم. به کسی می مانستم که مریض و تب دار، خاطره ی سلامتی را به فراموشی سپرده است.

(صفحه 28)

 

زمان منقبض و منبسط می شود. هنگامی که منبسط می شود به قیر می ماند: آدمیان را تنگ در آغوش می گیرد، تا ابد نزد خود نگه می دارد. و به راحتی اجازه ی رفتن نمی دهد. بعضی اوقات به جایی که از آن آمده ای بر می گردی، می ایستی، چشم هایت را می بندی و در می یابی که حتا یک ثانیه هم نگذشته است؛ زمان تو را از آن جا در تاریکی به حال خود تنها می گذارد.

در خواب، تونل های پیچ در پیچ مرا در خود گیر انداخته بودند. چهار دست و پا در راهروهایی باریک و متقاطع در ظلمات به جلو رفتم. راهروها مدام در جهات مختلف، چند شاخه می شدند.

(صفحه 31)

 

آن روزها، من فهم کاملی از مسائل نداشتم حتا در ذهن خودم. خسته، آسیب دیده و هنوز کم سن و سال بودم. وقتی به گذشته نگاه می کنم، این طور به نظرم می آید که انگار، آسمان پشت پنجره ی من همیشه ابری بود و آن سال به غیر از ابر، غبار آلود هم بود. شب های متوالی، منظره ی پشت پنجره ی من کثیف و خاکستری بود.

(صفحه 35)

 

این ها چیزهایی بودند که هر چقدر هم که دوستشان داشتم، دیگر شانس دوباره دیدنشان را نداشتم. خیره به او نگریستم، عمیق و طولانی.

با خود فکر کردم: " هر جور که حساب کنی، من هیچ وقت به او عمیق نگاه نکرده بودم. حتا یک بار. او همیشه همین طور بوده، غرق در عمق وجود ِ خود؛ حتا سعی نکرد تا دیگران درکش کنن."

و من تازه نگاه می کردم. در حقیقت، این دلیلی بود که دوست داشتم او را نگاه کنم. زندگی ِ او مثل شبح ِ بی رنگی از زندگی بود، لایه های بی شمار غم و اندوه.

(صفحه 36)

 

 

مسئله اینه که حس می کنم آروم آروم دارم دچار وضعیت ِ احساسی عجیبی می شم. انگار که تو یه کیسه پلاستیکی هستم و اکسیژن کم کم داره تموم میشه. انگار دیگه برای هیچ کس مهم نیست که من چیکار می کنم و دیگه خیلی دیر شده و هیچ راه برگشتی نیست.

(صفحه 40)

 

مثل این بود که در شهری که تنها در رویای آدمیان می شود سراغش را گرفت به سر می بردم. قلبم، غرق در نور خورشید غرب، گویی رو به پوسیدگی می رفت. دنیا دور سرم می چرخید. فکر کردم اگر تقاطع بعدی را بپیچم، می توانم به خانه برگردم و اتاق هایی را که در آن ها با مادرم زندگی کرده بودم خواهم یافت و بوی رخت های شسته شده، هوا را پُر خواهد کرد... من از در به داخل می پرم و زندگی قدیمی ما دوباره شروع خواهد شد ...

حقیقت این بود که مادرم در آپارتمانی زندگی می کرد که برایم آشنا نبود؛ این جا در این شهر غریبه، با مردی که نمی شناختم.

(صفحه 45)

 

آن موقع به دنبال راهی می گشتم تا کمی زمان بخرم، تا این حس بی ثباتی که روزهایم را از من گرفته بود، فروکش کند ...

(صفحه 48)

 

روزی از او پرسیدم: " چرا تو همچین محله ای زندگی می کنی؟ " و او با لبخند پاسخ داد: " این جا یه جورایی آرامش دارم. چون وقتی آدم های معمولی رو زیاد می بینم، حس می کنم عجیبم و این، مضطربم می کنه."

(صفحه 49)

 

مردم معمولا فکر می‌کنند که کسالت‌باریِ بودن با یک نفر سبب به هم زدن دوستی می‌شود و بالاخره یکی این تصمیم را می‌گیرد؛ یا تو یا طرف مقابل. در صورتی که این واقعا درست نیست. ادوار زندگی ما مثل فصل‌ها رو به پایان می‌روند؛ همه‌ی موضوع همین است. اراده‌ی انسان نمی‌تواند آن را تغییر دهد و اگر طور دیگر نگاه کنی، شاید ما هم بتوانیم با خودمان خوش باشیم تا آن روز از راه برسد.

