پایان یک روز معمولی است. در اتاق نیمتاریک روی میز تحریرش برگهای رمان تازه قرار دارد، به این کتاب امید زیادی بسته، اما در حال حاضر میترسد که بیروح و ضعیف و خالی از احساس حقیقی باشد؛ یک بنبست.
حس میکند که سردرد از پشت گردنش به بالا میخزد. قد راست میکند. نه، این یاد سردرد است، هراس از سردرد است، و هردوی اینها چنان زنده است که دستکم برای لحظهای از شروع خود سردرد تشخیصشان نمیدهد. راست میایستد و منتظر میماند. عیب ندارد. عیب ندارد. دیوارهای اتاق نمیلرزد؛ چیزی از پشت گچ دیوار زمزمه نمیکند. این خود اوست، آنجا ایستاده، با شوهری در خانه، با خدمتکارها و فرشها و بالشها و چراغها. این خود اوست.
...
بیرون، توی باغ پشتهی سایهدار توکا در تابوتش در پناه بوتهها دیده میشود. باد تندی از شرق میوزد و ویرجینیا بهخود میلرزد. انگار که خانه را ترک گفته و وارد قلمرو پرندهی مرده شده است. به فکر میافتد که تازه دفنشدگان، پس از آنکه سوگواران دعاها را خواندند، حلقههای گل را گذاشته، و به ده برگشتند، شب تا صبح چهطور در گورشان میمانند.
لاشهی توکا هنوز آنجاست، لاشه حتی برای پرنده هم کوچک است، زندگی یکسره از آن رخت بربسته، اینجا در تاریکی، چون دستکشی جامانده، این مشت خالی کوچک مرگ. ویرجینیا بالای آن میایستد. حالا دیگر زباله است؛ از زیبایی بعدازظهر جداشده ...
( صفحه 174)
عنوان: ساعتها
نویسنده: مایکل کانینگهام
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: کاروان
سال نشر: چاپ موجود در بازار 1387
شماره صفحه: 236 ص.
شمارگان چاپ چهارم: 2000 نسخه
موضوع: داستانهای آمریکایی- قرن 20 م.
قیمت: 42000 ریال