(صفحه 51)

 

اما غربت بین ما هیچ وقت از بین نرفت. غربت گذر زمان. غربت انشعاب مسیر.

(صفحه 53)

 

به آدم های دور و بر حسادت می کردم، چون به نظر خرسند می آمدند، و از این بابت حس خوبی نداشتم. همه سرخوش بودند: بچهها و مادرها، پیرزن ها؛ مردمی که بدنشان با اعمال روزمره در زندگی هایی معمولی شکل گرفته بود.

(صفحه 53)

 

" مطمئنم اتفاقات زیادی خواهد افتاد ولی تو نباید خودتو سرزنش کنی. تو باید سرسخت باشی، باشه؟ هر اتفاق که افتاد هم چنان دماغتو بالا بگیر و جلو برو."

(صفحه 55)

 

هر جایی که باشی، شبای عجیب و غریب هست و همیشه هم می گذره. فقط باید جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. صبح که بیاد همه چیز به حالت ِ اولش برگشته.

(صفحه 69)

 

" شنیدن صدای ِ مردم به من امنیت می ده. نمی دونم، برای من انگار تداعی صدای مامان باباهاس."

شیزورو از شنیدن آن صداها احساس امنیت می کرد. آن صداها باعث می شدند که حس کند چیزی او را این جا، در این دنیا، نگه داشته است.

(صفحه 73)

 

 

عنوان:سرسخت، کم بخت

نویسنده:بنانا یوشیموتو

مترجم:البرز قریب

ناشر:حرفه نویسنده

سال نشر:چاپ اول 1390

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 125 ص.

موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی

قیمت: 55000 ریال

 

سمت آبی آتش

$
0
0

 

 

قصه بسیار قدیمی تر از این حرف هاست. این درهم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه، هر جا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم دربین است. نمی شود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز خود از جنس عشق و زیبایی است. قصه ای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدا، تو دوری و من محزون. به وقت دلدادگی می فهمی کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان ِ آدمی است. رنج و اندوه هم زاد عشقند و تو در مصر هم که باشی، دلت به کنعان سرگردان است. سرگردانی، زیادتِ تنهایی است، تنهایی زیادت ِ رنج و من برابر این همه به تسلا محتاج بودم.

مانند نیاکان خود که شب ها دور آتش مقدس گرد هم جمع می شدند و به قصه های شَمَن پیر گوش جان می سپردند تا بدانند کجای تاریخ قبیله ایستاده اند، تماشای تک تک آن فیلم ها، آن شمایل های محبوب زمانه ام، یاریإ ام داد بدانم در کجای کنعان خویشم. و مانند همان پیشینیان، که با شنیدن رنج قهرمان قصه ی قبیله، در می یافتند به درد تنها نیستند و تسلا می یافتند، مشاهده ی رنج ریک در کازابلانکا، تنهایی تراویس در پاریس-تگزاس یا ناامیدی علی در چیزهایی هست که نمی دانی، قانعم کرد که در جای جای این جهان، هم دردانی دارم. شراکت درد گویی از شدتش می کاهد. شاید این کلمات هم روزی شریک رنج دیگری شدند، مرهمی و تسلایی که هی فلانی تو تنها نیستی.

(صفحه 8)

 

حیرت، وادی ِ نخست دل دادگی است.

(صفحه 14)

 

عشق مرا به دیگری بدل ساخته، غریبه ای که غربت رازآلودش هم زمان جذاب و رَماننده است. گویی گوشه ای از خانه ی جانم را کشف کرده باشم که باعث حیرتم شده است. این من ِ دل سپرده به تو کیست؟

(صفحه 14)

 

دوست داشتن آدمی را وا می دارد تا نادیدنی را ببیند، نیافتنی را بیابد. افسونی در عشق هست که روزمرگی را می تاراند و باعث می شود به ذات اشیاء آدم ها و زندگی پی ببریم.

(صفحه 14)

 

می دانی روح ما گاهی توان حیرت انگیزی دارد تا خاطرات گذشته را دست چین کند. از سویی بخش های دردناک و قسمت های پر رنج ِ همه ی تجربه های دشوار را حذف و کم رنگ سازد و از سوی دیگر بر آتش اشتیاق چنان بدمد که دست بسته و مجبور، بپذیری و باور کنی این بار فرق می کند.

(صفحه 15)

 

گفتن دوستت دارم همیشه شبیه دل به دریا زدن است، رها کردن تیری که دیگر هرگز به کمان بازنمی گردد. دوستت دارم هر سرانجامی که بیابد، این تیر که رها شود، دیگر هیچکس آن آدم قبلی نخواهد بود.

(صفحه 15)

 

آدمی در نوبهار عشق، مبتلا به فراموشی است. عاشق از یاد می برد که عشق هم چنان همان عشق است، انسان همان انسان و رنج همان رنج. دل دادگی بازی ظریفی را آغاز می کند: فراموشی را به خدمت می گیرد تا از آینده و تمام هراس پنهان در بطنش نهراسی و نگریزی.

(صفحه 16)

 

تا جوانی امیدواری و تمام جهان انگار برابر توست، همه ی فرصت ها، امکانات و رویاها. هنوز چیزی نشده ای پس می توانی همه چیز و همه کس باشی. این، در عین سرگردانی دریایی از امکانات برابر آدمی می گذارد تا سیاح جهان درون و بیرون باشد. حکم نخستین ابراز عشق ها هم شاید همین باشد. هنوز محبوب را به تمامی نمی شناسی پس او می تواند همه چیز و همه کس باشد، کلید دار ِ نیک بختی، بانی شادی. عشق از نو هر بار جوانت می سازد، پرشور و سرشار از امید. انگار که ابراز عشق، اسم اعظمی است برای تاراندن تاریکی، خستگی، ملال و حسرت از جان آدمی.

(صفحه 17)

 

می دانی با هر بار گفتن دوستت دارم ما سپر بر زمین می گذاریم، زره از تن بیرون می کنیم و راضی می شویم به رضای روزگار، به خواهی بیا ببخشا؛ خواهی برو جفا کن. بی دفاع در برابر آنکه دوستش داریم می ایستیم در حالی که تنها پناه گاه مان همان دوستت دارم است و اگر این سنگر سقوط کند ... آخ که اگر این سنگر سقوط کند.

(صفحه 18)

 

انتظار برای مطلع شدن از این که آن دیگری نیز دوستت می دارد یا نه، شبیه بارداری است. جنینی را به جای بطن در قلبت می پروری و دوستت دارم لحظه ی تولد است. در تمام آن ایام، عشق درون تو از خون و جانت تغذیه می کند، برایش آواز می خوانی، اسم می گذاری، رویا می بافی ...

(صفحه 18)

 

انتظار جادویی با خود دارد که مسیر زندگی عادی را تغییر می دهد. شبیه کسی شده بودم که زکام گرفته و طعم هیچ چیز را حس نمی کند. با انتظار زندگی بد طعم نیست، بی مزه است. هزار حدس و گمان مانند گردبادی در جانم می پیچد.

(صفحه 19)

 

جهان گاهی بی رحم است عزیزترین، بر می دارد آدم را در سخت ترین شرایط قرار می دهد: بی دفاع برابر دیگری، ناتوان در برآوردن مهم ترین میل خود. کسی را بیش از هر چیزی در دنیا می خواهی و نمی شود. فرض می کنی دوستت دارم، کبوتری جَلد است. پروازش می دهی با این امید که به نزدت باز می گردد، گاهی اما نمی آید، گم می شود. با تمام وزن جهان روی شانه هایت، مواجه می شوی با نه، با نیستم و نمی خواهم، با دوستت ندارم و نمی توانم. رویایی از دست رفته، نوری نحیف که جایش را به سلطه تاریکی می دهد. در دستم هیچ است و در قلبم سوگ.

(صفحه 24)

 

چگونه ممکن است آن چه راه نفس را بسته انکار کرد؟ چطور می توانم بگویم نباید رنج بکشم چون منطقی نیست؟ با منطق یا بی منطق، درد هست، حسش می کنم.

(صفحه 27)

 

خلاصه کردن عشق در خاطرات، خطا است. عشق را شاید بشود پرنده ای فرض کرد که رویاهای آینده و خاطرات گذشته، دو بال پرواز اویند.

(صفحه 27)

 

***

 

عنوان:سمت آبی آتش

نویسنده:امیرحسین کامیار

ناشر:هیرمند

سال نشر:چاپ اول-1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 192 ص.

موضوع:داستان های فارسی- قرن 14

قیمت: 120000 ریال

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>